هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زنده ایم به عشق

بعد از رفتن ش کلید رو توی قفل در می چرخونم. مکسی می کنم و میگم شروع یک روز تازه. کم کم دارم عادت می کنم به این زود بیدار شدن ها. دیگه مثل قبل سخت بیدار نمی شم. دفترهام و گوشی رو بر میدارم. یک چایی می ریزم و دمر ولو می شم روی تخت که بنویسم و بخونم. قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن؛ پیج مورد علاقه ام رو باز می کنم و تلاش می کنم بفهمم جنیفر لوپز در مورد آرزوهای بزرگش چی میگه. همیشه فکر می کردم لیسنینگ ام کلا فتضاح هستش. اما تازگی ها که دارم تلاش می کنم با کلیپ های کوچک این مهارت رو کسب کنم؛ گاهی ذوق مرگ می شم از اینکه بعد از سه چهار بار تکرار 70% جمله ها رو متوجه میشم. وقتی تمرین لیسنینگ تمام میشه؛ شروع می کنم به نوشتن. ساعت نزدیک هشت هست و من اینقدر خوابالودم که نوشتن رو نیمه رها می کنم و سرم رو میزارم روی بالش.

 

ادامه مطلب ...

یاشاسین اُزوم

 دوش گرفته با ناخن های خوشگل، صورت مرتب و موهای خیس  نشستمپشت لپ تاپ همسر ولی فکر کنم آخرش مجبورم برم سر لپ تاپ خودم. ماهک خوابه و همسر گوشی به دست ولو شده روی کاناپه و من خوشحااااااااااال. قرار نبود جایی  بریم. مامان اینا گفتن اگر نیاید ما میایم. طبق معمول سختم بود و چون رفت و آمد دارن نگران بودم. شوهر خاله پیشنهاد داد بیاد ببرمون و همین شد بهانه ای برای رفتن اما نه اصفهان؛ ترکستان. فکر کرده بودم خورد خورد خونه تکونی رو تمام کنم اما حالا باید نیمه کاره بزارم برم. البته خیلی هم معتقد به انجام همه کارها تا سال تحویل نیستم.

بابا اینا رو فرستادیم میدون نقش جهان واسه خرید شکلات خوری فیروزه کوب واسه هدیه مادر همسر و خواهرک قراره چهار تا ست از کارهای خودش بفرسته برای هدیه دادن به بچه ها و من .... روز شنبه عجله عجله نوبت آرایشگاه گرفتم و تازه برگشتم.

همیشه آرایشگاه رفتن برام سخت بود. همیشه میگفتم مردم چه حوصله ای دارن اینقدر میرن آرایشگاه. امروز از صبح استرس داشتم. استرس یک عالم کار انجام نشده و به خاطر همین نمی تونستم فکرم  و خونه رو نظم بدم. وقتی رسیدم آرایشگاه سردرد شدید و حال تهوع داشتم. به لطف نوافن و سرگرم شدن برای کار ناخن وقتی رسیدم خونه یادم اومد که سردرد داشتم و تازه بعد از مدتها فهمیدم چرا خانم ها آرایشگاه رفتن رو دوست دارن. چون یک بخش معاشرتی از زندگیشون هست و من به لطف آزی که خیلی تمیزه و دوستیم واقعا حالم خوب میشه وقتی میرم اونجا اینقدر که این دختر انرژی مثبته. حالا مثل این ندید بدید ها هی ناخن هامو نگاه میکنم هی به همسر نشون میدم و ذوق مرگ میشم. فقط پشیمونم که روی صورتی ها شاین نزدم. دفعه بعد حتما همش رو شاین می کنم. همش یاد ویرگول میفتم که لاک مات زده بود و دنبال برق ناخن هاش می گشت :)) نمی گم این مدل لاک که زدم خیلی عالیه ها بلکه از این که کاری رو انجام دادم که ناخن هام همیشه مرتب باشه و رنگی، حالم رو خیلی خوب میکنه. اینکه کاری رو انجام دادم که خیلی وقت بود دلم میخواست و فقط برای خودِ خودم هستش

