هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ترس و لبخند

دلم می خواد بنویسم اما به خودم میگم از چی می خوای بنویسی؟

 از ترس هات در اثر کرونا؟ که چند بار در موردشون نوشتی

از بهم ریختگی افکارت؟ که از اونم نوشتی

از آینده ای که به خاطر کرونا مبهم می بینی؟ که خیلی ها حتی پزشک ها هم آینده رو مبهم می بینند

از ماه اک؟ که اینقدر ذهنت معشوشه که نمی تونی اون همه  شیرینی و لذت رو طوری در غالب کلمات بیان کنی که در شان ش باشه

از خانوادت؟ که از دلتنگی براشون حال دلت بد و بدتر شده و وقتی مامان دیروز گفت اگر ترس و اضطرابت زیاد نمیشه ما بیایم و من وسط گریه هام گفتم به روزی افتادیم که از دلتنگی نمیدونیم چه کنیم اما جرات هم ندارم بگم بیاید چون هم نگران شماها هستم هم برای خودمون می ترسم. 

از اینکه به غیر از ترس به خاطر اینکه بیان و من نمیدونم چمدون شون رو چطور ضدعفونی کنم که نگران نباشم ماه اک و بقیه چیزها بهش میخوره؟

از برنامه های قشنگی که داریم؟ اما من به خاطر ترس هام از کرونا نمی تونم ازشون لذت ببرم چون انجامش مستلزم بیرون رفتن های زیاده و من از این بیرون رفتن ها می ترسم

از روز موعودی که دو ساله منتظرشیم و چند روز بیشتر بهش نمونده اما من به خاطر بیرون رفتن با یک فسقلی که دستشو به هرجایی می زنه دلواپس ام

نه هیچ کدوم نوشتنی نیستند تو روزگاری که همه به خاطر این بیماری تحت فشار هستند و همه به یک اندازه نه اما هر کسی به نوعی نگران و شاید ترسان باشه

در عوض باید

 از همسری بنویسم که با تغییری که من در رفتارم ایجاد کردم؛ محبتش رو  توی مسیری آشکار روان کرده و رفتارش اونقدر تغییر کرده که دارم تو چشمه محبتش ذوب میشم. از همسر مسئولیت پذیری که حتی این روزها هم داره همه تلاشش رو می کنه که زندگی رو برای خانواده کوچکمون راحت و لذتبخش تر بکنه. هر چند مدتی گزینه های متفاوتی داره برای آسایش مون و من عاشق این همه خلاقیت و میلبه پیشرفتش هستم. وقتایی که با ماهک بازی می کنه و ماهک صدای خنده ها و جیغ های سرخوشانه از ته دلش فضای خونه رو پر می کنه و من  یک ذره وقت آزاد پیدا می کنم که یک گوشه بشینم و بنویسم. یا کمی نت گردی کنم مثل الان که صدای خنده ماهک پرم کرده از حال خوب.

و از دوست ندیده ای که سنگ صبور دلواپسی هامه و اونقدر انرژی مثبت تو وجودش موج می زنه که بعد از چند جمله تکست حالم اونقدر خوب میشه که میتونم پرواز کنم و  وقتی که توی تردید اینکه کار درستی کردم که با اومدن خانوادم موافقت نکردم؛ می سوختم چون نظر همسر دقیقا مخالف نظر من بود و می گفت کرونا داره تموم میشه و مردم به زندگی عادی برگشتن و ما هم باید از این همه فرنطینگی خارج بشیم کم کم؛ بهم گفت کار درستی کردی چون اوضاع هنوز نرمال نیست و آب ریخت روی آتش تردید و خلاصم کرد از اون عذاب وجدانی که مثل خوره به جونم افتاده بود


کتاب واره:

این روزا نمی دونم چرا در طول روز کمتر فرصت دارم کتاب بخونم؟ شبها هم سعی  میکنم بدون گوشی بخوابم که دیر وقت نشه و اینطوریه که مطالعه ام خیلی کم شده. از طرفی توی گروه همخوانی "انسان خداگونه" است و من لحن ویس های کتاب رو دوست نداشتم و فرصت خوندن متن رو هم ندارم. یک کمی هم در عین عجیب غریب بودن و در عین حال حقیقت بودن حرفهای کتاب، تو این روزا حوصله این سبک کتاب رو ندارم ولی دلم می خواد هر طوری هست با گروه پیش برم وگرنه شاید خودم چنین کتابی رو تنها نخونم. 

دوباره خوانی "سه شنبه ها با موری" نصفه مونده . 

کتاب "عزت نفس به زبان ساده" هم بعد از تمرینی که باید وقایعی که باعث کاهی و افزایش عزت نفس ام در کودکی شده بود چنان برافروخته شدم از دست یک عده که شکر خدا این روزا همشون از زندگیم حذف شدن که خوندنش رو ادامه ندادم. اما حالا اون خشم و عصبانیت از بین رفته و یک بار دیگه زمان بزارم برای خوندنش.

