هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

صبحی مبارک است ...

 صبحی مبارک است نظر بر جمال دوست ... بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختــم نخفتـه بـود کـه از خـواب بامـداد ... برخاستـم به طالع فرخنـده فال دوست

بعد از برگشتن از سفر و منزل پدری، با وجود همه حسهای قشنگ، یک بی تفاوتی عجیبی نسبت به زندگی در درونم موج می‌زد. هرچقدر دنبال هدفهایم می‌گشتم؛ نبودند. به کل از ذهنم پاک شده بودند. ذهنم پر از سوال شده بود. چرا هستیم؟ ... اصلا چرا آمده ایم؟ ... همسرک گفت آمدیم که امتحان شویم و من گفتم: "من نمی‌خواهم امتحان شوم که رفوزه شوم" ... او هم با خنده ای شیطنت آمیز گفت: "پس رفوزه میشی و میری تو جهنم؟ راه می‌رفتم. حرف می‌زدم. آشپزی میکردم. اما تمام وجودم دنبال اهدافم می‌گشت. اهدافی که ثبتشان نکرده‌ام و این بزرگترین خطای من است. شاید روزی به دلیلی حافظه‌ام دیگر کار نکرد؛ آنوقت اهدافم برای همیشه گم می‌شوند. 

مرتب حرفهای جلسه هفتگی گروه خواهرک و برادرک را مرور می‌کردم. کسی گفت می‌خواهد دائم السفر باشد. دیگری گفت می‌خواهد بچه اش را به همه چیز برساند. آن یکی گفت می‌خواهد خیریه بزند.... خیریه یکی از اهداف مالی من هم بود اما ... به پول کاری که این روزها انجام داده ام و البته معلوم نیست کی به دستم برسد فکر می‌کردم. همسرک پرسید با این پول چی می‌خری؟ گوشی؟ لپ‌تاپ؟ در صدم ثانیه درونم گفت: " گوشی؟!! لپ‌تاپ؟!! هر دویشان فعلا برایم کار می‌کنند. حیف می‌شود پولم،  اگر خُرد شود" و جواب دادم نه ... اصرار کرد و من گفتم آنچه در فکرم بود و همسرک گفت: "اووووه حالا کو تا بچه". صدای در آمد و بحث همین جا قطع شد.

عصر فردا بود. مرزن‌جوشها دم کشیده بود. عسل را ریخته بودم داخل ماگ جفتی مان و منتظر سرد مرزن‌جوشها، کنار همسرک نشسته بودم.  دوباره حرف رسید به بحث شب قبل و اهداف من. برایش گفتم که در آن جلسه گفتند: "هدف چیزی نیست که لبخند بر لبانت بیاورد. هدف تو آن چیزی است که بغض شود و ببارد. شاید هدفهای واقعی همان عقده هایمان باشد. اسم بهتری برایش نداریم انگار" و من با هیچ کدام از هدفهایی که پیدا می‌کردم، بغض نشدم. تا اینکه پیدایش کردم.  دم نوش را داخل ماگها ریختم و شروع کردم به هم زدن. بغض تمام گلویم را احاطه کرده بود و همسرک اصرار داشت که هدفم را بداند.می‌دانستم همسرک قانعم خواهد کرد که نشدنی است. اما برایش گفتم و او سعی می‌کرد مرا قانع کند که ... راستش هدفم در اینجا و این لحظه نشدنی است. اما تنها خواسته ای بود که به تعریف آن جلسه نزدیک بود.

آن شب هم گذشت و من همچنان در پی اهداف فردی خودم بودم. تا مغرب جمعه. بعد از نماز وقتی نیت کردم و تسبیحات حضرت زهرا می‌گفتم. یکی یکی سرو کله شان پیدا شد. کتابهایی که روی هم چیدمشان. سینوهه که همه گفتند نخوان روحیه ات بهم می‌ریزد و من از ترس زیر کتابها قایم‌اش کرده بودم که وسوسه نشوم. زندگی شادمانه که خواهرک هدیه داد و غر زدنهای همسرک برای ترجمه باعث شده بود به کل فراموشش کنم و چند کتاب دوست داشتنی دیگر.

یکهو دلیل گم شدن هدفهایم را پیدا کردم. دلیلش متفاوت بودن اهدافم بود. دلیلش متفاوت بودن شرایط زندگی و فکری‌ام بود. من آنقدر هدف شخصیتی دارم که فعلا مجال پرداختن به اهداف مالی‌ام را ندارم. نه اینکه برای رسیدن به اهداف فعلی، نیاز مالی ندارم. بلکه من با همان درآمد مختصر هم می‌توانم به این امورات برسم. من هدف مالی دارم اما این روزها اینقدر با خودم کار دارم که به آنها نمی‌رسم. شاید وقتی به آنچه دوست دارم در شخصیت‌ام اتفاق بیفتد، برسم، هدفهای معنوی و مادی بهتری  جان بگیرند و به حرکتم وا دارند.