چقدر خوشحالم چقدر خوبم؛ اونقدر که اگر میتونستم تک تک تون رو بغل میکردم و حال خوبم رو بهتون منتقل می کردم. نمی تونم بگم چقدر با کتابهای صوتی حالم خوبه و زندگی می کنم و  حتی پادکست ها. تمرکزم توی گوش داد رفته بالا. فقط عیبش اینه که دائم باید هدفون تو گوشم باشه چون همسر خونست و حوصله صدای کتاب رو نداره و یک وقتایی متوجه نمی شم که دارن باهام صحبت می کنند. هر موقع حالم خیلی بده یک کتاب یا پادکستی که حس  خوبی بهم بده پلی می کنم و مشغول کار میشم یهو می بینم دیگه نه از اون حال بد خبریه و از طرفی کلی کار انجام دادم. البته در مورد کتاب هری پاتر کمی حالم گرفته است چون صوتی  کامل هری پاتر و محفل ققنوس رو پیدا نکردم و البته می دونم که تراژیک ترین کتاب هری پاتر هست و یه کمی می ترسم از گوش دادنش چون تا همون فصل هفتش که گوش دادم کلی دلم برای هری سوخته و فعلا فرصت خوندن متن ندارم.  ولی حتما سری کاملش رو وقتی ماهک به سن نوجوونی رسید براش می خرم. 

خیلی دلم میخواد یک خلوت و فرصت پیدا کنم و یک جمع بندی از امسال داشته باشم برای خودم. شاید بک چیزهایی هم اینجا بنویسم. ولی همین قدر می دونم که به خودِ آخر سالی ام نسبت به آخر سال قبل حقیقتا افتخار می کنم با همه کم و کاستی هایی که داشتم و دارم چه در عمل و چه در شخصیت ام و می تونم بگم یادم نمیاد هیچ زمانی در زندگیم تا الان اینقدر به خودم افتخار کرده باشم و با خودم مهربون بوده باشم.

دیشب اولین جلسه ورکشاپ بود. وقتی جلسه تمام شد من حتی یک کلمه هم روی کاغذ ننوشته بودم. همش مطالبی بود که طی مطالعاتم خونده بودم. شب یک جورایی پکر از این مسئله رفتم خوابیدم. صبح هنوز چشمام رو باز نکرده بودم که همسر پرسید خوب!! چی یاد گرفتی؟ :)) و واقعا چیزی برای گفتن نداشتم. عصری داشتم استوری های ارائه دهنده ورکشاپ رو میخوندم که دیدم یک عده از شرکت کننده ها چقدر به به و چه چه کردن که عالی بود و احساس می کنم تازه به دنیا اومدم و  .... اون لحظه لبخند پهنی روی لبم نشست و گفتم: "آفرین غزل. این نشون میده تو با مطالعه چقدر آگاهی ت رفته بالا که یک جلسه از ورکشاپی که برای  آگاهی دادن هست  رو از قبل در ذهنت گنجونده بودی و ازش استفاده میکردی  و نگم که همسر از دیروز تا حالا چه روضه ها که نخونده و چه ضجه مویه هایی که برای هزینه این ورکشاپ سر نداده. 



غ ز ل واره:

+ شارمین جانم، پستی که به نوشتن ش دعوتم کردی رو نیمه کاره نوشتم. در اولین فرصت تکمیلش میکنم


+ چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم


+ به دوستی سفارش سه تا ریمل و استیک ضد تعریق داده بودیم. الان که آوردن روش یک کیف آرایشی اشانتیون گذاشتن. شاید به خاطر ماه باشه برای بازی کردن چون  عکس یک دختر روشه اما من میخوام برای خرده ریزهایی که تو کیف همش باید دنبالشون بگردم بردارم برای خودم :)) اینقدرم که به خاطر اون خوشحالم که خودم متعجبم :)))) 


+ وقتی قیمت ریمل ها رو شنیدم خیلی متعجب شدم. همچنان حس اصحاب کهف در زندگیمون نمایانِ :)))


+ فقط خدا میدونه که من چقدر خوشحالم بابت بودن همس و ماهک


تا حالا شده؟!

