هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی ... چنان رست ز تلخی هزار گونه ثمر

بعد از آن دعوای وحشتناک مرداد پارسال، که منفی ترین روزهای زندگی مشترکمان زیر یک سقف بود چه برای من چه برای همسرک؛ که با انگشتانی دردناک حس و حالم را تایپ کردم؛ چند روز گذشته و به خصوص صبح امروز با شدتی کمتر منفی ترین حس ها را در سال دوم زندگی مشترکمان تجربه کردم. با این تفاوت که این بار نه دعوایی شده بود و نه اتفاق ناخوشایندی افتاده بود و نه دلی شکسته بود. بی هیچ دلیلی رویم به دیوار سگِ پاچه گیری شده بودم که اگر حجب و حیا نبود، پاچه همه را می‌گرفتم. خوب است که اندازه یک نخود شعورم توانست کمی این وضعیت را کنترل کند.


با اینکه الآن بهترم اما هنوز نمی فهمم این اتفاقها، این خشم درونم از چه نشات می‌گرفت؟؟؟! نسبت به همه چیز عصبانی بودم و ذهنم به هر سمت و موضوعی سُر می‌خورد، موارد فراوانی برای محاکمه کردن و پرخاشگری کشف می کرد و در سکوت ناعادلانه‌ترین دادگاههای دنیا را برگزار می‌کرد که شاکی و قاضی و هیت منصفه همه خودش بودند و متهم هر کس و هر چیز غیر از خودش.


امروز تنها اتفاقی که افتاده بود، این بود که همسرک گفت که اعلام کرده اند که هفته آینده حتما باید دو روز در وقت اداری اعلام حضور کنند و برای برنامه رفتنمان به خانه پدری، نمی تواند پنج روز زمان بگذارد. همین  جرقه ای بود برای روشن شدن آتش زیر خاکستر حس های منفی روزهای گذشته . همسرک گفت زنگ زدم که بگویم  یا امروز با پدرک و مادرک برو یا زمان برگشت تو بیشتر بمان!.. و من خشمگین دلخور و عصبانی گفتم من نه تنها میرم نه تنها برمیگردم. گفتم من برای سه روز این همه راه نمی آیم. اصلا هیچ جا نمی روم. نه خانه پدری ام نه آخر تابستان خانه پدری ات!!!... و قطع کردم و اشکهایم همچون آتش فشان فواره می زد. مادرک گفت باید گریه کنی تا سبک شوی اما طبق عادت قدیمی اش گفت کسی نمرده که با این سوز و آه اشک می‌ریزی. گریه کن اما نه اینطور ولی آتشفشان وقتی فوران کند تا پرتاب‌هایش تمام نشود آرام نمی‌گیرد. ببشتر از یک ساعت هق‌هق‌کنان باریدم و بین هق‌هق‌ها برای مادرک از بدحالی روانیِ بی دلیل این روزها گفتم. البته که کج خلقی‌هایم کاملا برای مادرک مشهود بود اما گفتم من آنقدر این چند روز بداخلاق شده ام که بدون همسرک جایی رفتنم فقط باعث اوقاتی تلخ برای اطرافیانم می شود. اگرچه مادرک قبول نداشت که بداخلاقم. مادر است دیگر ... :)


پدرک برای آرام شدنم گفت باید خدا را شکر کنی که همسرت اهل دروغ نیست و صادقانه شرایط واقعی را برایت توضیح می‌دهد. مردها هزار بامبول سر زنشان در می‌آورند. تو باید سپاسگذار باشی که خدا چنین همسری روزی‌ات کرده و من همه اینها را قبول داشتم اما عقل و احساسم حسابى آب و روغن قاطی کرده بودند و امکان تفکیک و آرامش را از دست داده بودند.  گفتم آنقدر کار می‌کند که من اصلا ندارمش.سهم من از بودنش فقط زمان‌هایی است که کار (شما بخوانید هوو) اجازه بدهد... حس می کردم بدبخترین آدم روی زمینم با اینکه عقلم نهیب میزد که چنین نیست اما چیزی ندانسته تمام حسهای خوبم را پاره پاره کرده بود. فقط دلم می‌خواست نباشم و درست زمانی که چنین آرزوی می‌کردم... ماه اکم محکم تر از چند روز گذشته تکان میخورد و ایمان دارم قصدش فقط نوازش و خوشحالی من بود اما منِ غمگین فقط قادر بودم دستی روی شکمم بکشم و بگویم مرا ببخش برای تمام خودخواهی‌هایم.


