+ هر چقدر فکر می کنم و گذشته رو زیر و رو می کنم که بفهمم چه چیزی در گذشته باعث میشه هوا که پاییزی میشه؛ از اواخر شهریور؛ درست از وقت غروب حال من یک حال ناخوبی بشه که دلم بخواد ازش فرار کنم تا زمانی که بخوابم
پاییز برای من نمادِ یک شب عجیب توی باغ غدیرِ خلوت و سوت و کوریِ که پرنده توش پر نمیزنه. فقط منم و ندا و یکی دو تا از دوستامون و این خاطره برای حدود سال ٧٣ یا ٧٤ هستش.
عجبِ چون نمیدونم این حس ها چی هستند و از کجا میان. فقط دلم میخواد نباشن
و درست همین شبا که که دلم میخواد زودتر بخوابم که صبح بشه؛ خواب ماه اک از شیر نخوردن بهم ریخته و امشب ساعت ٧:٣٠ خوابیده تا ١٠:٣٠ و اینکه کی بخوابه تا من از دست این حسها فرار کنم معلوم نیست
چقدر امیدوار بودم که تولد ماه اک تو ماعی که علیرغم پاییزی بودن خیلی دوستش دارم حال و هوای پاییزهای منو تا همیشه خوب کنه
اما نمیدونم این لعنتی از کجا اومده و چطور اینقدر محکم با هر پاییزی چمبره میزنه روی من؟
میشه از حال قشنگ پاییزتون بگید؟ اون دلیلی که حال پاییزتونو زیبا میکنه!
دور چشمهایم از قطره های بی امان اشکی که با لحظه های آخر پال کلانثی بخشی از غم و اندوه درونم را بیرون می کشید خشک شده و درونم ناآرام. باز هم سندرم مزخرف استرسها و بدحالیها در کنار دلواپسی خودم و البته وضع وخیم پال.
اگر مطمئن بودم میتونم کتاب رو کامل بفهمم نسخه انگلیسی اش رو تهیه میکردم اینقدر که ترجمه ساناز کریمی تو بخشای فلسفی افتضاح بود. اینقدر مشتاق خوندنش بودم که فراموش کردم واسه انتخاب مترجم دقت کنم. باید نسخه انتشارات کوله پشتی رو توی یک فرصت مناسب بخونم.
پنجشنبه هفته قبل وقتی گفتم بریم بیرون و بخاطر خستگیاش انرژی نداشت و یکهو مچاله شدم در خودم از شدت احساس تنهایی که تسخیرم کرده بود!... بعد از یک ساعت باریدن بی اختیار و خیس شدن بالشم، وقتی موقع خواب آمد روی تخت و کنارم دراز کشید و بعد از بی توجهیهاش به حال خراب من در مقابل غم اندوهی که هوار شده بود توی دلم، دست کشید روی سرم، گفتم:”شاید دلم میخواد که برم” گفت: "کجا؟" گفتم:" مهمونی جاری"
یک ماه پیش بود که زنگ زد و دعوتم کرد؛ شاید که تو این یک ماه بتوانم برنامه ریزی کنم برای شرکت در مهمانیاش. شرایط جسمی ام که مساعد سفر نبود. حس و حال رفتن این همه راه تا زادگاه همسرک را هم نداشتم و همسرک هم به کل مخالف تنها سفر رفتن من است در این دوران... راستش دروغ چرا؟ گاهی بد حسودی میکنم به همه آنهایی که دو سه ساعت قبل از مهمانی دوش میگیرند؛ حاضر میشوند و با یک کیف شیک معمولا خالی و با اختیار خودشان هر ساعتی که دوست داشتند در مهمانی حاضر می شوند. ما باید برای هر مهمانی، اگر و تنها اگر با شرایطمان جور باشد؛ از چند روز قبل بساط جمع کنیم و چمدان ببندیم و برویم یک شهر دیگر تا بتوانیم دو ساعت برویم مهمانی. البته خانواده مادری من گاهی مهمانی هایشان را یا نگه میدارند که ما برویم و یا موقع رفتن ما تکرارش میکنند اما خانواده همسرک اینطور نیستند و البته من هم چنین انتظاری ندارم چون هیچوقت معلوم نیست ما چه زمانی میتوانیم در خدمتشان باشیم، مگر تایستان باشد و کمی سر همسرک خلوتتر باشد.