+ بچه که داشته باشی؛ یک وقتایی اندازه خودش کوچیک می شی. با اینکه میدونی چیزای به درد نخوری داخلش هست اما از همون لحظه ای که تو سوپری، عروسک جایزه دار باب اسفنجی رو بر میداره؛ ذهنت درگیر میشه که توش چیه؟ و تحملت فقط نیم ساعته. بعد از اینکه عروسکی خاکی رو ماه اک روی بالشت میذاره و می خوابه کنارش و پتو می کشه روش؛ بعد از اینکه کلی باهاش بالا پایین پرید یواشکی می بری تو آشپزخونه و بعد از تمیز کردن؛ درش رو باز می کنی و با دیدن آت آشغالای داخلش صاف میخوره تو برجکت :))) تازه روش نوشته هدیه ای ویژه برای تولد.  

حالا خوبه توش چی باشه؟ یک لانچیکو در اندازه یک وجب. یک شی لج درآر سه پر مسطح که روش چندتا سوراخه و رسما به هیچ دردی نمیخوره. یک دی وی دی کارتون و یک بووووووووووق :)))

بوق رو دادیم به ماه اک می گیم فوت کن. چنان مکی بهش میزنه که لپاش کامل رفته تو :))) بالاخره بعد از چند دقیقه فوت و فن کار اومد دستش و دیگه یک نفس با تمام قدرت بوق می زد و من از خنده روی زمین بودم. یاد دوران عقدمون افتادم. روزی که ترکستان بودیم و برای تولد خواهرک برای همه بستنی خریدیم. من و همسر که میخواستیم برای بچه ها یک چیز هیجان انگیز بخریم؛ براشون بستنی سوتی خریدیم. بعد از خوردن بستنی ها، اینقدر باهاش سوت زدن که کتک خوردن :))))  و هیجان ویژه ای بهشون وارد شد. آخر سر هم یکی از سوتها رو انداختن سطل آشغال، یکیش هم انداختن تو خیابون که بچه ها دست بردارن.

حالا ماه اک هی بوق میزد؛ هی من یاد این خاطره هیجان انگیز می افتادم و هلاک بودم از هیجانی که برای بچه ها به وجود آوردیم.

اینقدر برای نوشتن این خاطره خندیدم که اشک از چشمام میاد.


+ توی بدو ورودش به خونه خیلی شیک نشست و برچسب دندونهای باب اسفنجی رو کند. بعدش می بینم با هجله دویده تو آشپزخونه، در کابینت زیر سینک رو باز کرده می گه بنداز :))) رفتم که در کابینت رو ببندم می بینم برچسب چشمهاش رو هم کنده و به عنوان آشغال آورده بندازه تو سطل آشغال. :))) 


+ همسر خیلی سوپرایزطور امروز نرفت سر کار و من خیلی خوشحال بودم اما حالا زنگ زدن و جمعه مجبوره بره تا گزارشات کار رو تمام کنه.


+ دیروز دو سه تا پست نوشتم در مورد ماه اک اما هیچکدوم به دلم ننشست. سیوشون کردم که سر فرصت اگر بتونم شیرین بنویسمشون


+ از دیروز یک پروسه مهم رو شروع کردیم من و ماه اک. امیدوارم خیلی راحت و سربلند ازش خارج شیم


+ دارم تو خیابون با ماه اک راه میرم که یک مرتبه یک آقایی که از کنارمون رد میشد؛ سرش رو برگردونده عقب و با یک ذوقی میگه وای چه خوشگلههههه!!!! :)). ماشالله ولا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم


+ داریم سه تایی راه میریم که یک خانم چادری از پشت صدا میزنه خانم!!! میگم بفرمایید. خانمه که صورت ماه رو ندیده و شیفته طلایی موهای ماه شده که توی نور آفتاب طلایی تر میزنه؛ میپرسه خانم دختره یا پسر؟ میگم دختره. میگه موهاش رو کوتاه نکنید ها. من از دخترم رو کوتاه کردم؛ هم رنگش عوض شد هم فرهاش رفت.

