هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

لعنتیای دوست داشتنی

بعضی آدمها حتی حضور مجازی شون هم عینِ زندگیِ

کافیِ فقط بهت بگن سلام تا یک لبخند پهن بیاد روی لبهات

 و یادت بره چه رخوتی توی وجودت بوده

چنان سطح انرژی هات رو میارن بالا که خودت هم حیرت می کنی که ...

چی دارن این لعنتیای دوست داشتنی که تو اینقدر عاشق شون هستی و ندیده می میری براشون؟ 

به جز یک قلبِ بزرگِ بی انتها که جز مهربونی و عشق چیز دیگه ای توش جا نمی شه

بعضی آدمها با وجود بودن شون کیلومترها دورتر از خودت، اونقدر حال خوب بهت تزریق میکنند که از حس خوبش چشم هات خیس می شه که چقدر خوشبختی که کسایی که اینقدر دوست شون داری کنارت هستن و فقط یک کلمه، بدون صداشون میتونه تو رو زیر و رو کنه

کاش می تونستم بهشون بگم چقدر عزیزن برام اما احساسی که دارم در قالب کلمات جا نمیشه

فقط براشون دنیا دنیا خوشبختی، سلامتی و آرامش آرزو میکنم.

زندگیم پر از این آدمای دوست داشتنیِ که میمیرمشون


شنبه 16 خرداد 12:15

شادمهر با ولوم بالا رو تکراره

من دارم عادت های بدم رو لیست می کنم و عادتهای خوبی که باید ایجاد کنم رو می نویسم که ویرگول جواب پیامم رو میده و ناگهان از آرزویی که اون لحظه تو وجودم شعله ورتر از همیشه میشه صورتم خیس میشه و براش می نویسم یعنی میشه یک روز تو و اون خونه پر از عشقت رو ببینم؟ وقتی از خونه اشون می نویسه احساس می کنم ...واقعا چه احساسی به اون خونه دارم نمی دونم چیه اما من دائم اونو تصور می کنم و ذوق مرگ می شم براش که قراره مال اونها باشه

چقدر من خوشبختم که میتونم برای داشته های دیگران خوشحال باشم. 

چقدر من خوشبختم که دوستایی اینقدر مهربون و دوست داشتنی دارم. 

چقدر من خوشبختم که همسر اگرچه دیدگاههاش و منطقش با من متفاوته اما هیچوقت صداشو بالا نمی بره. 

چقدر من خوشبختم که دلم میگیره از خواسته هایی که گاهی مجبورم چشمم رو به بعضی هاشون بپوشونم لاقل الان (شاید بعدن همش اجابت بشه) اما زندگی رو برای خودم جهنم نمی کنم. 

چقدر خوشبختم که این روزا کتابی رو میخونم که دیدم رو به دنیا، رسالتم و خدا متفاوت کرده. 

چقدر خوشبختم که اینجا رو دارم که بنویسم و شماهای مهربون کنارم هستید حتی توی سکوت. 

چقدر خوشبختم که با وجود سکوتتون وقتی بیمار بودم اینجا پر از کامنت محبت آمیز بود و خیلی هاتون برای بهتر شدن حالم روشن شدید.

 چقدر خوشبختم که یک دختر صحیح و سالم دارم که معتقدم روحش از من خیلی پیشرفته تر هست و معلم واقعی زندگی منه. گاهی فکر می کنم راهنمای من خودِ خودِ ماهکه که اومده روی زمین ازم مراقبت کنه و من بلد نیستم مامان خوبی براش باشم. 

این روزا اونقدر رابطه ام با خودم دچار تحول شده که قسمت سیاهش همین احساس مادر خوب نبودنه که اونم درستش می کنم.

باورم نمیشه به این نقطه رسیدم که احساسم به خودم خوب باشه و دلم بخواد خودم رو غرق بوسه کنم منی که دائم در حال سرزنش خودم بودم. باورم نمیشه دارم موفق میشم. اونقدر ناباورانه است برام که اشکهام متوقف نمیشن

ویرگول جانم مرسی که هستی همون چند جمله کوتاه با تو، همون آرزوی دیدنت، همین بودنت چه حال خوشی رو بهم تزریق کرد.


