هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

حالم هم جسمی داغونه هم روانی

کاش ماه اک همین الان بخوابه و من قبل از این که واقعا بالا بیارم  بخوابم

حتی نمیتونم فکر کنم میز رو جمع کنم

حتی نفس ندارم به ماه اک غذا بدم :((((

کاش مثل قدیما اشکی داشتم برای ریختن قطعا سبک میشدم

خدایا چرا این قدر آشفته و بهم ریخته ام

از ماست که بر ماست

+ صدای قشنگ بارون ترکیب شده با صدای مهیب رعد و برق. اما وقتی صدای شدید باد با این دو تا همراه میشه؛ فضای رعب آوری رو به وجود میاره برای منی که از صدای باد شدید میترسم. ماه رو می برم کنار پنجره تا ببینه صدا از کجاست که تکون خوردن های سرو بلند داخل حیاط ترسم رو بیشتر می کنه. دلم از نبودن های همسر (تمام جمعه رو هم سر کار بود) و بودنهای بی حس و حالش (روزه  میگیره) گرفته. نیاز به نیم ساعت با هم بودن با انرژی و سرحال، بیرون از خونه دارم.


+ اگر راه نزدیک بود با امشب، سه شب بود که مهمان بودیم


+ همسر میگه اگر دلارهایی که تو دست مردمه فروخته بشه نیاز ده سال کشور تعطیل میشه و دوباره بعد از عید قیمت دلار بالا نمیرفت. علت این گرونی دوباره نبودن نقدینگی و دلاره. و من با خودم فکر می کنم درسته اینجا به هیچ چیز و هیچ کس اعتباری نیست اما چرا مردم به جای طلا، دلار خریدند که هر روز بدبخت تر بشیم؟! (طلا هم از خودمونه هم قیمتش رابطه مستقیم با دلار داره) من بدبخت نیستم اما آدمم.  بیچارگی و بدبختی مردم قبلم رو چنان به درد میاره که ..


+ هفته قبل روزای خوبی داشتم. دلم میخواد آروم بشم؛ وقت پیدا کنم و بنویسمشون. اما الان قلبم برای خانواده ام  مچاله است. 


+ خدای مهربونم من از بنده هات مدتهاست قطع امید کردم. التماس می کنم خودت فرجی کن و گره از مشکلات همه خصوصا اونهایی که سهمی تو سخت کردن این شرایط نداشتن بگشا. 


ای داد

کاش میدونست بعد از یک روز پر از مشغله که شاید فشار روانی بدی رو هم تحمل کردم و اون ندونه؛ بعد از یک روز بچه داری و به من چسبیدن های ماه اک؛ چقدر نیاز داشتم کمی بغلم کنه که با همه خستگی هام کارهای باقیمونده رو ول کردم رفتم کنارش. درسته منو تو بغلش جا داد و موهام رو نوازش داد اما همین که حرف زدم گفت صبر کن؛ داوری بازی دیروز رو داره بررسی می کنه. دو دقیقه صبر کردم اما می خواست کلیپ رو کامل ببینه. پا شدم اومدم. گفت چرا زود رفتی؟ گفتم: "چون تو برات مهم نبود". صدام زد که بیا اما دل من شکسته بود از این که تو همه مشغله های امروزش، خودش زمانی برام نگذاشت جز دو تا تماس تلفنی.  دلم شکسته که حتی نتونست پنج دقیقه صبر کنه و بعد کلیپ رو ببینه. دلم شکست که موبایلش از من مهمتر بود. دلم شکست که به خاطر خسته بودنش خودش نیومد پیش من وقتی من برگشتم سر کارم

چرا یک وقتایی اینقدر بی رحم میشیم؟ چرا گاهی اینقدر ساده می گذریم از چیزهایی که ظاهرشون ساده است اما در باطن زخم عمیقی روی دل طرف مقابل میزاره که بی اختیار اشکهاش سرازیر بشه؟ چرا این روزا موبایل لعنتی از همه کس برامون عزیزتر  و مهم تر شده؟ چرا باید اینقدر زندگی سخت بشه که آدمها تا آخرین توانشون باید کار کنند و وقتی میرسن خونه از خستگی جون تکون خوردن نداشته باشن؟ 

فکر می کردم اومدن ماه‌اک تاثیر بدی روی روابط ما نداشته اما کم کم دارم حس می کنم اینطور هم نبوده. حس می کنم خیلی وقتا یادمون میره یکی دیگه هم تو این خونه هست. و تعداد دفعاتی که دلخور می شم و ناراحت زیاد شده.