و در عوض یک کتاب بی نظیر رو تمام کردم که در طول یک ماه گذشته جرعه جرعه نوشیدمش. "چهار میثاق" با صدای آرامبخش نیما رئیسی یکی از فوق العاده ترین کتابهای دنیاست که من به شدت نیاز به خوندنش داشتم. کتابیه که باید هر روز و هر روز بخشی از اون رو نوشید و تلاش کرد برای عمل کردن به چهار میثاقی که در کتاب ذکر شده. فرصت کنم کمی بیشتر ازش می نویسم


دوست نوشت:

+ یکی از بزرگترین موهبت های دنیا اینه که با تلخی نوشتن رو شروع کنی اما با چند جمله پر از مهر یک دوست که حرفاش برات یک جور حجتِ دنیات از این رو به اون رو شه و ادامه پست رو با یک حال خوب بنویسی. باشد که بماند یادگار


+ شارمین عزیزم روزت مبارک


ماه نوشت:

اومده می گه مامان چایی بپز بیا پیش ما. برم که سه تایی بازی کنیم :)



+ میخوام به ترسم غلبه کنم و امروز همسر رو بفرستم گوشت بخره

صبحی مبارک است ...

 صبحی مبارک است نظر بر جمال دوست ... بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختــم نخفتـه بـود کـه از خـواب بامـداد ... برخاستـم به طالع فرخنـده فال دوست

بعد از برگشتن از سفر و منزل پدری، با وجود همه حسهای قشنگ، یک بی تفاوتی عجیبی نسبت به زندگی در درونم موج می‌زد. هرچقدر دنبال هدفهایم می‌گشتم؛ نبودند. به کل از ذهنم پاک شده بودند. ذهنم پر از سوال شده بود. چرا هستیم؟ ... اصلا چرا آمده ایم؟ ... همسرک گفت آمدیم که امتحان شویم و من گفتم: "من نمی‌خواهم امتحان شوم که رفوزه شوم" ... او هم با خنده ای شیطنت آمیز گفت: "پس رفوزه میشی و میری تو جهنم؟ راه می‌رفتم. حرف می‌زدم. آشپزی میکردم. اما تمام وجودم دنبال اهدافم می‌گشت. اهدافی که ثبتشان نکرده‌ام و این بزرگترین خطای من است. شاید روزی به دلیلی حافظه‌ام دیگر کار نکرد؛ آنوقت اهدافم برای همیشه گم می‌شوند. 

مرتب حرفهای جلسه هفتگی گروه خواهرک و برادرک را مرور می‌کردم. کسی گفت می‌خواهد دائم السفر باشد. دیگری گفت می‌خواهد بچه اش را به همه چیز برساند. آن یکی گفت می‌خواهد خیریه بزند.... خیریه یکی از اهداف مالی من هم بود اما ... به پول کاری که این روزها انجام داده ام و البته معلوم نیست کی به دستم برسد فکر می‌کردم. همسرک پرسید با این پول چی می‌خری؟ گوشی؟ لپ‌تاپ؟ در صدم ثانیه درونم گفت: " گوشی؟!! لپ‌تاپ؟!! هر دویشان فعلا برایم کار می‌کنند. حیف می‌شود پولم،  اگر خُرد شود" و جواب دادم نه ... اصرار کرد و من گفتم آنچه در فکرم بود و همسرک گفت: "اووووه حالا کو تا بچه". صدای در آمد و بحث همین جا قطع شد.

عصر فردا بود. مرزن‌جوشها دم کشیده بود. عسل را ریخته بودم داخل ماگ جفتی مان و منتظر سرد مرزن‌جوشها، کنار همسرک نشسته بودم.  دوباره حرف رسید به بحث شب قبل و اهداف من. برایش گفتم که در آن جلسه گفتند: "هدف چیزی نیست که لبخند بر لبانت بیاورد. هدف تو آن چیزی است که بغض شود و ببارد. شاید هدفهای واقعی همان عقده هایمان باشد. اسم بهتری برایش نداریم انگار" و من با هیچ کدام از هدفهایی که پیدا می‌کردم، بغض نشدم. تا اینکه پیدایش کردم.  دم نوش را داخل ماگها ریختم و شروع کردم به هم زدن. بغض تمام گلویم را احاطه کرده بود و همسرک اصرار داشت که هدفم را بداند.می‌دانستم همسرک قانعم خواهد کرد که نشدنی است. اما برایش گفتم و او سعی می‌کرد مرا قانع کند که ... راستش هدفم در اینجا و این لحظه نشدنی است. اما تنها خواسته ای بود که به تعریف آن جلسه نزدیک بود.

آن شب هم گذشت و من همچنان در پی اهداف فردی خودم بودم. تا مغرب جمعه. بعد از نماز وقتی نیت کردم و تسبیحات حضرت زهرا می‌گفتم. یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. کتابهایی که روی هم چیدمشان. سینوهه که همه گفتند نخوان روحیه ات بهم می‌ریزد و من از ترس زیر کتابها قایم‌اش کرده بودم که وسوسه نشوم. زندگی شادمانه که خواهرک هدیه داد و غر زدنهای همسرک برای ترجمه باعث شده بود به کل فراموشش کنم و چند کتاب دوست داشتنی دیگر.

یکهو دلیل گم شدن هدفهایم را پیدا کردم. دلیلش متفاوت بودن اهدافم بود. دلیلش متفاوت بودن شرایط زندگی و فکری‌ام بود. من آنقدر هدف شخصیتی دارم که فعلا مجال پرداختن به اهداف مالی‌ام را ندارم. نه اینکه برای رسیدن به اهداف فعلی، نیاز مالی ندارم. بلکه من با همان درآمد مختصر هم می‌توانم به این امورات برسم. من هدف مالی دارم اما این روزها اینقدر با خودم کار دارم که به آنها نمی‌رسم. شاید وقتی به آنچه دوست دارم در شخصیت‌ام اتفاق بیفتد، برسم، هدفهای معنوی و مادی بهتری  جان بگیرند و به حرکتم وا دارند.