بعد از آن دعوای وحشتناک مرداد پارسال، که منفی ترین روزهای زندگی مشترکمان زیر یک سقف بود چه برای من چه برای همسرک؛ که با انگشتانی دردناک حس و حالم را تایپ کردم؛ چند روز گذشته و به خصوص صبح امروز با شدتی کمتر منفی ترین حس ها را در سال دوم زندگی مشترکمان تجربه کردم. با این تفاوت که این بار نه دعوایی شده بود و نه اتفاق ناخوشایندی افتاده بود و نه دلی شکسته بود. بی هیچ دلیلی رویم به دیوار سگِ پاچه گیری شده بودم که اگر حجب و حیا نبود، پاچه همه را میگرفتم. خوب است که اندازه یک نخود شعورم توانست کمی این وضعیت را کنترل کند.
با اینکه الآن بهترم اما هنوز نمی فهمم این اتفاقها، این خشم درونم از چه نشات میگرفت؟؟؟! نسبت به همه چیز عصبانی بودم و ذهنم به هر سمت و موضوعی سُر میخورد، موارد فراوانی برای محاکمه کردن و پرخاشگری کشف می کرد و در سکوت ناعادلانهترین دادگاههای دنیا را برگزار میکرد که شاکی و قاضی و هیت منصفه همه خودش بودند و متهم هر کس و هر چیز غیر از خودش.
امروز تنها اتفاقی که افتاده بود، این بود که همسرک گفت که اعلام کرده اند که هفته آینده حتما باید دو روز در وقت اداری اعلام حضور کنند و برای برنامه رفتنمان به خانه پدری، نمی تواند پنج روز زمان بگذارد. همین جرقه ای بود برای روشن شدن آتش زیر خاکستر حس های منفی روزهای گذشته . همسرک گفت زنگ زدم که بگویم یا امروز با پدرک و مادرک برو یا زمان برگشت تو بیشتر بمان!.. و من خشمگین دلخور و عصبانی گفتم من نه تنها میرم نه تنها برمیگردم. گفتم من برای سه روز این همه راه نمی آیم. اصلا هیچ جا نمی روم. نه خانه پدری ام نه آخر تابستان خانه پدری ات!!!... و قطع کردم و اشکهایم همچون آتش فشان فواره می زد. مادرک گفت باید گریه کنی تا سبک شوی اما طبق عادت قدیمی اش گفت کسی نمرده که با این سوز و آه اشک میریزی. گریه کن اما نه اینطور ولی آتشفشان وقتی فوران کند تا پرتابهایش تمام نشود آرام نمیگیرد. ببشتر از یک ساعت هقهقکنان باریدم و بین هقهقها برای مادرک از بدحالی روانیِ بی دلیل این روزها گفتم. البته که کج خلقیهایم کاملا برای مادرک مشهود بود اما گفتم من آنقدر این چند روز بداخلاق شده ام که بدون همسرک جایی رفتنم فقط باعث اوقاتی تلخ برای اطرافیانم می شود. اگرچه مادرک قبول نداشت که بداخلاقم. مادر است دیگر ... :)
پدرک برای آرام شدنم گفت باید خدا را شکر کنی که همسرت اهل دروغ نیست و صادقانه شرایط واقعی را برایت توضیح میدهد. مردها هزار بامبول سر زنشان در میآورند. تو باید سپاسگذار باشی که خدا چنین همسری روزیات کرده و من همه اینها را قبول داشتم اما عقل و احساسم حسابى آب و روغن قاطی کرده بودند و امکان تفکیک و آرامش را از دست داده بودند. گفتم آنقدر کار میکند که من اصلا ندارمش.سهم من از بودنش فقط زمانهایی است که کار (شما بخوانید هوو) اجازه بدهد... حس می کردم بدبخترین آدم روی زمینم با اینکه عقلم نهیب میزد که چنین نیست اما چیزی ندانسته تمام حسهای خوبم را پاره پاره کرده بود. فقط دلم میخواست نباشم و درست زمانی که چنین آرزوی میکردم... ماه اکم محکم تر از چند روز گذشته تکان میخورد و ایمان دارم قصدش فقط نوازش و خوشحالی من بود اما منِ غمگین فقط قادر بودم دستی روی شکمم بکشم و بگویم مرا ببخش برای تمام خودخواهیهایم.
حالا و از دور، ماجرا اینقدر بغرنج نبوده اما آن زمان برای من بغرنجترین موقعیت دنیا بود. قدرت تصمیم گیری ام را به کل از دست داده بودم و فقط تصویر تنها ماندن همسرک در ذهنم نقش میبست و اشکهایم تمام صورتم را میپوشاند. تصور نداشتناش کنارم در آن لحظه بدترین تصور دنیا بود. بالاخره اشکهایم بند آمد و من منفیترینهایی که آن لحظه به ذهنم میرسید را نوشتم. در حال نوشتن بودم که در خانه بهم خورد و مادرک بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت. پا شدم و شروع کردم کار کردن تا کمی آرام شوم. به خواهرک زنگ زدم. هنوز بغض داشتم اما بالاخره بغضم از بین رفت و کم کم عقل حکم فرما شد. بعد از چند ساعت دل دل کردن، ساعت 1 تصمیم گرفتم بمانم... حتی ساک هم نبستم که مادرک ببرد تا من بدون بارو بندیل بروم.
تنها کاری که قبل از رفتنشان کردم این بود که وقتی حس کردم انرژیهای منفیام دور شده اند، با بسم الله و آیة الکرسی، روتختی ماهاک را پهن کردم که ببینند؛ آنقدر که ذوقش را داشتند.
ادامه مطلب ...