همه چیز شاید مثل قبله اما من عوض شدم و شاید همسر خسته تر. نمیدونم!!!


غ ز ل واره:

+ دوباره صورتم پر از جوش شده :((

+ امشب منم و کار و هولم نکن. حیف که سیم هدفونم کوتاهه و نمی تونم با خیال راحت و بدون نگرانی تو دست و پا اومدن ماه‌اک باهاش قر بدم. مکس های وسطش خیلی خوبه :))

مادر اعصاب اتمی

صبح‌ها را فول انرژی شروع می‌کنم. آنقدر خوبم ... آنقدر شادم ... آنقدر پر از انگیزه‌ام... آنقدر لبریزم از جمله ها و کلمه‌های زیبا ... اما فرصت نوشتن در آن لحظه های پر از شور حال آنقدر کم است که تمام آن حس ها ثبت نشده تا ظهر رو به خاموشی می گذارند. و درست وقتی ماه می خوابد و من آزادم انرژی هایم به پایین‌ترین سطح افت می کند. عصر دوباره شور و حال زندگی در درونم قوت می گیرد و مثل صبح فرصت نوشتن نیست. ماه اجازه تمرکز نمی دهد و من تمام مدت یا درگیر ماه هستم یا درگیر امور منزل. 

امروز هم خوب بودم. عالی اما ظهر وقتی از دستشویی بیرون آمدم و دیدم ماه سیب روی قاب گوشی را کنده و تمام چسب زیرش را با انگشت و ناخن ظریف و کوچکش روی کل قاب پخش کرده و دوربین گوشی هم کدر شده از نگرانی عکس العمل همسر به این اتفاق بی اختیار داد زدم و طفلکم فقط هاج و واج نگاهم می کرد و من تند تند با دستمال نانو روی قاب و دوربین می کشیدم تا مطمئن شوم تمیز می شود. ماه طفلکم با هر بار راه رفتن خودش را به من می رساند و پایم را می گرفت و من که از سینک به اپن از اپن به سینک رفت و آمد می کردم؛ مجال برداشتن‌اش را نداشتم و  البته ناراحت هم بودم که حالا همسر ببیند حتما بحثمان می شود. بعد که خیالم راحت شد از پاک شدن دوربین گوشی و قاب؛ برای ماه یک فنجان شیر پرچرب ریختم اما لب نزد. کابینت خوراکی ها را ریختم بیرون تا نی‌شیر پیدا کنم و ببینم ماه بلد است با نی شیر بخورد؟ موقع جمع کردن خوراکی ها نان های ساندویج که برای بعضی کارها خشک کرده بودم جا مانده بود و ماه اینقدر به اینور آنور زده بود و کشیده بودش که تمام خورده نان ها پخش آشپزخانه ای شده بود که دیروز تمامش را تمیز کرده بودم. با ناراحتی نایلون را از دستش کشیدم و شروع کردم با صدای بلند غر زدن که من هر چقدر کار کنم تمام شدنی نیست. چرا زحمت من را اضافه می کنی؟ حیوونکی به پایم چسبیده بودبا دهن باز نگاهم می کرد که من چه بلغور می کنم؟ این الفاظ پرت و پلا چیست که از دهن من آزد می شود؟ به پایم چسبیده بود که بغل‌اش کنم. می‌خواست که بخوابانمش. 

ماه خواب است. من پشیمانم از برخورد تندی که با نفس‌ام داشته ام و فرشته کوچکم چون پری بهشتی خواب را در آغوش کشیده و من محو صورت بلورین اش شده ام و با لمس حریر طلایی موهایش زیر لب می گویم من را ببخش. ته دلم آرزو می کنم ای کاش همسرک هم مثل پدرجان روی خراب شدن وسایل اینقدر حساس نبود و حساسیت به خرج نمی داد که من از ترس عکس العمل تلخش ماه را ناراحت نکنم. ای کاش...

