از شدت استرس آماده شدن دچار حالت تهوع شدم و به خودم اومدم میبینم همش دارم میگم Hallelujah. هفته قبل روحی و جسمی حالم خوب نبود و به همین دلیل آخر هفته نتونستم لباسها رو کامل بشورم. با اومدن مامان اینا و پیشنهاد مامان برای درست کردن سبزی نه تنها کارم در راستای سفر رفتن کم نشد که زیادهم شد و منی که با فکر انجام کارهای عقب مونده در روزهای حضورشون خودم رو دلداری داده بودم جز درست کردن سبزی به کار دیگه ای نرسیدم. روز دوشنبه هم که کار کرده و نکرده بدو بدو تشریفمونو بردیم تهران واسه صندلی ماشین و دیروز که دلم نیومد جلسه باشگاه رو نرم چون جلسه قبل رو نرفتم و جلسه بعد هم نمیرم؛ کلا صبح تا ساعت٤ ام پرید. بعدش هم هی استرس پشت استرس که کارهام مونده و آماده نیستم و بخش خنده دار ماجرا اینه که اینجور وقتا نمیتونم یه کار رو تموم کنم. از هر کاری یک مقدار انجام میدم و نتیجه اش میشه یک عالم کار نکرده
شب ساعت ١١:٣٠ ماه اک گفت بخوابیم خوابم نمیومد و میخواستم کمی جمع و جور کنم. ولی بردم بخوابونمش اما چه خوابیدنی که من خوابم برد اما ماه اک هی بازی کرد و آخرش اژدهای بالای تختش رو انداخت روی من و من با ترس پریدم و اژدها رو پرت کردم رو زمین. از تختش اومدم بیرون که آب بخورم. زد زیر گریه که مامان بیا.طفلک فکر کرده بود قهر کردم. بغلش کردم و چسبوندمش به خودم. مثل خیلی وقتای دیگه. صورتش چسبیده بود به گردنم و گرمی نفسهاش رو حس می کردم. اینقدر این پوزیشن رو دوست داره که اینجور وقتا تکون نمیخوره. براش کمی حرف زدم و گفتم بریم روی تخت ما بخوابیم. اما چه خوابیدنی؟! :))) همسر بیهوش بود و ماه اک انگشتای دست کوچولوشو باز و بسته می کرد و میگفت "بیدو بیدو بیدو بیدو". و میزد به همسر. این بازی جدیدشه که دوشنبه آخر شب کشفش کرده و عاشق عکس العمل باباشه در حین این کار. هم ضعف کرده بودم از خنده. هم می کشیدمش سمت خودم که همسر بیدار نشه. اونم هی می گفت بابا بشین :))) بالاخره باز هم من خوابم برد و هربار بیدار میشدم می دیدم داره رو تخت بازی می کنه. هر باری هم لباس منو میده بالا و کمی شیر میخوره. آخرین بار گوشی من رو برداشته بود و با عکس سه تاییمون که روی قفل صفحه است حرف میزد و گوشی رو که گذاشت زمین و چسبید به من خوابش برد.
حالا یک ساعته بیدار. لباس شستم پهن کردم اما از شدت استرس که حالا لباسا خیسه من چطور ساک ببندم؟ نمیتونم صبحانه بخورم. میشه راهکارهای خوبتون واسه سفر رفتن رو به من بگید؟
من زیاد ساک می بندم اما بعد هفت سال هنوز بهش عادت نکردم و تا دقیقه نود میدوم. از طرفی همیشه فقط ساک بستم بعدش مهمونی بوده نه هتل. همینم یه استرس دیگه است که چطور بچه شیطونم رو اونجا کنترلش کنم.