من اینجا دوستای بی نظیری پیدا کردم که آرزوی دیدن چندتا از کنزدیک ترین هاشون رو دارم. خیلی وقته دلم میخواد یک پست تشکر از همه تون بنویسم. باید فرصت کنم و نظرات رو چک کنم و بنویسم چون دلم نمیخواد اسم هاتون از قلم بیفته و کسی دلش بگیره که من فراموشش کردم

هوای تازه دوست تازه

اینقدر خسته بودم از رابطه هایی که یک طرفه باید تلاش می کردم برای حفظ شون،  که همه رو رها کردم و تصمیم گرفتم هر رابطه ای که یکی دو بار تماس گرفتم و جوابی از طرف مقابل دریافت نکردم رو حتی اگر دلم بخواد داشته باشم ش رو تمام کنم مگر اینکه طرف بعد از تماسهای بی جواب خودش تماس بگیره و دلیل موجهی برای نبودن و جواب نداشتن اش داشته باشه. دیگه نه زنگ بزنم نه پیام بدم. به قول مامانم تنها که باشیم دیگه درِ دلمون گذاشته است که تنهاییم و لاقل از دست کسی ناراحت نمیشیم و دائم در خودمون و رفتارمون دنبال دلیل کم توجهی های دیگران نمی گردیم. چون معمولا رفتار دیگران ربطی به ما نداره. کلا هر جور راحتند رفتار میکنند و احساس و شخصیت دیگران براشون اهمیتی نداره. یا لاقل جرات ندارن که مستقیم بگن از بودن با ما لذت نمی برند و با توجه نکردن هاشون توی یک پروسه طولانی کم محلی طرف مقابل رو آزار میدن.


چند ماه قبل بود توی پاییز که حالم خوب نبود؛ شماره تماس اش رو برام گذاشته بود و گفته بود هر موقع خواستی هستم. ولی همسر  به خاطر ناامن بودن فضای مجازی و دروغ هایی که راحت گفته میشه؛ تهدید کرده بود که در صورت ارتباط برقرار کردن با بچه های وبلاگ کلا باید اینجا رو تعطیل کنم.  می گفت شاید طرف اصلا مرد باشه و با اسم خانم بهت نزدیک بشه. شاید کسی با سو نیت بهت نزدیک بشه و زندگیت رو بهم بریزه و من بهش حق می دادم. با این حال خیلی دلم پیش اش بود. وقتی همسر گفت موافقی بریم پرتغال؟! و بحث رفتن داغ بود؛ اگرچه خیلی زود جفتمون پشیمون شدیم از رفتن، اول نقشه رو چک کردم که ببینم چقدر از لحاظ فیزیکی بهش نزدیک میشم!؟ :) عاشق کامنت هاش بودم و حس عالی ازش دریافت می کردم. تا اینکه برای رمز جدید تو اینستا بهم پیام داد و بعدش من مریض شدم. 

تو اون روزای بد حالی تنها دوستی بود که هر روز حالم رو می پرسید. خسته بودم از پیامهایی که به دوستان فرستاده بودم و چند روز میگذشت تا جوابشون رو دریافت کنم تازه  اگر دریافت میکردم؛ اونم از کسایی که روشون حسابِ دوستی کرده بودم؛ هر موقع پیام دادم سریع جواب داد. بهم گفت که چقدر مثل من خسته است از تلاش های یک طرفه اش برای حفظ روابط و اینکه مثل من کلا بی خیال ایجاد رابطه دوستی با آدمای جدید شده و تنهایی رو ترجیح داده. 