 

ادامه مطلب ...

یک ستاره تو آسمون ِ

سلااااااااااام

ظهرتون به خیر

حالتون چطوره؟!

عالـــــی

حال خواننده های اینجا چطوره؟!

عالـــــی

خواننده های هشت بهشت ما شما رو خیـــــلی دوست داریم

خیـــــلی

بریم بیایم

١،٢،٣

(تا اینجا رو به سبک خندوانه ای بخونید)


صبح شده بود ولی حال دهنم هنوز بد بود. به شدت درد داشت اما دیگه از اون حس عفونت سرایری در بدنم و احساس کوفتگی و درد خبری نبود. از اونجایی که شیر و لبنیات رو نباید همرا با مصرف آنتی بیوتیک خورد و من اصلا نمیتونستم نون بخورم؛ تخم مرغ آبپز کردم و فقط سفیده اش رو خوردم. بعد از صبحانه متوجه شدیم مسئول بی مسئولیت داروخانه تمام برگه های مربوط به دکتر را کَنده و نسخه اُ پی جی نیست. ١٢ از خونه زدیم بیرون برای پیگیری نسخه که داروخانه بسته بود. مغازه مارال چرم رو نگاه کردیم و همسر کوههای پر برف رو به ماه اک نشون داد و گفت می خوام ببرمت برف ببینی. یه کم انرژیم افتاده بود. به خودم که اومدم متوجه شدم دیگه درد نمی کشم موقع فرو دادن آب دهنم. زبونم که به لثه ام زدم دیدم ورمش کم شده و لثه ام شل شده. همزمانی این اتفاق و وارد شدنمون به جاده پر پیچ و خم در دامنه کوه چنان انرژی ریخت تو وجودم که دلم می خواست از خوشحالی جیغ بزنم. موزیک رو بلند کردم. ماه رو تو بغلم فشار دادم و بوسیدم و به رسم تشکر دستم رو گذاشتم روی دست همسر که روی فرمون بود و بهش گفتم واقعا ازت ممنونم. تو فوق العاده ای.

جایی که برف نسبتا زیادی بود پیاده شدیم. منم با کفشای تی تیشم رفتم تو برفها. جاتون سبز هوا بی نظیر بود اما هیچوقت درک نمی کنم آدمهایی رو که وقتی میرن تو دل طبیعت خیلی خودخواهانه نه یک آهنگ نه دوتا، تمام مدت فضایی رو که اومدی برای تمدد اعصاب با صدای بلند موزیکشون آلوده می کنند. فرو رفتن پاهامون توی برف بعد از برداشتن هر قدم چنان با روانم بازی می کرد که با هر قدم و با هر له شدن برفها زیر پام انگار یک بخش از حس و حال بد درونم، زیر پام له می شدم و نابود میشد. یک تکه برف تو دستم گرفتم که ماه ام دست بزنه اما دوست نداشت. دلم سکوت میخواست با چاشنی صدای آدما کهزد و ضبط طرف قاطی کرد و صدا قطع شد. با آدم برفی همون آدما عکس گرفتیم. همون آدما این همه راه رو اونده بودند فقط واسه تفریح بچه هاشون. یک نفر بالا بچه می ذاشت روی تیوپ. اون یکی پایین تپه بچه  ها رو میگرفت. یک بچه سرتق وشیطون هم داشتن که با دمپایی اومده بود و همون رو هم درآورده بود و با جورا تو برفا می دویید. اصلا هم ناراحت نبود از یخ زدن پاهاش :)))

