هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

زنده ایم به عشق

بعد از رفتن ش کلید رو توی قفل در می چرخونم. مکسی می کنم و میگم شروع یک روز تازه. کم کم دارم عادت می کنم به این زود بیدار شدن ها. دیگه مثل قبل سخت بیدار نمی شم. دفترهام و گوشی رو بر میدارم. یک چایی می ریزم و دمر ولو می شم روی تخت که بنویسم و بخونم. قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن؛ پیج مورد علاقه ام رو باز می کنم و تلاش می کنم بفهمم جنیفر لوپز در مورد آرزوهای بزرگش چی میگه. همیشه فکر می کردم لیسنینگ ام کلا فتضاح هستش. اما تازگی ها که دارم تلاش می کنم با کلیپ های کوچک این مهارت رو کسب کنم؛ گاهی ذوق مرگ می شم از اینکه بعد از سه چهار بار تکرار 70% جمله ها رو متوجه میشم. وقتی تمرین لیسنینگ تمام میشه؛ شروع می کنم به نوشتن. ساعت نزدیک هشت هست و من اینقدر خوابالودم که نوشتن رو نیمه رها می کنم و سرم رو میزارم روی بالش.

 

ادامه مطلب ...

یک روز تعطیل

توی سکوت خونه خودم رو روی تخت رها می کنم و شروع می کنم به نوشتن برای همسر.برای تشکر بابت کمک به رفع موانع ذهنی که این سالها در مورد مسائل مالی توی ذهنم شکل گرفته بود. برای توضیحی که در مورد کلمه "سربار" بهم داد و گفت:"هر چقدرم من فارسی حرف بزنم باز هم کلماتی هست که شاید من جای درست استفاده اش رو ندونم. شاید تحت الفظی در ترکی کاربردش بی ادبانه نباشه و من ندونم توی فارسی توهین آمیز هست و اون لحظه نمیدونستم استفاده از این لفظ صحیح نیست"** و من چقدر ذهنم سبک شد به خاطر شنیدن حرفاش و مسائلی که در ذهنش میگذشت و دقیقا مخالف موانع ذهنی شکل گرفته من در این سالها بود. صدای جیک جیک پرنده ها و هوهوی یا کریم، ملودی این لحظه اتاق است. وصف حال خوبم در این لحظه نگفتنی است. باید دایره واژگانم رو گسترش بدم تا بتونم راحت تر بنویسم. گاهی حس و حال هایی داریم که در قالب واژه های روزمره نمی گنجند. 

  ادامه مطلب ...

امشب یک سر شوق و شورم ....

یک جور شگفت انگیزی حس خوب درونم قلیان می کنه که با وجود همه کارهایی که دارم دلم میخواد بنویسم. همسر حالش بهتره و من از خوشحالی این بهبودی در پوست خودم نمی گنجم. البته به نظر میرسه یک سرماخوردگی ساده بوده فقط و تنها رعایت اساسی ما جدا خوابیدن همسر بود. حس عجیبیِ که کنار کسی باشی؛ مرتب ببینی اش اما دلتنگش بشی. مثل الان من که دلم میخواد همسر رو بغل کنم و با تمام توانم بچلونمش. این چند روز که درونیاتم یه جور مسخره ای بهم ریخته بود یه وقتایی خیلی دلم میخواست برم تو بغلش مچاله بشم اما می ترسیدیم :)
احتمالا من با شروع هوای اردیبهشتی یه بهم ریختگی هایی پیدا می کنم و بعد کم کم از اون شوک روانی خارج میشم و به آب و هوا عادت می کنم. الان با تمام وجوود هوای بهار رو نفس می کشم و غرق لذت می شم. چقدر دلم میخواست میرفتم توی یک طبیعت بکرِ پر از سبزه و چمن و حسابی روی سبزه ها غلت میزدم و می دویدم و از خوشی جیغ می کشیدم.  
به خودم قول دادم توی سال جدید یک سری عادت جدید ایجاد کنم و سبک زندگیم رو اصلاح کنم. در یک زمینه هایی موفق بودم و در یک زمینه هایی همچنان مقاومت درونی دارم و باید تلاش بیشتری بکنم. یکی از بزرگترین خواسته هام اینه که بتونم خوابم رو تنظیم کنم. به موقع بخوابم و صبح ساعت 6 بیدار بشم. اگر این تغییر ایجاد بشه تغییرات زیادی رو می تونم در جهت توسعه فردی رقم بزنم چون ماهک صبح دیر بیدار میشه و توی اون ساعت ها می تونم برای مدیتیشن، نوشتن، خوندن، تحقیق کردن و جمع بندی افکار و برنامه هام زمان بزارم

از اونجایی که قبل از شروع سال جدید تصمیم قاطع گرفته بودم که تغییرات رو شروع کنم؛ بهانه مهمان بودن رو زدم کنار و مصمم شدم توی همون روزهایی که مهمان هستم؛ برای ایجاد عادت جدید اقدام کنم؛ اونم عادتی که در عین سادگی به شدت در مقابلش مقاومت می کردم با اینکه دستهام خیلی خراب شده تو این چند سال و تازه قبل از عید با کسی که آزی گرفت متوجه شدم چقدر سن پوست دستهام رو با بی رعایتی بردم بالا و شروع کردم به ایجاد عادت دستکش دست کردن موقع شستن ظرف بود. عادت بعدی شستن و جمع و جور کردن ظرفهای غذا و آشپزی بلافاصله بعد از غذا خوردن و عادت بعدی حفظ نظم بود. اینکه به محض دیدن نامرتبی چه در وسائل خودمون چه در فضای خونه میزبان اون نامرتبی رو رفع کنم. سعی کنم کارها رو به موقع انجام بدم و اینکه عادت مطالعه کردن سر جای خودش بمونه.