حالا و از دور،  ماجرا اینقدر بغرنج نبوده اما آن زمان برای من بغرنج‌ترین  موقعیت دنیا بود. قدرت تصمیم گیری ام را به کل از دست داده بودم و فقط تصویر تنها ماندن همسرک در ذهنم نقش می‌بست و اشکهایم تمام صورتم را می‌پوشاند. تصور نداشتن‌اش کنارم در آن لحظه بدترین تصور دنیا بود. بالاخره اشکهایم بند آمد و من منفی‌ترین‌هایی که آن لحظه به ذهنم می‌رسید را نوشتم. در حال نوشتن بودم که در خانه بهم خورد و مادرک بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت. پا شدم و شروع کردم کار کردن تا کمی آرام شوم. به خواهرک زنگ زدم. هنوز بغض داشتم اما  بالاخره بغضم از بین رفت و کم کم عقل حکم فرما شد. بعد از چند ساعت دل دل کردن، ساعت 1  تصمیم گرفتم بمانم... حتی ساک هم نبستم که مادرک ببرد تا من بدون بارو بندیل بروم.


تنها کاری که قبل از رفتنشان کردم این بود که وقتی حس کردم انرژی‌های منفی‌ام دور شده اند، با بسم الله و آیة الکرسی، روتختی ماه‌اک را پهن کردم که ببینند؛ آنقدر که ذوقش را داشتند.

 

ادامه مطلب ...