خدایااااا کمکم کن آروم بگیرم تا بفهمم میخوام چه کنم؟
+ از آنجایی که طی چهار سال و نیم به دلیل کمبود منابع سمعی بصری ترکی آذربایجانی موفق به آموختن زبان مادری همسر نشدیم؛ به ترکی استامبولی روی آوردیم. باشد که فرجی حاصل شود در آموختن آن نامبرده دور از دسترس. در این راستا عاشق کلمه سوکوشوم ( ) و جمله "هر شی بید ده" گشته ایم و راه میرویم و تکرار می کنیم
حرصم گرفته بود. باز هم برق انداخت. یاد محافظ اتویی افتادم که مادرک برایم آورده بود. محافظ را وصل کردم و شلوار همسرک را روی میز اتو با دست مرتب کردم که خط شلوارش دوتا نشود. با دقت مشغول اتو زدن لباسهای مَرداَم هستم... تلفن زنگ میخورد. با سرم گوشی را گرفتهام و با دستهایم اتوکاری را ادامه میدهم.صدای مادر همسرک بی رمق و غمگین است... دلیلش را که میپرسم؛ میگوید: "از صبح سرم خیلی درد میکند. خون دماغ شدهام." زیاد حرف نمیزنم چون وقت سردرردهایم حوصله هیچ صدایی را ندارم. گوشی را میدهم به همسرک. همسرک با لحنی مملو از نگرانی و کمی عصبانیت با مادرش حرف میزند. کت همسرک را روی میز اتو جایجا میکنم و همزمان که به خودم غر میزنم که محافظ اتو هم شرایط را بهتر نکرده و باز هم برق میافتد لباسها؛ صدای همسرک میآید که میگوید از عید تا حالا قرار است بروید دکتر اما هر روز عقباش میاندازی!... غرق میشوم در افکارم که مادرکش با این حال بد زنگ زده احوال ما را بپرسد و یاد کمردردهای پدرکام میافتم که چند روز خوابیده بوده و من نمیدانستم؛ حلقه میشود اشکهایم. تار میشوند چشمهایم و فرو میخورم بغضم را از غم این همه فاصله که دستمان نمیرسد برای عزیزانمان کاری بکنیم. هنوز دقیقا نمیدانیم شرایط مادرکش را. اما یک جمله مدام در ذهنم تکرار میشود "اگر راه نزدیک بود به زور هم که بود؛ خودم برده بودمشان دکتر". به آستین کت که میرسم اتوکاری را رها میکنم. میروم کنار همسرک و خواهش میکنم ملایم تر حرف بزند که مادرکش در این لحظه به اندازه کافی حالش بد هست. اما تذکر من بی فایده است. همسرک ترسیده. او مرد است. متاسفانه گریه نمیکند. غر نمیزند. اما احوالش دگرگون شده است. مکالمه که تمام شد؛ زنگ میزند به پدرکش و با ناراحتی اعتراض میکند به تنها ماندن مادرش و بی خبر بودن پدرش.گفته بودم که ما انسانها هرچقدر هم که دورمان شلوغ باشد باز هم تنهاییم. تنهایی هایمان انواع مختلفی دارد. یکی از این انواع، تنهاییهای بعد از ازدواج فرزندان است. هرچقدر هم بیایند و بروند؛ باز هر کدام درگیر زندگی خودشان هستند. حالا کافیست به هر دلیل همسرت هم خانه نباشد. خون ریزی دماغت هم قطع نشود و احتمالا بترسی که تمام نشود و هیچ کس خبردار نشود. راستش هنوز نفهمیدم کدام نوع از تنهایی وحشتناکتر است.
با همه آشفتگی همسرک آماده میشویم کمی قدم بزنیم. هوا سرد بود. سردم بود. همسرک ترسید سرما بخورم. برگشتیم. به خواهرکش زنگ زد و تازه فهمیدیم دو ساعت این دختر طفلکی به مادرکش زنگ میزده و مادرک طفلکیتر جواب نمیداده چون تمام دو ساعت خون از دماغش میرفته و دستهایش خون آلود بوده. اشکهایم دیگر مدارا نمیکنند. دلم بد میشکند. صدای همسرک تو گوشم زنگ میزند که در خانه تنها میماند و فردا خدایی نکرده پشیمان میشوید... پشیمان میشوید... پشیمان میشوید...
غـزلواره:
+ همیشه از دور شدن از عزیزانم میترسیدم. میترسیدم مبادا که خدایی نکرده اتفاقی بیفتد و زبانم لال مویی از سرشان کم شود؛ نباشم و و تمام عمر پشیمان شوم. ترسیدم. دور شدم و حالا برای هر کدامشان تنم جدا میلرزد. چه خانواده خودم چه خانواده همسرک
+ عزیزانم رفتند و نیمی از وجودم را با خودشان بردند.
+ ناسپاس نیستم. فقط دلم میخواهد کاری بکنم.