بله در کمال صداقت غبطه فراوانی میخورم به حال آنها که برای رفتن به مهمانی نیم ساعت قبل سوار ماشین شخصیشان میشوند و با کمترین هزینه به مهمانی میرسند. آدم خسیسی نیستم اما هر چه زیر و رو میکردم دلم راضی نمیشد با هواپیما هم بروم. به خودم میگفتم بیشتر از سیصدتومن هزینه رفت و برگشت فقط برای دو ساعت تولد؟ آن هم تولدی که میدانم مثل همه عروسیها و مجالسهای مخصوصا زنانهشان فقط یک ساعتش برایم جذابیت دارد؛ از بس زبانشان را نمیفهمم.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به حالت دفاعی که قبل و بعد از برگزاری مراسمها و مهمانیهایی که به دلیل شرایط، مجبور بودم درشان حضور نداشته باشم؛ در من به وجود می آید. اینجور وقتها حاضر نیستم به کسی، حتی اگر آن شخص مادرم باشد زنگ بزنم و بگویم خوش گذشت؟!... شنیدن جمله جات خالی اعصابم را بهم میریزد و ابراز احساسات خوشیِ زوری از طرف خودم که مثلا من خوشحالم حالم را بهم میزند.
حالا عکسهای تولد را گذاشته اند در گروه فامیلی و منی که ماهی یک بار به زور گروه را چک میکنم؛ خیلی اتفاقی امروز گروه را باز کردم و عکسها را دیدم و حتی حاضر نیستم در حد یک استیکر گل و قلب هم عکسالعمل نشان بدهم. خصوصا که بعدش تک تک بیایند و بگویند جات خالی و کاش بودی! و من مجبور باشم به زور احساسات بزرگ منشانه از خودم بروز دهم و اولین عکس العملم این بود که به همسرک گفتم خوبه که من نمیتوانم مهمانی های شما را بروم چون همیشه باید عزای لباس میگرفتم که چی بپوشم؟ :))
راستش گاهی حس میکنم اینقدر اینها برایم عقده شده که گاهی دوست دارم یک مهمانی بزرگ و مجلل داشته باشم (نیست که کسی هم اینجا دارم که بخوام مهمانی مجلل بگیرم) و هیچکدام از این آدمها درش حضور نداشته باشند تا یک بار هم که شده آنها دلشان بسوزد که در مهمانی من نیستند به تلافی تمام شبها و روزهایی که دلم سوخت و گریه کردم. انگار که مقصر این شرایط آن طفلکیها هستند نه شرایط من و همسرک.
غـزلواره:
+ این چندمین مراسم مفصل جاری بود که من حضور نداشتم اما هیچکدامشان اندازه جهازچینی که من همان روزش و از زبان خواهرم فهمیدم که امروز جهاز چینی است حالم را بد نکرد. عقده آن روز هرگز از ذهنم پاک نمیشود که چطور هیچکس یک کلمه به من نگفته بود؟ آن زمان به هیچ عنوان مرخصی نداشتم و نمیتوانستم بروم؛ اما این دلیل خوبی برای بی خبر گذاشتن من نبود.
+ همسرک هیچکدام از این حالتهای دفاعی من را ندارد. میگوید من این دونفره بودنمان را بیشتر از مهمانیها دوست دارم و من غبطه میخورم که حتی مثل او نیستم که اینقدر حالت دفاعی برای چنین اتفاقهایی به خودم نگیرم.
+ یک عالم حرف ننوشته دارم اما تمام هفته گذشته و حتی دیروز آنقدر سردرد کشیدم که کل زندگیام مختل شده و در خانه سگ و میزند و شغال میرقصد. یک عالم حس قشنگ نوشته نشده. یک عالم زندگی با وجود تمام دردهایی که کشیدم و منگِ منگم میکند از لذت بردن و زندگی نکردن
+ آن دوست پست قبل آمنیوسنتز کرده و من چقدر نگران سلامتی کودکش هستم که جان سالم به درد ببرد از این کمبود آبِ کیسه آب. برایش دعا کنید هم سالم باشد هم سالم بماند.
دوست نوشت:
+ ستاره جانم کجایی دوستم؟ چند روزه دیدم نیستی اما دردها و بدحالی مجال نوشتن برایت را نداد. خوبی بانو؟؟؟؟