کمی جلوتر رسیدیم به آبشار و اونجا رسما خالی شدم از تمام منفی ها. هیچ صدایی جز صدای آب نبود. فقط ما بودیم و کوه و آبشار. ته جاده؛ رسیدن به جاده چالوس، دیدن رودخونه و تقریبا خالی شدن معجزه آسای لثه ام توی دو سه ساعت (شک ندارم نتیجه سپاس گزاری های روز قبل بود) اینقدر انرژی، نشاط، حال خوب و انگیزه ریخت در وجودم که حس می کردم می تونم تمام دنیا رو فتح کنم

و امروز شنبه، از آخرین روزهای سال ٩٧ اینقدر زیباست که از ته ته ته وجودم سپاس گزارم از خداوند که  بیمار شدم. سپاس گزارم که یکتای بی همتا تلنگری زد به تمام من و زیر و رو کرد من را در این روزهای پایان سال. سپاس گزارم که نعمت هایم را دوباره و دوباره نشانم داد و فرصتی بخشید برای زندگی دوباره. بخش اعظم کدورتهای درونم شسته شد و ایمان دارم به آخر سال نرسیده؛ ته مانده اش هم پاک می شود و با دلی صاف و لبریز عشق و آرامش رسیدن بهار را جشن خواهم گرفت


غ ز ل واره:

+ نوشتن از این حال خوب  را به دل مهربان همتون بدهکار بودم.


+ عاشق همسر هستم که اگرچه یک جاهایی نه که نخواد؛ بلد نیست چطور همراهیم کنه؛ یا از خستگی توانش رو نداره؛ در عوض یک جاهایی حسابی سوپرایزم می کنه. مطمئنم هر کس دیگه ای جز همسر کنارم بود نمیتونست با بودنش اینقدر آرامش تو وجودم بریزه 


+ لحظه هاتون لبریز عشق و آرامش و روزهای آخر سالتون پر از خونه تکونی های آسون دل و فکر



+ خدایا فقط خودت میدونی چقدر ازت ممنونم

ّخدمت کردم و رها کردم

+ ذهنم درگیر سفر بلاتکلیف آخر هفته است که در هاله ای از ابهام کاری همسر گیر کرده. کتاب " با خالق هستی" را هفته قبل بعد از چند سال دوباره خواندم. از آن کتابهای دلچسب است که باید بارها بخوانی تا حرفهایش برایت نهادینه شود در وجودت و خداگونه زندگی کنی. به دنبال پیدا کردن مطلبی در کتاب، یک جورایی کتاب را دوره می کنم. می رسم به این قسمت که وقتی چیزی انجامش در دست تو نیست و برایت مهم است بگو: " خداجان رها می کنم. همه چیز را به تو می سپارم".  جمله که تمام می شود مکث می کنم. می ایستم. همین جمله را تکرار می کنم و ذهنم را از قضیه سفر را رها می کنم. حس سبکی در وجودم می پیچد و می روم دنبال کارهایم. انگار آن مطلب ناتمام در ذهنم ماموریتش رساندن دوباره ام بود به این جمله. 


+ ماه اک داره شیر میخوره. تازه خوابش برده. برای بار چندم کتاب بهانه را برداشتم که شروع کنم؛ باشد که این بار تمامش کنم.  اما تصمیمم عوض می شود. دنبال یک مطلب جذابم که تشویقم کند کتاب را دوباره نیمه کاره رها نکنم. فصلی را که عنوانی مشابه "چطور ترک بهانه ها را نهادینه کنیم" دارد باز می کنم و شروع می کنم. 

همه حرف این فصل این است که باید یک انسان الهی شوی تا بتونی عادت بهانه آوردن برای انجام ندادن کارها را ترک کنی. می گوید:

 ما از خدا دور یا جدا نیستیم. ما خود خداییم چون بخشی از وجود خداییم. پس از او دور نیستیم فقط منیت ما را از خود الهی مان دور کرده. خداوند ذاتش بخشش کننده است پس ماه هم باید بخشاینده باشیم و به خلق خدمت کنیم. در حالیکه به دنبال منیت ها دنبال منافع خودمان هستیم و دائم در حال طلب کردنیم. اغلب مردم فکر می کنند با فکر کردن به آنچه می خواهند طبق قانون جذب عمل می کنند و در عجب اند که چرا قانون جذب عمل نمی کمد. در حالیکه وقتی شما مثلا می گویید: "پول می خواهم" کائنات هم در جواب شما می گوید: " پول می خواهم" و این زمانی است که شما آشفته و بهم ریخته خواهید شد.

