هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

رضایت

رضایت، رضایت، رضایت

این دقیقا احساسی هست که در این لحظه در وجودم موج میزنه. نظم گرفتن ساعت کاری همسر باعث نظم گرفتن زندگیِ من میشه. دیگه مثل قبل از عید از رفتن ش بهم نمی ریزم و اون افکار مزخرف وحشیانه به مغزم هجوم نمی آره. در عوض با خوشحالی و آرامش راهی اش می کنم و روی تخت ولو میشم. الان ساعت 10:15 هست. بوی عطر کیک قهوه فضای خونه رو پر کرده و من تا الان با همسر صبحانه خوردم و راهیش کردم. تشک تخت ماهک رو آب گرفتم(یکی دوباری خیس اش کرده بود). فیلم دیدم. اینستا رو چک کردم؛ صبحانه ماهک رو دادم. با هم کارتون دیدیم، کیک پختیم؛ ظرفهاش رو شستم و قراره وقتی کیک آماده شد با ماهک Alvin ببینم و آرامش انجام این همه کار قبل از ساعت ده باعث شده با هیجان بشینم و بنویسم. در حالیکه در حالت عادی به زور ساعت 9 بیدار میشم و تا به خودم بجنبم ساعت 11 شده و تازه باید شروع کنم به انجام کارهام.

 

ادامه مطلب ...

دنیای عجیب

دنیا چه جای عجیبیِ. داری زندگی تو می کنی که ناگهان غافلگیرت میکنه. از یک طرف همسر ترفیع میگیره و یه شادی چند روزه داری. از یک طرف 10 نفر از فامیل دو طرف درگیر این بیماری لعنتی می شن که دست بردار نیست. بعد این وسط تا میخوای واسه ترفیع همسر خوشحال باشی چیزهایی پیش میاد که می بینی حتی اون همکاری که مثلا یه رفاقت کمی با هم داشتن و خوش و بش می کردن؛ زنگ میزنه و حرفهایی میزنه که خوشی هات دود میشه میره هوا. بعد خوب که فکر می کنی و با خودت میگی این خوبشون بوده که زنگ زده و تلفنی و مستقیم حرفش رو زده؛ ببین پشت سر و بین اونایی که رفاقتی حتی در ظاهر هم نبوده چه خبره.

ظاهر قضیه دهن پر کن و افتخارآفرینِ اما باطن ش پر از استرس و دردسر و زیرآب زنی و واقعیت یه کم نگران شدم. این وسط فقط من هستم که میدونم همسر هیچوقت دنبال هیچ مقامی نبوده و ندویده براش. همیشه ترجیح داده یک گوشه سرش رو بندازه پایین و راه خودش رو بره. حالا اینکه دیده شده و انتخاب شده فقط کار خداست؛ همونطور که تمام همکارهاش با پارتی اومدن سر کار به جز همسر.

بعد از این با دایی تماس میگیرم و میبینم بالاخره با توصیه های بهناز بعد از چند روز راضی شده بره سی تی اسکن. صداش در نمیاد و ریه اش 20%  درگیر شده. اونوقت متین و زندایی هم ناخوش احوال توی خونه افتادن. بعد زندایی به باباجون گفته اگر وقتی دایی شما رو برد دکتر همون جا مونده بود ما مبتلا نمی شدیم. از اون طرف خواهرک میگه خودشون رعایت نکردن وگرنه الزاما اونا مبتلا نمی شدن. یعنی مریض شدنِ یک طرف؛ دنبال مقصر گشتن هم یک طرف. تازه این وسط کاشف به عمل اومده که مبتلا شدن باباجون همش زیر سر خاله نبوده. چون حال خاله به قول اصفهانیا چِم چِمال بوده و مامانجون که از خاله مبتلا شدن حالشون همونطوره اما باباجون عزیز خیلی زحمت کشیدن این وسطا تشریف بردن مسجد و همسایه های باشعورشون با اینکه میدونستن مبتلا هستن تشریف آوردن مسجد. اووووف یعنی نمی فهمم چرا توی این وضع کرونا باید پاشد رفت مسجد. من تو حالت عادیش هم دوست ندارم برم. نه اینکه مسجد و حرمتش رو ببرم زیر سوال. اینقدر که مسجد ها همیشه کثیف اند و فرش هاشون حس بدی بهم میده دوست ندارم برم همین. گاهی میگم کاش سبک مسجد هم چیزی بود شبیه کلیسا. فرش لازم نداشت.