روزهای اردیبهشتی در خرداد

دزدیده شدن وسایل، حسابی افکار مادرک را بهم ریخته بود اما طفلکی از اوقات تلخ‌اش چیزی به کسی نشان نداد. قبل‌ترها چیزهایی را محض اختیاط دور بودنمان و اینکه شاید مهمانی نیاز به آن داشته باشد، نگه می‌داشتم اما فقط از لباس‌های زنانه. به خانه که رسیدیم تازه فهمیدم خوب شد فلان شلوار گشاد همسرک را که مدتها بود برای دور انداختنش نقشه می‌کشیدم؛ هنوز هم هست تا پدرک به جای پیژامه دزدیده شده‌اش بپوشد و از آن روز دارم فکر می‌کنم که چند تکه لباسِ خانه و زیر با سایز بزرگ مردانه تهیه کنم برای روز مبادا. 
برای تخت و کمد سیسمونی فقط سه مغازه را نگاه کردیم و تصمیم را گرفتم. بعد از اینکه اندازه‌های اتاق را بررسی کردیم، شب دوم برای سفارش و اعلام تغییرات رفتیم و قرار داد سفارش را بستیم. دست خانواده‌ام درد نکند که به خاطر ماه‌اکمان این همه زحمت کشیدند. البته قصد دارم بقیه مایحتاج ماه‌اک را خودم بخرم. اصلا حالا می‌فهمم چرا مادرها عاشق خرج کردن پول‌هایشان برای فرزندانشان هستند؛ بدون منت و نگرانی. 
روز دومی که عزیزترین‌هایم اینجا بودند؛ با پدرک و برادرک شال و کلاه کردیم و سر راه همسرک را برداشتیم و رفتیم دنبال کارهای ماشین و بعد برای رفتن به مغازه صنفی خاصی که پدرک همکارشان است؛ آدرس ناصر خسرو را دادند و منی که اسم ناصر خسرو را همیشه در فیلم‌ها شنیده بودم و بازارش را یک جای سیاه و باریک تصور می‌کردم؛ بالاخره ناصرخسرو را دیدم. خیابانی سنگ فرش با  ماشین‌های هیبرید و فضایی سنتی. حیف که خسته بودیم و مجال رفتن به گذر فرهنگی نبود. هوا حسابی گرم بود. همسرک یک مرتبه گفت غ زل اینجا عمده فروشی اسباب بازی هست؛ با قیمت‌های خیلی مناسب. من هیجان زده گفتم برویم و تمام راه با صدای بچه‌گانه با ماه‌اک حرف زدم که می‎خواهیم برایت اسباب بازی بخریم و آنقدر شلوغ کردم که پدرک برگشته بود پشت سرش به ما نگاه می‌کرد و می‌خندید. ما بازار اسباب بازی( بهتر بگویم عروسک‌ها) را پیدا کردیم و از پدرک و برادرک جدا شدیم. هم سوغاتی خریدیم هم دو تا عروسک با مزه برای ماه‌اک‌مان. البته همه از نوع پارچه ای و پشمی. از اول به هوای یک عروسک بزرگ برای ماه‌اک پایم را در بازار گذاشتم و بالاخره پیدا کردم باب دلی را که شبیه عروسک‌های تکراری که همه جا می‌بینم نباشد. البته از نظر بزرگی هم نه اندازه یک آدم بزرگ؛ بلکه اندازه یک بچه 3 یا 4 ساله. خیلی عروسک خوش قیمت و بامزه‌ای بود.یک خرس کرم کلاه‌دار. با همه آنکه ساعت از 2 گذشته بود و گرسنه و تشنه بودم اما هیجان خریدن عروسک‌ها حسابی حالم را خوب کرده بود. 
تمام روزهای بودنشان را خسته بودم. از کم خوابی. گفته بودم که خوابم زیاد شده؟! و از حجم بیرون رفتن‌هایمان. طفلکی خواهرک و مادرک که آن روز حسابی حوصله‌شان سر رفته بود.پ
قرار بود روز یکشنبه 5 صبح راهی چالوس شویم اما من و مادرک توان بیدار شدن نداشتیم. شب قبل ساعت 2 خوابیده بودیم. تا بیدار شویم و راهی شویم نزدیک 10 بود. پدرک به شدت دلش می‌خواست برسد به عمو که دو شب قبل رسیده بودند شمال و همین باعث شد راه زیادی برویم. تا نزدیک رامسر در حالیکه قرار بود یک سفر یک روزه باشد تا چالوس. پدرک ته ته دلش میخواست برود که شب بماند اما ما هیچ وسیله ای برای شب ماندن نبرده بودیم به خصوص که وسایل داخل صندوق را هم دزد برده بود هم چمدان لباس را و هم بخشی از وسایل سفر را و اجناس باارزش دیگر که بماند.ساعت 4 بود که رسیدیم اما جای بسیار زیبایی بود. جنگلی بکر و اردیبهشتی به تمام معنا. عصر که شد کنار دریا رفتیم و بساط پهن کردیم و من چقدر بی تاب صدای دریا بودم. برای ما‌ه‌اک گفتم که آمده ایم کنار دریا و این اولین بار است که صدای دریا را می‌شنود. گفتم که چقدر حالم خوب است از شدت عشق و محبت عزیزانم و فضای مثبتی که درونش هستیم و خیلی چیزهای دیگر. غروب را کنار دریا تماشا کردیم و قرار شد برای نماندن در ترافیک فردا (دوشنبه 15 خرداد)، آخر شب برگردیم. اما چه برگشتنی که چشمتان روز بد نبیند که جاده چالوس فقط اوایلش خلوت بود و بقیه را ترافیکی باور نکردنی. اگر بگویم پوستمان کنده شد تا رسیدیم اغراق نکردم که یک مسیر سه ساعته را بیشتر از 5 ساعت توی راه بودیم با حرکتهای چند متری ماشینها. 5:30 صبح بود که خانه بودیم. خسته و کوفته. از روز آخر چیزی نفهمیدم چون خیلی خسته بودم و عزیزانم حدود 4 بعد از ظهر یک بار دیگر نیمی از قلبم را با خودشان بردند.

غ زل‌واره:
+ قدیم ترها اهل روزانه نویسی بودم. حالا اما نه زیاد. فقط دوست داشتم برنامه این سه روز در خاطر این خانه بماند.
+ امروز خیلی خوبم. خیلی شادم. فقط خدا کند همسرک امروز فرصت کند کولر را راه بیندازد. هفته قبل من که همه خانه را سابیده بودم اجازه ندادم همسرک کولر را روشن کند از ترس خاکی شدن دوباره خانه و شکر خد ااز پا قدم عزیزانم چند روزی هوا به شدت اردیبهشتی بود. 
+ دلم بی تاب چیدن اتاق ماه‌اکم است. خدا کند زودتر بتوانم بقیه خریدها را با وجود این گرمای طاقت فرسا انجام دهم.
+ در مورد حادثه دیروز مجلس و مرقد؛ واقعا نمیدونم چی بگم؟! خدا رحم کنه به هممون