کتاب "عادت های اتمی" 

خوب یادمه که سیزده به در سال 97 بود که وسط باغ مهری اینا ایستاده بودم و با مهری حرف میزدم. یک سری مسئله پیش اومده بود که بقیه در مورد اشخاصِ دیگه ای از فامیل حرف میزدن. به مهری گفتم من خوشحالم که دورم چون باعث میشه کمتر از اینجور مسائل مطلع بشم و در نتیجه دورم از غیبت. مهری گفتم: "به نظرم مهم اینه که تو جَوِش باشی اما خودت رو کنترل کنی و غیبت نکنی". ولی من همچنان خوشحال بودم که از اون فضا دورم. تا اینکه کتاب "عادت های اتمی" خوندم؛  کتابی که اوایل اسفند مطالعه کردم و حرف هایی درش بود که توی چند کتاب دیگه ای که در زمینه "تغییر عادت" خونده بودم؛ نبود. مثل این که اغلب انسان های موفق که عادت های خوبی دارند؛ محیط رو طوری فراهم می کنند که نیازی نباشه در مقابل شکل گرفتن یک سری عادت نادرست مقاومت کنند. بلکه محیط رو به شکلی فراهم می کنند که کلا امکان شکل گرفتن عادتها نادرست به حداقل برسه یا اصلا امکان شکل گرفتن ش وجود نداشته باشه. مثالش هم کسایی بود که در جنگ شرکت کرده بودند و معتاد شده بودند اما 90% شون (اگر درست یادم باشه) بعد از برگشت به خونه خیلی راحت از اعتیاد رها شده بودند و دیگه به طرفش هم نرفته بودند چون اون جوی که درش اعتیاد داشتند رو ترک کرده بودند و پا به محیط تازه ای گذاشته بودند. یک نکته مهم دیگه هم گفته بود که من اینجا نمی نویسم و توصیه می کنم خودتون کتاب رو بخونید که تاثیر بیشتری داشته باش. همین تلاش ها بود که باعث شد تو روزایی که مهمان بودم فکر نکنم که داره وقتم تلف میشه و الان از خودِ 1400 ایم راضی ام با وجود این که دو سه روز گذشته حال و حوصله هیچ کاری نداشتم و همین باعث شده ماهک کل خونه رو به فنا بده  :)

چقدر من خوشبختم که خونم به خاطر شیطنت ها و بازی های دخترکم بهم می ریزه و من نیرو و توانش رو دارم که باز هم همه چیز رو مرتب کنم


غ‌زل‌واره:


+ تازگیها متوجه شدم اگر انجام کاری روی ذهنم سنگینی کنه و من در برابر انجامش مقاومت کنم باعث میشه کارایی ام به شدت در کارهای دیگه پایین بیاد. اینطوری شد که با وجود اینکه همسر میگفت تا جایی که من یادمه کل آشپزخونه رو خونه تکونی کردی؛ چون از موقع برگشت شک داشتم کابینت قابلمه ها رو تمیز کردم؛ بعد از چند روز مقاومت بریزم بیرون و الان روبروم پر از قابلمه و ظرفِ که باید برم جمع شون کنم


+ خدایا چقدر خوشحالم که سالم ام و میتونم کار کنم، کتاب بخونم یا حتی تنبلی کنم.


+ خدایا مخلصتم که همسر حالش داره روبراه میشه. چقدر ترسیده بودم.


+ دارم کم کم میخونمتون


+ دست بلاگ اسکای درد نکنه که بی دخالت ما گند میزنه به فونت ها و تنظیمات و بخوای هم تغییر بدی له اون حالت اول بر نمیگرده مگر با تغییر کدها که اونم کلی زمان میبره

Footloose

تصمیم داشتم امشب زود بخوابم اما درست بعد از تمام شدن برنامه replay فیلمی شروع شد که همون سکانس هاى اولش جذبم کرد و نتونستم ازش بگذرم. اینقدر این فیلم درش زندگی و نشاط و هیجان های قشنگ داشت که الان دلم میخواد روز بود؛ انرژی داشتم و اگرچه بلد نیستم مثل تینیجرهای فیلم برقصم اما یه دل سیر برقصم و شادى کنم.


شب تون نیک و آرام


١٤٠٠

اگر اسمش خوشبختی نباشد؟! چه چیز دیگری می تواند باشد که دو هفته مهمان باشی و بر خلاف همیشه بعد از ده روز، همچنان هم ظرفیت ماندن داشته باشی اما بار سفر ببندی که برگردی و از بودن کنار میزبانت سرشار و از شوق رهسپار شدن به جاده، چشم دوختن به طبیعت و نفس کشیدنِ دوباره  هوای خانه لبریز باشی

اگر اسمش خوشبختی نباشد؟! پس چه چیز دیگری می تواند باشد که بهارت را اینچنین شیرین آغاز کنی و بارها و بارها با خودت زمزمه کنی "سالی که نکوست از بهارش پیداست"

چقدر این دو هفته را زندگی کردم. چقدر زندگی کردیم و چقدر لذت بردیم. باورم نمی شود که به این سرعت گذشت. ماه کوچکم تازه این بار معنی با دیگران بودن را فهمیده و این بار واقعا دلش میخواهد برای همیشه ترکستان بماند.


سال نو مبارک 

سال نو مبارک

سال نو مبارک


+ خیلی خسته ام. مثل این که کوه کندم :))