برای دایی واقعا نگرانم و باباجون هم با اینکه جمعه بهتر بودن امروز خیلی بی حوصله بودن و حالشون خوب نبود. حالا این وسط با خاله کوچیکه هم حرف زدم و حرفهایی از همسرش گفت که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار و وقتی برای همسر گفتم گفت:"خدا آخر عاقبت این بچه تو راهی رو به خیر کنه" یعنی واقعا با خودش چی فکر میکنه؟!!! مامانش چطور تونسته اینطوری بچه تربیت کنه و الان هم بزرگتری نکنه. بزرگتریِ به جا و درست

و قسمت خیلی شیرین زندگی این روزها حضور ماه کوچک زندگیمون هست. دخترکی که امروز یک مدت طولانی با Diamond ریحانا برام رقصیده و من همه دغدغه هام رو گذاشتم پشت در و چشم دوختم به حرکات بامزه و ناشیانه اش که تلاش میکنه برقصه و انتظار داره تمام مدت چشمم به رقصیدنش باشه. نمی تونم توصیف کنم چه عشقی در دلم موج میزنه وقتی همه تلاشش رو میکنه و انتظار داره با دقت نگاهش کنم. صدای نفس کشیدنش آرامبخش ترین صدای دنیاست و صورت ماهش زیباترین منظره ای هست که به عمرم دیدم. عصری با همه عشقش کل ناخن های دست و پام رو با حوصله لاک زده و الان کل ناخنام طلاییه. دخترک فرشته گونه ام یاد گرفته خودش موهاش رو خرگوشی (به قول خودش) ببنده و گاهی با دستهای کوچولو و مهربونش همه تلاشش رو میکنه که موهای من رو هم خرگوشی ببنده و می بنده و این کار به قدری برام ارزشمنده که حتی اگر خیلی آشفته هم باشه حاضر نیستم بازش کنم. امشب هم با کش موهای عروسکی اش موهام رو بسته و الان خوابه. من هربار از جلوی آینه رد میشم یک نگاهی  به موهام میکنم و دلم قنج میره که نشونی از حضور ماه کوچک روی موهای من خودنمایی می کنه. 

پادکستِ این روزها

بعد از خوندن کتاب "همه چیز همه چیز" که  داستان در مورد یک دختر 18 ساله با یک بیماری شدید خود ایمنی بود که هرگز نباید از خونه بیرون میرفت و دو سوم اول کتاب منو یاد هیجانات نوجونی می نداخت و نیشم رو به زور جمع میکردم اما یک سوم پایان کتابی چیزی بر ملا شد که به شدت برام ناراحت کننده بود و قبل از اون هم دو کتابی که خونده بودم رو دوست نداشتم؛ تصمیم گرفتم یک مدت استراحت کنم. بعد از چند روز تصمیم گرفتم یک نگاهی به عنوان پادکست های "مُنیاز" بندازم و اولین پادکستی که نظرم رو جلب کرد و دومین پادکستی که گوش دادم بخش"اضطراب" بود که برای من عالی بود. اینقدر که حس کردم به شدت در کنترل اضطراب روزهایی که همسر از منزل بیرون میره کمکم کرد و دیدم رو عوض کرد. در حال دنبال کردن بقیه پادکست ها بودم که دیدم نسترن ناخوشِ. از اونجایی که خواهر در حال خوندن کتاب "هنر ظریف بی خیالی" بود و میگفت برای حل یکی از درگیری های بزرگ درونی به شدت براش کمک کننده بوده و خودم اون کتاب رو به عزیزی هدیه داده بودم؛ به نسترن پیشنهادش دادم. در همین راستا تصمیم گرفتم خودم هم کتاب رو بخونم تا اگر خیلی جالب نبود به نسترن اطلاع بدم اما خودم هم جواب یکی از بزرگترین سوال هام رو درش پیدا کردم. نه اینکه بگم الزاما برای همه کمک کنندست چون هر کسی با دیدگاهی متفاوت و برداشتی خاص خودش به مطالعه می پردازه اما واقعا لذت بردم. از اون دست کتابهاست که باید بارها خوند و قطعا در هر بار خوندن نکات جالب تری پیدا خواهی کرد.

و این روزها ....

با اینکه بارها فیلمش از تلویزیون پخش شده بود هیچوقت دلم نخواست بشینم و ببینم. فقط صورت پسرک رو یادمه و حتی یادم نبود که جادوگره. با این وجود از وقتی کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" رو خوندم به شدت دلم میخواست شروع کنم به خوندن "هری پاتر" و حالا :)) همین امروز شروع کردم به گوش دادن. اینقدر داستان برام جذابه که دلم میخواد یک نفس گوش بدم تمام بشه.