هدیه یلدایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

در خلوت من خیال سبزت جاریست

دوری سخت است اما شیرینی هایی دارد که وقتی نزدیک خانواده ات باشی حس‌اش نخواهی کرد. وقتی بعد از مدتها مهمان شهر و خانواده ات می‌شوی به کل حال و هوایت عوض می‌شود. از یک شهر دیگر و از یکنواختی در تنهایی قدم می‌گذاری در جایی که نه فقط خانواده ات که اقوام و دوستان نیز مشتاق دیدارت هستند. زمانهایی که آنجا هستم برنامه پر است از مهمانی و تفریح. همه چیز زندگی تغییر می‌کند. یک سبکی خارج از مسئولیتهای زندگی‌ات حس می‌کنی. هنوز وقتی آنجا هستم حس می‌کنم دختر خانه ام و هیچ مسئولیت خطیر دیگری جز دختر این خانه بودن و نامزد همسرک بودن، ندارم. این حس آنقدر می‌چسبد که دوست داری یک گوشه بنشینی و با دقت مزه مزه اش کنی؛اگرچه تا همیشه یک گوشه دل و ذهنت پیش زندگی و خانه‌ات است. با اینکه بعد از رفتن من تغییراتی در خانه اتفاق افتاده و دیگر جای خاصی از خانه متعلق به من نیست اما من با همان بی تعلقی هم حالم خوب است. از بودن در فضایی که مادرک درش نفس می‌کشد. از دیدن رفت و آمد اعضای خانواده. از آمدن مهمان و گشت و گذار بیرون. از پا گذاشتن روی زمینی که روزگاری غم و شادی، سرحالی و بیماری‌ام را با آن تقسیم می‌کردم؛ نفسم جان تازه می‌گیرد. از شنیدن لهجه‌های آشنای خودمانی و هزارتا حس خوب و زنده شدن خاطرات.

با همه این حس‌های خوب که آنجا دارم، خوشحالم که دیگر آنجا زندگی نمی‌کنم. خوشحالم که دیگر نمی‌بینم جاهایی را که یادآور تلخ‌ترین خاطرات زندگی‌ام هستند. خوشحالم که وقتی می‌روم آنقدر درگیر رفع دلتنگی هایم هستم که به ندرت آن خاطرات به ذهنم خطور می‌کنند. خوشحالم که وقت بودن در آنجا ذهنم درگیر مرور خاطرات دوران قبل از عروسی‌مان است. خوشحالم از این دوری که وقت دیدار کل زندگی‌ام روالش عوض می‌شود و وقت برگشت دوباره من‌ام و خانه و همسرک و خدایی که پناه تنهایی‌های ماست. این تنوع آنقدر دلچسب است که از نظر من به همه سختیهایش می‌ارزد.

این منی که اینجا از مزیتهای دوری می‌گوید؛ از اول اینطور طرفدار این تنهایی نبود. من آدمی بودم همیشه در جمع. عاشق شلوغی و مهمانی و تفریح. زمانی که مشخض شد مجبوریم برای شروع زندگی جایی غیر از زادگاه من زندگی کنیم؛ رعشه‌ای به جانم افتاد که دست و پایم از حرکت باز ایستاد و زانوهایم خم شد و خودم را از شدت وحشت در آغوش کشیدم و بغض شدم و باریدم و ترسیدم. ترسیدم از هجوم افکار وحشی و نابودکننده در روزهای تنهایی. ترسیدم از افسرده شدن و مشتری روانشناس و روانپزشک شدن تا همیشه. ترسیدم از رفتن و زبانم لال کم شدن مویی از سر عزیزانم [نه که وقتی من بودم، محافظ جانشان بودم!] ترسیدم از پشیمانی تا ابد و ترسیدم از هزار فکر و اتفاق نیفتاده. 