برای همسر گفته بودم که از طریق اینستا در تماسیم و خیلی ناباورانه مخالفتی نکرد و وقتی موقع صحبت من و همسر، ماهک پیام صوتی فرستاده بود که سلام کنه بهش ( ماهک خیلی خیلی با دقتِ و ظهر که گفته بودم دوستمِ و اسمش چیه گفت سلام ... جون و شب هم که متوجه پیامهامون شد بدون اینکه من بگم خودش فهمیده بود این همون دوست ظهرِ و باز میخواست بهش سلام کنه :))) ) و صدای ما هم ضبط شده بود و من نگران بودم از عکس العمل همسر چون متوجه شد ماهک پیام صوتی داده اما در کمال تعجب هیچ مخالفتی نکرد.

خیلی اتفاقی تو این روزا دغدغه هامون خیلی نزدیک بهم هستش و حالا که نتیجه زحمات های چند ساله من و همسر در شرف به بار نشستنِ و من دو دل شده بودم؛ چقدر بهم انرژی مثبت داد. چقدر ذوق کرد برای نتیجه و یک عالم حس خوب ریخت تو قلبم.  وقتی دیشب بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم با حرفاش دلم رو قرص کرد که انتخابمون درسته تا لحظه ای که خوابم ببره سپاس گزاری کردم از خدایی که بعد اون همه رفیق نیمه راه یک دوست بی آلایش و مهربون و همراه سر راهم گذاشته

ممنونم ازت رفیق ترین رفیق راه دورِ روزهای بد حالی ام. که ته دلم، به احوال پرسی های هر روزت گرم بود. همیشه سلامت و شاد باشی کنار همسر گلت


+ اسمت رو ننوشتم چون نمیدونستم دوست داری بقیه بدونند یا نه :)

رفاقتای یکرنگ

چه موهبت عظیمی است داشتن رفیقی که تا این موقع شب حاضر باشی باهاش بیدار بمونی و بعد از یک روز کسل کننده با یک لبخند پهن خودتو تو آغوش خواب رها کنی.
شب همه رفیق هایی که رفیق یکرنگ و پیام آور نشاط اند برای رفقاشون نیـــــک

+ گوشی شارژ نداره فقط میتونم همین چند جمله رو بنویسم که ثبت بشه احساس قشنگ این لحظه

ترس و لبخند

دلم می خواد بنویسم اما به خودم میگم از چی می خوای بنویسی؟

 از ترس هات در اثر کرونا؟ که چند بار در موردشون نوشتی

از بهم ریختگی افکارت؟ که از اونم نوشتی

از آینده ای که به خاطر کرونا مبهم می بینی؟ که خیلی ها حتی پزشک ها هم آینده رو مبهم می بینند

از ماه اک؟ که اینقدر ذهنت معشوشه که نمی تونی اون همه  شیرینی و لذت رو طوری در غالب کلمات بیان کنی که در شان ش باشه

از خانوادت؟ که از دلتنگی براشون حال دلت بد و بدتر شده و وقتی مامان دیروز گفت اگر ترس و اضطرابت زیاد نمیشه ما بیایم و من وسط گریه هام گفتم به روزی افتادیم که از دلتنگی نمیدونیم چه کنیم اما جرات هم ندارم بگم بیاید چون هم نگران شماها هستم هم برای خودمون می ترسم. 

از اینکه به غیر از ترس به خاطر اینکه بیان و من نمیدونم چمدون شون رو چطور ضدعفونی کنم که نگران نباشم ماه اک و بقیه چیزها بهش میخوره؟

از برنامه های قشنگی که داریم؟ اما من به خاطر ترس هام از کرونا نمی تونم ازشون لذت ببرم چون انجامش مستلزم بیرون رفتن های زیاده و من از این بیرون رفتن ها می ترسم

از روز موعودی که دو ساله منتظرشیم و چند روز بیشتر بهش نمونده اما من به خاطر بیرون رفتن با یک فسقلی که دستشو به هرجایی می زنه دلواپس ام

نه هیچ کدوم نوشتنی نیستند تو روزگاری که همه به خاطر این بیماری تحت فشار هستند و همه به یک اندازه نه اما هر کسی به نوعی نگران و شاید ترسان باشه