برای درست عمل کردن و استفاده از قانون جذب باید به کائنات بگویید: " چه خدمتی از من بر می آید؟" و در این زمان کائنات هم به شما می گوید: " چه خدمتی از من ساخته است؟" و کائنات با خدمت کردن، شما را به آنچه می خواهید می رساند


خواندن این فصل و فهمیدن اینها هیجان شیرینی در درونم ایجاد کرده. خصوصا وقتی جدول بهانه ها را می خوانم که در مقابل بهانه " من لایق این کار یا... نیستم" نوشته همه موجودات لایق رحمت الهی اند" و این دقیقا چیزی است که در قران هم آمده و آبی می شود بر آتش گاه و بیگاه لایق نیستم ها.


حقیقتش از وقتی ازدواج کردم چیزهایی دیدم و اتفاقهایی برایم افتاد که هر بار از خودم می پرسیدم:" منی که همه کارهابم سخت انجام مبشد از کی اینقدر اموراتم رام شده اند؟ اصلا چه شد؟ از کی لایق این زندگی شدم؟!" و همه اش را ربط می دادم به آن سه ماه عجیب و سخت که نیمه شبها از ترس و دلواپسی بیدار می شدم. همان روزهایی که وصل عجیبی بین من و او بود و من هر روز خودم را بیشتر محتاجش می دیدم. همان روزها که در تاریکی زندگی و دلم با تمام وجود به ریسمان الهی اش چنگ میزدم. اما خواندن این کتاب، بخش تازه ای از قوانین نانوشته زندگی را برایم باز کرد. دید تازه ای به من داد که از روز خواندنش بی اغراق بگویم منی که با خودم در صلح نبودم؛ هر روز خودم را تحسین می کنم به خاطر آنچه که بودم و هستم.

کتاب را که زمین گذاشتم خودِ جدیدی را دیدم که تازه نبود اما برایم ناشناخته بود. غ ز ل خدمت گزاری که تمام سالهایی که کار کرد با همه وجودش دائم در این فکر بود که چطور خانواده اش را خوشحال کند. دایم به این فکر میکردم که چه کنم مادرم نگرانی هایش کم شود. و ناخودآگاه در ذهنش این جمله تکرار می شده است: " چه خدمتی از من ساخته است؟"  خودی که یکی از افکار دائمی اش فکر کردن به این است که چطور می تواند بقیه را خوشحال کند و تمام این سالها ناشناخته مانده بود. 


+ سفر را رها کردم و شب به نیمه نرسیده تکلیف سفر مشخص شد. آقای داغ دیده و با شخصیتی مسئولیت کار پایان هفته همسر در ترکستان رازفقط به خاطر سفر ما به عهده می گیرد و بالاخره بعد از بیشتر از یک ماه برنامه ریختن و نشدن؛ به لطف خدایی که کار را رها کردم و به او سپردم؛ امکان سفر مهیا شد. به آخرین پیچ جاده در ورودی شهر می رسیم. چشمانم غرق خواب است. تنم کوفته و خسته است. ماه اک بعد از چهار ساعت شیطنت، به خواب رفته و کنارم روی کریر است. همسر از خستگی رانندگی آهی می کشد و زیر پوستم هیجان شیرینی وول میخورد؛ هیجان دیدن خانواده ام بعد از نزدیک سه ماه


غ ز ل واره:

+ غلط های املایی و ویرایشی را ببخشید. زمان تصحیحش نیست.

+ تعطیلاتتون پر از هیجان و شیرینی و سلامتی.

+ سالهاست که به دنبال خودم می گردم و دنبال راهی برای خودشناسی بودم. نمیتونم بگم چقدر خوشحالم که این بعد از خودم رو شناختم