دوباره این روزها به شدت خوابالودم اونقدر که توان غلبه بر این خوابالودگی رو ندارم. دیروز بعد از ظهر دو ساعت تمام خوابیدم. به نظر میرسه ماهک کمی سرما خورده. طفلکی از صبح که بردمش حمام؛ داخل حمام مرتب به قول خودش "اّپچه" میکرد و وقتی میگفتم آب میاد؟ میگفت:"آب می می نیست. آب اپچه است" :))) بعد از ظهری شدتش بیشتر شده بود. اینقدر که فقط چسبیده بود به من و احساس میکرد با چسبیدن به من و حمایت من حالش خوب میشه. براش دمنوش درست کردم. از اونجایی که خودمم اهل خوردن اینجور چیزهام ماهک خیلی راحت دمنوش میخوره. بعد از خوردنش بالش و یورگان آوردم و روی کاناپه در حال دیدن کارتون خواب که چه عرض کنم بیهوش شد. من هری پاتر گوش دادم و جارو کردم در حالی که از اثر سردرد حال تهوع داشتم  و هنوز هم دارم. به شدت خوابم میاد ولی هم زوده واسه خوابیدن هم دلم میخواد کف رو تمیز کنم بعد بخوابم.


ماهک نوشت:


با ماهک داریم بازی میکنیم

میگه اسم من "اسم خودش + ماه" هستش

با لبخند میگم: "پس من بهت میگم ماهک"

می پرسه: "یعنی چی؟" و من میگم: "یعنی ماه کوچک"

مدل خاص خودش اینجور وقتا میخنده و میگه "چه اسم خنده داری"


پریروز کلمه "آنها" رو یاد گرفته. قرار شده برای باباش قصه بگه. هر جمله ای میخواست بگه میگفت:"آنهااااااا رفت فلان. آنهااااااا ......آنهااااا....." خیلی بامزه تعریف میکرد :))))


امروز کلمه تبدیل به ذهنش اومده بعد داره برای بچه اش قصه میگه. "اگر تبدیل کنی؛ مِمیشه بخوری. اگر تبدیل نکنی میتونی بخوری و...."


خواهرک ازش میپرسه "ماهک کی میای که بهت لاک هدیه بدم؟" میگه "بزار واکس کرونا بیاد. واکس ش رو بزنیم میایم" :))))



غ ز ل واره:


+ دو تا نوشته داشتم که منتظر بودم سرم خلوت بشه و تکمیل شون کنم اما خوابالودگی اجازه نمیده بهشون فکر کنم


+ چقدر دلم میخواد یاد بگیرم رها بودن از بعضی فکرها و احساس هایی که واقعا واقعا به شدت بی اهمیت و پیش پا افتاده اند.


+ ماهک فقط کمی سرماخورده اما دلم یک ججور بدیه. خدایا همه بچه ها رو در سلامت کامل محافظت کنه


+ دیشب همسر می پرسید:" اگر پول تسویه خونه رو داشتی؛ حاضر بودی ببدون بازسازی بری اونجا؟" گفتم:" نه. چون موقع اومدن به این خونه امکانش نبود که خونه رو باب دلم بازسازی کنیم؛ تا اونجا باب دلم نباشه حاضر نیستم جابجا بشم چون اینجا دارم زندگی میکنم دیگه و راضی ام"


+ دلم تنگ شده


+ چقدر دلم مراودات اجتماعی میخواد. باشگاه رفتن. دوست پیدا کردن. بی با این حال خوشحالم که اصفهان نیستم چون خانواده من بعد از یک دوره ای ظاهرن دایورت کردن و من هر روز تماس میگیرم یا خونه خاله ان؛ یا خونه مامانجون یا خاله اونجاست. یا رفتن خونه عمو و.... منظورم اینه که رفت و آمدشون خیلی محدود نیست با وجود این اوضاع


+ ماهک بیدار شده و دلش میخواد کیک بپزیم.