آمدم.تنها شدیم. تنها شدم و درست روز یازدهم وقتی چشمهایم باز شد همان حس‌ها دوباره هجوم آوردند. لطف الهی شامل حالم بود و آن روز یکی از دو روزی در هفته بود که باید صبح زود می‌زدم بیرون تا خودِ شب. اصلا نمی‌دانم نیامده آن کار از کجا پیدا شده بود؟! از دعاهای مادرک؟ یا تلاش همسرک یا فقط لطف خدا؟ هرچه که بود؛ همان مرا از بدحالیها نجات داد. در طول هفته درگیر نظم دادن به خانه بودم و فراهم کردن مقدمات کار جدید و این بود که حسابی سرم شلوغ بود. سر دوهفته که شد بار و بندیل را بستیم و مهمان مادرک شدیم. اما این اولین و آخرین دیدارمان با فاصله کمتر از یک ماه بود. بعد از آن ملاقاتها حداقل یک ماه فاصله داشت. و حالا که از دوماه هم می‌گذرد. اما تلاش کردم برای خوب بودن در تنهایی. اشک شدم. مچاله شدم. از شدت غم کمرم خمیده بود و دولا دولا به امور خانه رسیدگی می‌کردم. مچاله می‌شدم و دعا کردم. با همه وجود التماس می‌کردم خدایی را که آن بالا نشسته. که حمایتم کند تا توان به دوش کشیدن بار این مسئولیت خطیر را به من عطا کند. که اگر من بدحال بودم تمام زندگیمان بد حال می‌شد.و شنید... صدایم را ... سوز دلم را ... عشقم را و بعد از بیشتر از یک سال شدم غ‌ـزلی که تنهاست اما آرام است. تنهاست اما می‌خندد. تنهاست اما زندگی می‌کند. تنهاست اما سپاسگذار و خوشحال است از این دوری که کم‌کم دارد بعضی از جوانب حکمت آن را درک می‌کند و ایمان دارد که همین دوری و دوستی آرامش را در دلش مهمان کرده است.

وقتی دوری خیلی چیزها را نمی‌فهمی و اغلب این نداستن ها بزرگترین دلیل آرامش می‌شود. خیلی ها می‌پرسند با جاری‌ مشکلی نداری؟ بین شما تفاوتی نیست؟ و من لبخند می‌زنم. من آنقدر دورم که نه مجال نزدیک شدن به جاری را دارم نه امکان دانستن در مورد تفاوتهای احتمالی که بین ما می‌گذارند را دارم. من آنقدر دورم که باعث می‌شود کمتر دلخور کنم و کمتر دلخور شوم. کمتر غیبت شوم و غیبت کنم. در بعضی زمینه‌ها من و همسرک از زمین تا آسمان تفاوت داریم و این بر‌می‌گردد به طرز فکر خانواده‌ها. همین دیشب من به مادرکش حرفی زدم که او این حرف را توهین تلقی می‌کند و لابد مادرکش هم!؟ اما قصد من از گفتن‌اش ایجاد تلنگری بود در نحوه زندگی مادر همسرک که برای مادرش وقت نمی‌گذارد.  من آدم بحث‎‌های خاله زنکِ آدم‌شوهرگونه نیستم اما قطعا اگر راه نزدیک بود به خاطر تفاوت افکار، از این اتفاقها بیشتر می‌افتاد. همانطور که گاهی من دلخور می‌شوم. اما دوری باعث می‌شود زودتر فراموش کنم و بیشتر قدر بدانم.
 بعد از بیشتر از یک سال شدم غ‌ـزلی که تنهاست اما آرام است. تنهاست اما می‌خندد. تنهاست اما زندگی می‌کند. تنهاست اما سپاسگذار و خوشحال است از این دوری که کم‌کم دارد بعضی از جوانب حکمت آن را درک می‌کند و ایمان دارد که همین دوری و دوستی آرامش را در دلش مهمان کرده است.

غ‌ـزل‌واره:
+ می‌دانم تنها نیستم چون همسرک هست. اما تنها هستم چون به قدری سرش شلوغ است که خستگی‌هایش مجال همراهی با من را نمی‌دهد.
+این بحثها که پیش می‌آید آدم بیشتر مصر می‌شود که تا می‌تواند حرف نزند. اما ایراد کار اینجاست که دیدارهای من با خانواده همسر چند ساعته نیست که من بلد باشم سکوت شوم.  
+ همچنان منتظر نظراتتان در مورد پیشنهاد پست قبل هستم. البته به احتمال زیاد حدود ده روز دیگر که سرم خلوت‌تر می‌شود شروع می‌کنیم.

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی ...