در عوض باید

 از همسری بنویسم که با تغییری که من در رفتارم ایجاد کردم؛ محبتش رو  توی مسیری آشکار روان کرده و رفتارش اونقدر تغییر کرده که دارم تو چشمه محبتش ذوب میشم. از همسر مسئولیت پذیری که حتی این روزها هم داره همه تلاشش رو می کنه که زندگی رو برای خانواده کوچکمون راحت و لذتبخش تر بکنه. هر چند مدتی گزینه های متفاوتی داره برای آسایش مون و من عاشق این همه خلاقیت و میلبه پیشرفتش هستم. وقتایی که با ماهک بازی می کنه و ماهک صدای خنده ها و جیغ های سرخوشانه از ته دلش فضای خونه رو پر می کنه و من  یک ذره وقت آزاد پیدا می کنم که یک گوشه بشینم و بنویسم. یا کمی نت گردی کنم مثل الان که صدای خنده ماهک پرم کرده از حال خوب.

و از دوست ندیده ای که سنگ صبور دلواپسی هامه و اونقدر انرژی مثبت تو وجودش موج می زنه که بعد از چند جمله تکست حالم اونقدر خوب میشه که میتونم پرواز کنم و  وقتی که توی تردید اینکه کار درستی کردم که با اومدن خانوادم موافقت نکردم؛ می سوختم چون نظر همسر دقیقا مخالف نظر من بود و می گفت کرونا داره تموم میشه و مردم به زندگی عادی برگشتن و ما هم باید از این همه فرنطینگی خارج بشیم کم کم؛ بهم گفت کار درستی کردی چون اوضاع هنوز نرمال نیست و آب ریخت روی آتش تردید و خلاصم کرد از اون عذاب وجدانی که مثل خوره به جونم افتاده بود


کتاب واره:

این روزا نمی دونم چرا در طول روز کمتر فرصت دارم کتاب بخونم؟ شبها هم سعی  میکنم بدون گوشی بخوابم که دیر وقت نشه و اینطوریه که مطالعه ام خیلی کم شده. از طرفی توی گروه همخوانی "انسان خداگونه" است و من لحن ویس های کتاب رو دوست نداشتم و فرصت خوندن متن رو هم ندارم. یک کمی هم در عین عجیب غریب بودن و در عین حال حقیقت بودن حرفهای کتاب، تو این روزا حوصله این سبک کتاب رو ندارم ولی دلم می خواد هر طوری هست با گروه پیش برم وگرنه شاید خودم چنین کتابی رو تنها نخونم. 

دوباره خوانی "سه شنبه ها با موری" نصفه مونده . 

کتاب "عزت نفس به زبان ساده" هم بعد از تمرینی که باید وقایعی که باعث کاهی و افزایش عزت نفس ام در کودکی شده بود چنان برافروخته شدم از دست یک عده که شکر خدا این روزا همشون از زندگیم حذف شدن که خوندنش رو ادامه ندادم. اما حالا اون خشم و عصبانیت از بین رفته و یک بار دیگه زمان بزارم برای خوندنش.

و در عوض یک کتاب بی نظیر رو تمام کردم که در طول یک ماه گذشته جرعه جرعه نوشیدمش. "چهار میثاق" با صدای آرامبخش نیما رئیسی یکی از فوق العاده ترین کتابهای دنیاست که من به شدت نیاز به خوندنش داشتم. کتابیه که باید هر روز و هر روز بخشی از اون رو نوشید و تلاش کرد برای عمل کردن به چهار میثاقی که در کتاب ذکر شده. فرصت کنم کمی بیشتر ازش می نویسم


دوست نوشت:

+ یکی از بزرگترین موهبت های دنیا اینه که با تلخی نوشتن رو شروع کنی اما با چند جمله پر از مهر یک دوست که حرفاش برات یک جور حجتِ دنیات از این رو به اون رو شه و ادامه پست رو با یک حال خوب بنویسی. باشد که بماند یادگار


+ شارمین عزیزم روزت مبارک


ماه نوشت:

اومده می گه مامان چایی بپز بیا پیش ما. برم که سه تایی بازی کنیم :)



+ میخوام به ترسم غلبه کنم و امروز همسر رو بفرستم گوشت بخره