هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

آگاهانه های ماهکی

گاهی ایمان میارم که ماهک از تمام درونیاتِ من آگاهه. دیشب یک گوشه منتظر بود تا ورزش من تمام بشه و با هم بریم حمام. بعد از سرد کردن با شاواسانا آرامش ورزش برای من دو چندان میشه. و آهنگ "خط و نشان" آروم افشار اولین و آخرین الهام بخش "خود بالنزگی" برای من است. درست توی روزهایی این آهنگ رو شنیدم که به شدت درگیر ایجاد یک رابطه دوستانه با خودِ درونی ام بودم و از همون اولین بار به هیچ کس غیر از خودم و درونم نتونستم ربطش بدم. نه اینکه هر ترانه ای که گوش میدم رو به کسی یا چیزی ربط بدم. اما در مورد این آهنگ همه چیز رو جور دیگه ای پیش چشم هایم جلوه میداد که قبل از آن هرگز از اون دید به زندگی ام ننگریسته بودم.

از اولین باری که با این ترانه تن آرامی انجام دادم (البته که اغلب با موزیک های بدون کلام و سمفونی ها تن آرامی انجام میشه) من خودم رو خارج از جسمم میدیدم که مشغول بوسیدن تک تک اعضای این جسم خاکی است. و تمرکزم روی هر عضوی بود با مهربانانه ترین حالت دنیا اون عضو رو لمس و نوازش می کند.

مشغول تن آرامی و تکرار جملات ترانه برای دوست داشتن خودم در ذهنم بودم که حس کردم کسی کنار سرم نشست و در چشم بهم زدنی گرمی وجودی را نزدیکم حس کردم و بعد لبهای ظریفی داغی که بوسه ای لطیف مهمان لبهایم کرد و صدای کودکانه ای که در میان موزیک و افکار در گوشم پیچید که "خیلی دوستت دارم مامانی". چشمهایم همچنان بسته بود که یک دقیقه بعد دوباره همان گرمای لبهای کوچک و بوسه ای که روی لبهایم نشست.

چشمهایم را که باز کردم و نشستم تن کوچکش را در آغوش کشیدم و غرق بوسه اش کردم. مطمئن بودم از این که تمام تلاشم را برای دوست داشتن خودم  میکردم را متوجه شده و برای تحسین کنارم آمده

چند دقیقه بعد داخل حمام گفت "دست بزن خودتو تشویق کن ورزش کردی" و من ذوب شدم در این همه درک  کوچکی که تا این اندازه بر من و درونیاتم آگاه است


ماهک گونه:

+ بهش بیسکوییت دادم که گرسنه اش نشه. یک نگاه به کف حمام میکنه و میگه "کثیف میشه اینجا آخه"


+ همسر خواب و بیداره. اومده میزنه بهش و میگه "بیدار شو مرد" :)))


+ حرف اضافه مورد استفاده اش "رو" هست. مثل اینکه "میخوام رو تِزیون کارتون ببینم". 


کتاب واره:

+ "مرگ ایوان ایلیچ" هم تمام شد و فکر اینکه پس چطور باید زندگی کرد که درست باشد با من ماند


+ چه خوشبختی بزرگیِ وقتی تو کتابهای صوتیت نگاه میکنی و ناباورانه "نیمه تاریک وجود" رو میبینی که تو تخفیف ٩٠٪؜ فیدیبو خریدی و خودت فکر میکردی نخریدی :)

بهار را از اول تجربه کن

وقتی نه به دلیل علاقه، بلکه محض خیلی شاد بودنش موزیک دکتر ساسی رو پلی کنی و سعی کنی باهاش قر بدی و وسط رقصیدن سیل اشکات جاری بشه یعنی اوضاعت خیلی خرابه. 

 

ادامه مطلب ...

دو سال و شش ماه

چند روزه گاه و بی گاه همسر ترانه "دختری دارم شاه نداره"  رو پلی میکنه. یکی دوباری هم ماهک اعتراض کرد که "اینو می می خوام". 

ادامه مطلب ...

ماشین بازی

-: مامان بریم تَتِت بازی کنیم؟

-: باشه

-: بشین کمردَم تو ببند.

پتو رو به شیوه خودش میندازم دور شکمم یعنی کمربند بستم. دختر (عروسک دختر سری لگوهاش که عاشقشونه) رو میده به من و

-: "این ناننگی (فرمون) تو. پسر هم ناننگی من

چکم می کنه و میگه

-: کَمَندتو ببستی؟

مثلا نشستیم تو ماشین و راه میفتیم. روتخت کمی بالا پایین میریم که یعنی ماشین تکون میخوره. از معدود زمانهاییه که کلی مار دارم اما با دل امن حواسم رو دادم به ماهک؛ به لطف حرفهای عصر شارمین.

سر راه پیاده میشه و میره خوراکی بخره. پوپت لاک پشت که نقشهای زیادی بازی میکنه، اینجا خوراکیه.

همین لاکپشت زمان بپر بپر و خوندن four little monkey jumping on the bed نقش الو رو بازی میکنه :))


ساعت از یک گذشته. تمرینی که قرار بود انجام بدم، انجام دادم اما نه درست تونستم مطالعه کنم نه کارهام انجام شده. در عوض همه اینها با ماهک بازی کردم و آخر شبی  اولین دو  کتاب نسبتا طولانی "شنل قرمزی" و "لاکی قهرمان" رو خوندم و باورم نمیشه که با دقت تمام گوش کرد. از بس کتابها رو پاره کرد یا گفت نخون.