راستش به گفته مادرک زندگی‌ام را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام رو چشمانم اما دلم که این چیزها را نمی‌فهمد. هرچقدر هم همه چیز خوب باشد؛ هیچ چیز جای دیدن و محبت خانواده‌ام را نمی‌گیرد. هرچقدر هم بخندم؛ کلاس یوگا بروم؛ از آموخته ‌هایم به دیگران ببخشم؛ خانه را مرتب می‌کنم؛ مهمانی بدهم و خودم را به همسرک بچسبانم؛ دلم باز هم یادش نمی‌رود. لامصب حواسش جمع‌تر از این حرفهاست که پرت شود و یادش نیفتد هیچ وقت این اندازه از مادرک دور نبوده. که هیچ وقت سه ماه از دیدن خانواده‌اش محروم نبوده. که هیچ وقت تا این اندازه خودداری نکرده و چندبار چندبار خانه پدرشوهر نرفته به جای اینکه مادرکش را ببیند. این دلِ حواس جمع بین همه مشغله‌ها که فکر، همه چیز را فراموش می‌کند؛ یک لحظه هم درد این فراق را فراموش نکرده. دل طفلکیِ من آنقدر دلتنگ و بی ‌رمق شده که کشان کشان با خودم بردمش کلاس یوگا تا حالش خوب شود ... کشان کشان بردمش خرید ... کشان کشان بردمش خانه پدر همسرک ... نازش کردم و نشاندمش پای دیگ نذری ... ذره ذره دارچین ریختم روی شله زرد و ریز ریز اشک شدم و گنده گنده دعا کردم؛ کشان کشان به رقص آوردمش؛ کشان کشان اینور و آنور بردمش که حواسش پرت شود و دست بردارد از این دلتنگی بی‌پایان ... که فراموش کند فراق را ... که بوسه شود زندگی را ... که خنده شود لحظه‌ها را. 
نه که نکرد!... همه این کارها را کرد. مهربانتر از هر زمان دیگری مراعاتم را کرد و صبورانه‌تر از هر زمان دیگری، او حواس مرا پرت کرد با بهانه‌های کوچک و لذت‌بخش‌اش اما غصه هایش را یواشکی تلمبار کرد یک گوشه و شده حالا و امروز که یک هفته است بدون دلیل تمام تنم درد می‌کند. آنقدر احساس خستگی و کوفتگی بر من مستولی شده که توان حرکت کردن را از من گرفته است. حتی تمرینات یوگا به جای اینکه حالم را بهتر کند بدتر کرده. بین همه این بدحالیهایِ دلم؛ داغ دلم زمانی تازه‌تر می‌شود که یاد دل مادرک می‌افتم که دلِ منِ فرزند هرچقدر هم تنگ باشد به تنگی دل مادرک نیست. دلتنگی من به پای دلتنگی مادرکی که پاره تن‌اش هستم نمی‌رسد و مرور می‌کنم حرفهای خواهرک را که گفت شاید بیاییم اما مادرک گفته نمیاد و در جواب اینکه می‌پرسم چرا؟ می‌گوید مادرک گفته: "بعد از برگشتنم گریه می‌کند!" و من دلم کباب می‌شود برای دل مادرکی که شیره جانش را به من داده و حالا و این روزها نیستم یک لیوان آب بدهم دستش و برایش شلوغ کنم فضای خانه را که از شدت تنهایی به خواهرک نگوید خانه بغض کرده اما برای من بخندد و با مهربانترین صدای دنیا بگوید زندگی‌ات را ببوس و بگذار روی چشمهایت حتی اگر....


غ ـزل‌واره:
+ وقتی بین نوشتن پستی با این حجم دلتنگی و اشک شدن به پهنای صورت؛ تلفن‌ات زنگ می‌خورد و صدایت را صاف می‌کنی که آن طرف خط متوجه بغض‌ات نشود و او  که وقتی در پیامک گفته بودی یک هفته است بدن درد امانت را بریده؛ حدس زده که دلت مقاومتش را از دست داده و تلفنی از حال دلت می‌پرسد  و از جلسه بی‌وقت رئیس عوضی می‌گوید و آنقدر مسخره بازی در می‌آورید و می‌خندید که وقتی قطع می‌کنی .... اشکهایت خشک شده ... بغضت تمام شده و حالت از این رو به آن رو شده. آن وقت مطمئن می‌شوی صدای این دوست؛ صدای خدایی بوده که تنها کَسِ بی کَسان است و تنها پناه بی پناهان. مطمئن می‌شوی که وقتی به او گفتی برای رضای تو دل از هرچه دارم دل می‌کَنم و می‌روم؛ فراموش نکرده و حسابی هوایت را دارد؛ که وقتی حتی کسی را نداری نوازش‌ات کند؛ خودش نوازش‌ات می‌کند و نازت را می‌خرد...

و  همانا که خداوند بخشنده و مهربان است.