نه به دو هفته قبل که میشد با یک پیرهن تابستونی توی خونه جولان داد؛ نه به این هفته که از پنجشنبه هفته قبل و در عرض دو ساعت هوا یخ زد و من چند شبی هست شب ها تا صبح یخ میزنم چون با گرم شدن هوا ملحفه یورگان رو شستم دوختم و جمعش کردم و الان با اینکه دوختن ملحفه سخت نیست؛ دلم نمی خواد این پروسه رو تکرار کنم و دوست دارم با خودم فکر کنم از خونه تکونی؛ تمیز شدن یورگان حذف شده. نیست که خیلی خونه تکونی میکنم؟! :))

البته دوست دارم بتونم و انجامش بدم اما نه در حد خودکشون

راستش من مادر و خواهر همسر و جاری رو درک نمی کنم اینقدر که می شورن و می سابن. تمیزی خوبه اما نه به قیمت از دست دادن سلامتی جسممون. جاری دو سال قبل موقع تزئین شله زرد نذری مادر همسر بهم میگفت: "ما یک جور مرض داریم. برای خودمون وقت نمیزاریم. دائم در حال تمیز کردنیم تو مثل ما نباش" و حقیقت اینه که من نه توان جسمی اش رو دارم در اون حد کار کنم. نه اعتقادی به اون همه کار کردن دارم. شما فکر کن ما تقریبا هر شب با مادرهمسر صحبت میکنیم. هر شب میگه تازه الان نشستم.این برنامه کل سال هستش حالا موقع خونه تکونی اگر پدر همسر نمیامد و تا الاهه شب کار می کرد. این در حالیه که دو سال قبل مچ هاشو به خاطر درد زیاد عمل کرده و کمر درد، پادرد و دست درد زیادی داره و حالا سردردی که عید 95 شروع شده رو هم بهش اضافه کنید. پارسال قسم خورده بودم که بعد از عید تو یکی از کلینیک های درد تهران نوبت بگیرم و ببرمشون ببینیم مشکل از کجاست البته به زور. اما پاندمی شروع شد و دست و پامون رو بست.


بالاخره هفته قبل بعد از یک سال رفتم آرایشگاه. خیلی دوست داشتم موهام رو رنگ کنم اما  اوضاع موهام خوب نیست و بهتر بود مواد شیمیایی بهش نزنم. به آزی گفتم میخوام موهام رو مرتب کنم و بخش کِرم موهام رو کلا بچینم. آزی یک کم موهامو بررسی کرد و گفت موهات که مرتبِ :) بخش کرمش هم نه مو خوره داره نه خرابه. قسمت جالب ماجرا این بود که من موهام رو خودم کات کرده بودم :))) و آزی به عنوان آرایشگر درستی کارم رو تایید کرد. در هر صورت مجبور بودم موهام رو کوتاه کنم چون یک دسته از موهام به خاطر شامپوهای ضد شوره درست از شروع دکلره ها کات شده بود و برای هماهنگی باید موهام خورد میشد. دوست داشتم کمی یک دست تر باشه اما نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با کات کردن موها ارتباط برقرار کنم. ماهک جانِ طفلکی رو به خواست خودش برده بودم. البته دلم میخواست اگر لازمه آزی موهاشو کمی نوک گیری کنه. اما آزی گفت موهاش خوبه دست نزنیم. آزی عاشق موی بلنده و طلایی های ماهک تقریبا به خطر کمرش رسیده.

از اونجایی که از آرایشگاه رفتن خوشم نمیاد و چون با آزی دوستم و میدونم چقدر تمیز و حساسِ، ترجیح دادم از ناخن کار خودش نوبت بگیرم. بالاخره ژلیش کردم اما کارش رو تمیز انجام نداد. البته میگفت خیلی تکون خوردی و خجالت کشیده بود بگه تکون نخورم. با این حال با وجود ماهک اینقدر سختم میاد جای دیگه برم که ترجیح میدم پندار کارمو رو انجام بده. امیدوارم واقعا به خاطر تکون خوردنام موقع صحبت با آزی کارش رو تمیز انجام نداده باشه. از اینا گذشتههمون روزی که کوفته پختم متوجه شدم لپ پر شده. آزی گفت مشکلی نیست بیا درستش میکنه اما چون باید با همسر هماهنگ بشم که بتونه ماهک رو نگه داره هنوز نشده برم. تازه امروز دیدم یکی از ناخنام از ته ته داره میشکنه :((( امیدوارم

ماهک منتظره برم باهاش بازی کنم و منی که کلی صبر کرده بودم که حرفام رو بنویسم جز مسائل روزمره چیزی به ذهنم نیومد.


