هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شبه طور

+ صبح از هفت و نیم وسط پذیرایی خوابیدم و هر چند دقیقه یک بار پریدم ببینم ماه کجاست؟ هشت و نیم با صحنه کاور موبایلی آبی که قبلا صورتی رنگ بود مواجه شدم. یعنی رحم نکرده بود. با تمام قدرت و توانش از خودکار استفاده کرده بود. من که قبلا تست کرده بودم که رنگ خودکار از قاب گوشیم پاک میشه با قربون صدقه و خنده بیدار شدم و رفتم تمیزش کنم اما بعد از اینکه ناامید شدم از کامل پاک شدنش تبدیل شدم به یک اژدهای ناراحت که اگر حرکت تازه ای برخلاف میلم انجام میشد خشمگین میشدم. ولی فکر اینکه اتفاق جبران ناپذیری نیفتاده حالم رو خوب  کرد


+ میخوام نماز بخونم که ماه اک می چسبه به پام و میگه "رَس. رَس" اون هیحرفش رو تکرار می کنه و من هنوز همه حرفاش رو نمیفهمم چون یک ماهه که تقریبا همه چیز رو میگه. بالاخره متوجه میشم که منظورش "رقص" ِ . لازممی رو خیلی دوست داره اما اعتراض می کنه. تازه میفهمم آهنگای زومبا رو میخواد. آهنگ رو میزارم. کمش می کنم تا بتونم نماز بخونم. ولی ماه اک اونقدر تلاشش واسه انجام حرکتای زومبا تحسین برانگیزه که آخر حواس منو پرت می کنه. می دوه و میگه "یک ، دو". به قسمتی از موزیک میرسه که از ده میشمریم تا یک و میپریم. درست تو همون قسمت شروع می کنه به پریدن. بعدش هم میگه "هشت، نه"


+ از صبح زود با یک فسقل شیطون که امروز به همه جای خونه سرک کشیده و خرابکاری کرده و شیطنت، سر کنی و منتظر بمونی همسر همیشه شلوغ جلساتشون تموم شه تشریف بیارن خونه تا حال و هوای خودت و خونه عوض بشه. اونوقت آقا از راه میرسه با انرژی سلام علیک می کنیم و ماچ و بوس هم که تا درخواست ندی ازش خبری نیست حتی اگر صد بار تو حرفات خواسته هاتو گفته باشی. بعد بشینی با دقت و حوصله حرفای همسرت رو در مورد جلسه با شرکت اندونزیایی و مدیران کشوری گوش کنی و تو کلام و دلت بهش افتخار کنی و ته دلت هم یه غمی بشینه که حس کنی کم کم داری فسیل میشه علم و اطلاعات و تخصص ات ولی فعلا نه زمانی برای فعالیت داری نه انگیزه ای و اگر بخوای شروع کنی با این سرعت تکنولوژی باید دوباره در زمینه ای برای شروع فعالیتهات حرفه ای کار کنی. اونوقت بحث رقص ماه با آهنگای زومبا بشه و بگی الان با یکی از آهنگایی که ماه خوشش میاد میرقصم ببینی حرکاتش رو و متاسفانه تو تنها چیزی که دریافت نمی کنی یک نوازش چشمی یا کلامیه. یعنی انگار که دیواری. به درخواست ماه اک شروع به توپ بازی با ماه اک می کنه و تو کلا فراموش میشی و حتی بعد از تمام شدن آهنگ و بازی هم چیزی به روی خودش نمیاره. البته ادعا داره که نگاه کرده!!!! بعد از همه اینا سربند بحث چند روز پیش در مورد افزایش مهارتهای زبان انگلیسی که گفته بودی با تحقیقات من خودآموزی یکی از بهترین روشهاست و الان کتاب AEfile خوبه؛ شروع می کنی به گفتن ادامه نتیجه تحقیقات در این زمینه که هنوز جمله  اول تمام نشده؛ همون حرف چند روز پیش اش رو تکرار میکنه "با کتاب که نمیشه زبان یاد گرفت" و تو اینقدر از اینکه با حوصله حرفاشو گوش و وسط حرفاش نپرسدی اما اون  صبر نکرد ببینه حرفت  ادامه داره یا نه پریده وسط حرفت اینقدر ناراحت میشی که بقیه حرفت رو برای خودت نگه میداری. اونم بدون توجهی انگار نه انگار ناراحت شدی باز لپ تاپ رو روشن می کنه میشینه سر کارش. گاهی حس می کنم نقش یه شبه رو دارم تو این زندگی