با این حال به خاطر جبران زمان از دست رفته بیدار موندم که مطالعه کنم اما خواب قدرتش بیشتره


چند ماهه هر روز یک تصمیمی برای اینجا میگیرم. یک روزی دوست داشتم مخاطبهای زیادی داشته باشم اما دیگه دلم فضایی خصوصی تر میخواد واسه نوشتن.  دلم میخواد بعضی چیزها را راحت بنویسم. از کارهایی که انجام میدم. از فکرای نابودگری که گاهی منو تا مرز جنون میبره. از تلخی های خودم با خودم. از شادیهایی که داریم و اگر کرونا نبود تبدیل میشدن به هیجان انگیزترین اتفاق زندگی من و همسر بعد از تولد ماهک. از اختلاف فکری گاه و بی گاهمون. از این که داره هولم میده وسط یک میدون بزرگ و میگه حمایتت میکنم. از اینکه ... از هر چیزی بدون اینکه حس کنم دارن قضاوتم میکنند.  تهش هم میگم بمون همینجا و بزار همه آرشیوها یک جا باشه

منِ مادر!

یک  پارادوکس عجیبی تو وجودم شکل گرفته. یک حس عمیق از خوشبختی و یک حس رعب آور از نکنه مبتلا بشیم به خاطر ویروس لعنتی این روزا. یک وقتایی از شدت احساس خوشبختی حس می کنم روی زمین نیستم و یک وقتا اونقدر می ترسم گویی خودم یا کسی مبتلا شده و تو وضع بدی قرار داره. با این حال، بودن همسر تو این روزا اگرچه بحث هایی رو هم به وجود میاره که البته قبلا هم در همون حضور کم اش تو خونه پیش می اومد؛ به شدت موجب آرامش درونی من شده. همسر تمام روز مشغول تبدیل کردن ایده های جدیدش به مقاله های جدید در حد ژورنالهای Q1 هستش اما همین که بگم با هم یک  چایی بخوریم؟ امکان نداره پیشنهادم رو رد کنه و حتی اگر این چایی خوردن فقط 5 دقیقه طول بکشه؛ همون نیازی هست که همه روزهای تنهایی آرزوشو دارم اما هیچوقت کسی نیست که در طول روز برآوردش کنه؛ چنان آرامش عمیقی رو روانه وجودم می کنه که در یک ماه به ندرت سر ماهک داد زدم اونم وقتی بوده که من و همسر بحثمون شده و شدت داد زدنم هم خیلی کم و کوتاه بوده. تمام این یک ماه به جز یک شب که از شدت نیاز به خواب به ماهک التماس می کردم بخوابه؛ بقیه شبها با همه آرامش درونم در اوج خواب آلودگی،  خواب رو مهمون چشماش کردم. شبهایی که دوست داره سرش رو بزاره رو بالش من و بعد دستهای کوچولوش رو محکم حلقه کنه دور گردنم مبادا یک اپسیلون فاصله ام ازش زیاد بشه و هر چند ثانیه با صدای آرومی خیلی مظلومانه طور می پرسه "چطوری؟" و من جواب میدم "خوبم. عالی" و بعد اون یک بوسه از لبهای غنچه اش  می زاره روی لبهام و اوج می گیره حال خوبم و قدم می زارم روی ابرهایی که عین پنبه توی یک ارتفاع ثابت از زمین انگار پشت یک شیشه به نمایش گذاشته شدن و نمی دونم خدا رو چطور سپاس بگم که درخور اون همه خوشی باشه. تا خوابش ببره حداقل پنج بار پرسیده "چطوری" و ده بار گفته "دوستت دارم" و بارها خودشو کشیده بالا از بالش و لبهام گرم شده از حرارت لبهای قرمزش.

تو این روزها دست و پا شکسته کارهایی رو انجام دادم که قبلا انجامش برام سخت بود و الان نه به اجبار بلکه چالش گونه اقدام به انجامشون کردم. هنوز همت نکردم کتاب صوتی جدید گوش کنم اما فکر کنم کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" گزینه خوبی باشه برای این روزهایی که یک زمانهایی از اون رو به مرگ زیاد فکر می کنم. 

از طرفی خیلی ذهنم درگیره که من بالاخره از این زندگی چی می خوام؟ قراره چی برای ماهک داشته باشم که یک روزی با همه وجودش به من افتخار کنه؟ و گزینه های زیادی تو ذهنم چرخ میزنه. از گذروندن دوره های B2  بگیر (که با حضور ماهک و دست تنها بودن من حالا حالا امکان این کار وجود نداره) تا زدن تو حوزه هوش مصنوعی و همراه شدن با مقاله های همسر جان، یا ادامه فعالیت تو حوزه تخصصی خودم با تکنیک ها و نرم افزارهای به روز دنیا و هزار و یک فکر دیگه. و فکر می کنم تنها راه تصمیم قاطع گرفتن اینه که در هر کدوم از حوزه هایی که ذهنم سمتش کشیده میشه یک تلاش مقدماتی بکنم و ببینم علاقه دارم ادامه شون بدم؟ این بار می خوام مصمم باشم. این بار می خوام قاطع باشم و عمل کنم. ماهک اونقدری بزرگ شده که من بتونم کمی فقط کمی وقت بزارم برای فعالیت های کاری (اگرچه همچنان زیاد درخواست بغل داره و دوست داره با هم کارتون ببینیم) و آهسته و پیوسته یک برنامه مشخصی رو برای سالهای آینده ام مشخص کنم. می خوام این آخرین سال قرن حاضر نقطه عطفی باشه تو زندگی من به عنوان یک مادر

٥ فروردین ١٣٩٩ 

11:08am