این وسطها خواهرک خلوت غم انگیزم را با تلفنش بهم می زند. بین حرفهایش می گوید:"طبق حرفهای بابایی‌زاد این طفلک بعدها مهار "نزدیک نباش" می گیرد. اینقدر که با رفت و آمدهای با فاصله فکر می کند به هر کس که نزدیک شود از او دور می شود. به مادر میگفتم مادر بچه که بالغ است گفته دیگه طولانی جایی نمیرم که بعدش اذیت نشم. پس بچه حتما این مهار را می گیرد"

پرت می شوم بع روزهای بعد از سفر یک ماهه که چقدر طول کشید دوباره به این تنهایی عادت کنم. که انگار برای اولین بار است زندگی در غربت را تجربه می کنم و توی دالان تاریک روزهای تنهایی به دنبال راهکاری برای از بین رفتن سختی بعد از سفر برای خودم و ماه می گردم. تنها گزینه پر رنگ کلاس های "مادر و کودک" است که نمیدانم این نزدیکی ها هست؟ که نمیدانم همسرِ مخالف کلاس آن موقع ما را یاری می کند؟

حال این روزهایم خوب است اما درست زمانهایی فرصت نوشتن دست می دهدکه سطح انرژی ام در پایین ترین حد ممکن است. دلم میخواهد ماه 4 ساعتی بخوابد و من هم ترجمه کنم. هم ناهار بخورم. هم جارو بزنم و تی بکشم و بعد از کمی رفع خستگی ماه بیدار شود و من با آرامش حاصل از انجام کارهایم در آغوش بکشم اش و شاید دوباره جوراب بازی کنیم. یا آنقدر برقصیم و شیطنت کنیم که نفس من بند بیاید از فعالیت و هیجان. یا با هم کنار پنجره برویم و پرنده های را ببینیم. شاید هم برویم خانه خانم همسایه . دلم می خواهد وقتی بیدار می شود در آرام‌ترین لحظه روزمان باشم و بهترین خاطره ها را بسازیم


غ ز ل واره:

+ ماشالله به این بلاگ اسکای و قر و قمیش های نا تمامش. بازم آمار بازدید رو صفر نشون میده. خدا میدونه چه ایرادهای دیگه ای هست که خبر نداریم. وبلاگمون نره رو هوا صلوات :))

در عمق وجودم

یادداشت زن کویر را می خواندم و تحسین اش می کردم. متن که تمام شد؛ غم عمیقی روی دلم سایه انداخت. غمی که سالهاست با خودم حمل اش میکنم اما معمولا هولش می دهم ته ذهنم و به روی خودم نمی آورم که هست. 

به گفته همسر من زن موفقی هستم که شرکت فلانِ تهران که همسر را با آن رزرمه قوی اش دعوت به مصاحبه نکرد؛ مرا دعوت به همکاری کرد و من به دلیل ساعت کاری زیاد دعوتشان را رد کردم. زن موفقی که چنان کار کرد و تلاش کرد که کل هزینه دوره ارشدش را خودش پرداخت و جهیزیه اش  را خودش خرید. زن موفقی که همسر دوست دارد بعد از بزرگ شدن ماه اک، او را به محل کار خودش برای کار معرفی کند. زن موفقی که چند ترم تدریس کرد و مطالب را به خوبی به دانشجوها آموزش داد. زن موفقی که همسر، او را قادر به انجام سفارش های کاری چند ده میلیونی  محل کارش می داند. زن موفقی که روابط اجتماعی بالایی دارد و موارد زیاد دیگری که برایم می شمارد .

همه اینها از دید همسر است و متاسفانه من آنها را چیز مهم و قابل افتخاری نمیدانم. متاسفانه هیچ کدام از اینها مرا به وجد نمی آورد که خودم را تحسین کنم و برایش به خودم افتخار کنم. 

دوست اشتباهی در دوران تحصیل که تمام عزت نفس نداشته اش را با تخریب ناخودآگاه من می خواست جبران کند و من آنقدر نادان بودم که نفهمیدم و تذکرهای خواهرک را در زمینه دوستی با او نشنیده گرفتم و زمانی رابطه را ختم کردم که برایم خیلی گران تمام شد.

در محل کار آخری در شهرمان اعتماد به نفس و عزت نفسم را به طرز وحشتناکی تخریب شد.

و ازدواج نکردن چنان ریشه حس دوست داشتنی نبودن را در وجودم دوانده بود که بدترین حس های دنیا را تجربه میکردم.