بعد از ظهرها وحشتناک خوابالود میشم و وقتی هم میخوابم بیدار شدنی کسل ام. سرم رو با گوشی گرم کردم که نخوابم

من: کلی تلاش کردم که نخوابم

همسر: آفرین. ماهک تو هم تلاش کردی؟

ماهک: نه من نشسته بودم. کاری نمی کردم! مامان هم نشسته بود

:)))))


همسر: بریم پرتقال هامون رو بگیریم؟

من: می بری پلاسکو؟

همسر: نه. یه وقت دیگه

ماهک: (با تحکم) آخه مامان ظرف لازم داره ه ه ه  

همسر: خوب بعدن بخره

ماهک: منم میخوام برای بّرارّکی (اسم عروسکش بهارک هست) کالسکه بخرم

من: اونوقت باید بری اسباب فروشی نه پلاسکو  (به اسباب بازی فروشی میگه اسباب فروشی) 

ماهک: حامی می بری اسباب فروشی؟

من: پس من چی که میخواستم برم پلاسکو؟

ماهک: هر موقع کرونا تموم شد حامی میبره

همسر: آفرین من اصلا به ذهنم نرسیده بود

من:


ماشین افتاده تو دست انداز.

ماهک: ببین حامی، ماشین که خراب میشه هی می پره بالا. باید ببری دسته اش رو دست کنی که نپره بالا



من و همسر داریم حرف میزنیم. رسیدیم به اون مرحله ای که یک کم حرفامون همزمان میشه. ماهک با صدای بلند میگه نباید حرفاتون رو گاتی کنید. باید نوبتی حرف بزنید :)))


هفته قبل معنی کلمه "مشکل" رو نه از من خودش یاد گرفته بود. همسر از راه رسیده میگه گوشی تو بده ببینم مشکل اش چیه. :))

بعد تلفن بازی میکنه.. تلفنش مثلا زنگ میخوره جواب میده که فردا میام مشکلت رو ببینم


موهای همسر رو شونه میزنه و میگه :"موهاتو نمیشه بافید. کچلی" چند دقیقه بعد میگه من مثل "پرنده هام" اما تو مثل باختی ها هستی (منظورش برنده بوده)


تو آرایشگاه متوجه معنی کلمه حداقل شده بود. رفتیم حمام میگه حداگل بده خودم بشورم :)))


غ ز ل واره:

+شماهایی که توی ژلیش تجربه دارید بهم میگید چطور باید ازش مراقبت کنم؟ 


+قدیما یکی از حرف زدن های بچه اش میگفت و ذوق میکرد می گفتم چرا؟ حالا خوب میفهمم حس این که بعضی از کلمه ها رو برای اولین بار از زبون بچه ات بشنوی اونم با کاربرد کاملا درست عالیه


کریسمس

به لطف تلاش مضاعف در فرهنگ سازی مناسبت های داخلی در برنامه ها و فضای شهر، ماهک از مناسبت ها با این سن کمش فقط کریسمس و بابانوئل رو میشناسه به خاطر کارتون های بامزه و شعرهای قشنگ کریسمس که پارسال زیاد دیده بود و از دو سه ماه قبل منتظر بابانوئل هستش و بهش سفارش هدیه داده و چون ما خیلی به مناسبت ها پای بندیم منتظریم یک روزی برف بیاد که بابانوئل ماهک بیاد :))) اونوقت عید نوروز جم کیدز شعر عمو نوروز رو به زشت ترین حالت ممکن ضبط و پخش کرده بودن که من حالم بهم میخورد شعر رو گوش کنم و باید کانال رو عوض می کردم شبکه کارتون خودمونم که کلا تعطیل.

البته که درسته بعضیا میگن اینا مناسبت های غربی هست و فلان اما من معتقدم هر مناسبتی که باعث خوشحالی میشه اگر به دور از چشم و هم چشمی باشه عالیه که برگزار باشه. خصوصا که مناسبتی مثل کریسمس، Thanks giving یا هالوین به نوعی جهانی هستن.

در هر صورت کریسمس همتون با تاخیر مبارک


غ ز ل واره:

+ یعنی من از اینام که خارج از ایران زندگی کنم اینجا کلا از فارسی بودن خارج میشه از بس الان وسط نوشته ها هی همون دو سه تا کلمه استامبولی که بلدم تو مغزم وول میخورد و مثلا به جای "در هر صورت" میخواستم بنویسم "پِکِ" :))) چنین انسان بی جنبه و خود باخته ای هستم من. حالا خدا رحم کرده نمی فهمم چی میگن :)))


+چند روزه میخوام بنویسم ولی به خودم گفتم وقتی فلان کار رو کردی می تونی بنویسی. 


+ سوپ امشب برترین غذایی بود که تو عمرم پختم. خودم نتونستم بخورم. سوپ کدو حلوایی که چون شیرین بود و با آبلیمو هم ترش و شیرین شده بود  حالمو بهم میزد و نمیدونم با اون همه سوپ چه کنم؟


+یعنی من اندازه یک صفحه A4  نوشتم دیشب و ماهک با لطف تمام همشو پاک کرده :))