+ دلم گرفته از این رفتار. حالا حرفی هم بزنم میگه ماشالله تو هم که با هر چیزی ناراحت میشی


+ شش ماهه اوضاع دندونم بحرانیه، دو هفته است گوشت و مرغ لازمیم، پنج ماهه دستش درد میکنه و یک ساله یه اصلاحاتی تو خونه لازمه اما فقط چون همسر با کارش ازدواج کرده و تو خونه هم مشغول کاره و حتی مردادماهی رو هم که لاقل پارسال کنار خانواده هامون طی شد رو چنان پر کرده که امیدی به انجام هیچکدوم ندارم. 

نه اینکه واسه خرید نخواد بیاد. زمانش دیر بوده و من که به جمع و جور کردن گوشت و مرغا فکر می کنم که باید تا دیر وقت بیدار بمونم قبول نکردم اون موقع بریم


وقت رفتن رسیده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اومدم ثواب کنم؛ کباب شدم

 دلگیرم. خیلی زیاد. رفتند تفریح و حتی یک زنگ نزدند که احوالم را بپرسند؛ به جز دیروز صبح که برای همان اتفاق کذایی من زنگ زدم. تیرماه 11 روز سفر بودم و عین 11 روز بهشون زنگ زدم. راستش گاهی حس می‌کنم من اصلا اهمیتی براشون ندارم و وقتی حس های بد میاد سراغم؛ با خودم میگم همون بهتر که ازشون دور شدم. البته مطمئنم واقعیت این نیست اما منِ کم طاقت زود دلسرد می‌شوم از کم‌محبتی آدم‌ها. میدونم درگیر مشکلات و زندگی هستند اما منم روزی جزیی از همه گذشته‌اشون بودم. گاهی فکر میکنم مامانم کلا فراموش میکنه منم هستم.

چند سال قبل، من فداکاری کردم برای حفظ زندگی خانواده‌ام. اما از نتیجه نگران بودم. دوست نداشتم اتفاقی بیفتد و همسرک یک سری مسائل را بداند.  از این یک فقره آخری البته که خودم هم بی‌اطلاع بودم. پیگیری سطحی کرده بودم و گفتند فعلا بی خیال شو و شدم. اما ای کاش یا من جدی‌تر پی‌گیر بودم یا آنها قضیه را جدی‌تر نگاه کرده بودند. قبل از اینکه گند بخورد به آخر هفته‌ای که تمام روزهای هفته را برایش شمرده بودم که همسرک باشد و حال و هوایم عوض شود. قبل از اینکه همسرک بفهمد. قبل از اینکه تا این حد خجالت زده شود.

دیروز وقتی آن اتفاق کذایی افتاد؛ که منِ طفلکی دخالتی درش نداشتم. از همه دنیا بدم آمد. از آدم هایی که هیچ کدوم منو درک نمی‌کنند. از نزدیکترین آدمهای زندگیم حتی. از خانواده‌ام که قضیه را جدی نگرفته بودند و از همسرک که چنان داد و فغانی به پا کرد و من را ترساند و اولتیماتوم داد. راستش تقصیر من فقط همان فداکاریست اما تقصیر بقیه قرار دادن من در این وضعیت ناراحت کننده است.

راستش دلم میخواهد به جز برای پی‌گیری این قضیه، فعلا تا مدتی تماسی نگیرم؛ اگر منِ بی طاقت، طاقت بیاورم. فکر نمیکردم یک سال بعد نزدیک سالگرد جشنمان به جای شادی، اینطور آشفته روزها را سر کنم و خطایی که بقیه کرده اند؛ زندگی مرا دچار تنش کند.

چقدر حرف دارم....