خاطرم هست که بعد از عقد رسما روی ابرها زندگی می کردم. روی زمین بند نبودم اما همچنان تخریب های محیط کار ادامه داشت و اوضاع خانه پدری به خاطر ورشکستگی پدر وخیم بود. آنقدر که روزهای قبل از عقد هیچ نشاطی که در خانه حس نمیکردم چه بسا اگر کسی پدر مادرم را می دید فکر میکرد کسی از نزدیکانشان مرده باشد. از طرفی استرس تهیه جهیزیه و دور شدن از خانواده هم مزید برعلت شد تا اینکه به سالگرد عقدمان نرسیده دچار بحران روحی وحشتناکی شدم که توان تکان دادن دست پایم را نداشتم. از روی ناچاری به داروهای روانپزشکی روی آوردم. از آنجا که یکی از داروها به من نساخته بود به قول مادرک شبیه مرده از قبر بلند شده ، شده بودم. مادرک تمام داروها را ریخت داخل سطل آشغال و بالاخره کم کم روی پا شدم. این حمله عصبی، ده ماه بعد درست روز ١٤ فروردین ٩٤ که بعد از ٢٠ روز از همسرک دور شدم و همسرک به تهران برگشت دوباره با شدت ضعیف تر تکرار شد و آن زمان فقط بخاطر ترس از دوری و ترس از آینده ای دور از خانواده تکرار شد.

آخرین بار چند ماه بعد از عروسی با شدتی کم در حد یک بعد از ظهر تجربه اش کردم. من و همسرک همه تلاشمان را برای آرامش زندگیمان کردیم و می کنیم اما داشتن آرامش، وجود پر برکت همسرک و حتی حضور شیرین ماه اک نتوانست باعث شود که خودم را دوست بدارم. هنوز هم نمی توانم به خودم افتخار کنم با اینکه مادر شده ام و با تمام وجودم ماه اک را در آغوشم بزرگ می کنم. گاهی فکر می کنم اگر ماه اک و همسرک به افتخارات بزرگتر هم نائل شوند باز هم به خودم افتخار نمی کنم. بلکه به آنها افتخار می کنم که تمام تلاششان را کرده اند تا به آن نقطه برسند. به خودم افتخار نمی کنم که من هم محیط و فضای خانه را به نحو احسنت مدیریت کرده ام که آنها بتوانند موفق شوند. به خودم افتخار نمی کنم که دختری تربیت کرده ام که اینقدر موفق است و سربلند. به خودم افتخار نمی کنم که...


چه غم بزرگیست در دلم که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم در حالیکه بقیه به من و موفقیتهایم افتخار می کنند. غم بزرگیست

همسرک می گوید یکی از دلایلی که اعتماد به نفس نداری اینست که خودت را دست کم می گیری و فکر می کنی کارهایی را که تو انجام داده ای یا میدهی را هر کس دیگری هم می تواند انجام دهد در حالیکه اینطور نیست


غ ز ل واره:

+ شاید کلیشه ای و مسخره به نظر برسد اما چند روز قبل  در تماس تلفنی، یک دوستی خندید و پرسید حالا خوشگل زاییدی؟ من خندیدم و گفتم آره خیلی نازه( همه مان میدانیم ظاهر و خصوصیات ژنتیکی است و ربطی به مادر ندارد اما بعضیها برای بچه دار شدنشان خدا را بنده نیستند؛ چه رسد که بچه خوشگل باشد) اما حتی ناز بودن ماه اک دردانه هم حس افتخار به خودم را به من نمیدهد. وقتی دستش را میگیرم با همه عشقی که به کوچکم دارم یکی ته دلم می گوید چقدر دستهای ماه ام سپید و ناز است اما دستهای تو؟! 

لطفا نیایید بگویید به دخترکم حسودی کرده ام. مادر به بچه اش حسودی نمی کند. فقط چیزی از دورن دارد این اعتماد به نفس نداشته را تخریب تر می کند. نمی دانم چه به سرم آمده


+ ماه اک بیدار شده و مجال ویرایش نیست. کلا فرصت نوشتنم خیلی کم است


+ آنقدر نیاز به گفتن این حرفها داشتم که فرصت نشد از شیرینی عسلم بنویسم


+ ماه اک لحظه هایم را شیرین تر از عسل کرده اما یک ترسی از از دست دادنِ لحظه ها و لذت نبردن از نوزادی ماه اک، نمیگذارد این شیرین تر از عسل، عمق وجودم را شیرین کند


+ راه کاری اگر برایم دارید؛ چه برای دوست داشتن خود، چه لذت بردن از لحظه ها؛ مشتاق شنیدنم


+ اگر از قابلیتهایم از نظر همسر نوشتم قصدم فقط نشان دادن عمق درد درونم است. نشان دادن عمق این ضعف که گاهی مثل خوره به جانم می افتد