هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

فدای اشک و خنده تو..

یکشنبه ١٧ آذر ٧:٤٩

با صدای "مامان بگَل" گفتنش بیدار میشم. ساعت ٤:٣٠ صبحِ. می برمش رو تخت خودمون و میزارم روی تنم تا با هم بخوابیم. عاشق این مدل خوابیدنمون هستم اگرچه گاهی به قفسه سینه و معده ام فشار میاد. خوابش نمی بره. آب میخواد. بعد از اون باز دوتایی تلاش می کنیم بخوابیم اما احتمال میدم گرسنه باشه که این موقع صبح بیدار شده.  

ادامه مطلب ...

رویای یک همزبون

+ خوابهای هچل هفت می دیدم که با یر و صدای ماه اکم بیدار شدم. باز گوشی من رو دیده بود. موهامو می کشید تا بیدار شم و میگفت تاب تاب. این روزا همه زندگیش شده تاب تاب. الان سه هفته است. بیرون دنبال تاب تابِ. تو باشگاه تاب تاب. تو گوشی هم دنبال تاب تاب اما این یکی واقعا تاب تاب نیست. فیلمهای تو گوشیه که میخواد ببینه. سطح انرژیهام پایین بود. سردرد مبهمی دارم و یه مقداری تهوع. همسر زنگ میزنه و میگه عرضه رو چک کردم. با اینکه به نظرم خیلی هم مهم نبود اما انگار یه انرژی زیر پوستم شروع کرد به جریان گرفتن. دیروز هسته معاملات مشکل داشت و سفارشم ثبت کامل نشد. یه کم لجم گرفته بود از اینکه حالا بعد از چهارسال دوباره خواستم یه فعالیت  انجام بدم و نشد. 

در هر صورت شنیدن صدای همسر و در کنارش شنیدن این خبر من رو از تخت کشید بیرون و کم کم حس کردم هر لحظه دارم بهتر میشم. با ماه اک صبحانه خوردیم. رقصیدیم!! عملا از بعد یک سالگیش نمیذاره برقصم. کافیه تکون بخورم تا بدو سمتم و بگه جل. کمی سینی بازی کردیم. در حال نوشتن بودم که دیدم ماه اک داره با موزیک در حال پخش میرقصه. اما نه در یک نقطه. دقیقا مثل من جاشو عوض میکرد. یک جورایی راه میرفت و میرقصید و گاهی دستهاشو میبرد بالا و می چرخید. تمام مدت یواشکی نگاش میکردم که حواسش پرت نشه.


+ شنبه صبح زود، دفتر برنامه ریزی رو آوردم و متناسب با گزینه های چند ماه قبل، جدول این هفته رو کشیدم اما به جز یکی دو مورد بقیه تیک نخوردن. عجیبه که اینقدر زود زود تغییر می کنیم و اولویتهامون جابجا میشن. گزینه ها تیک نخوردن چون من الان و این روزها چیزی متفاوت از چند ماه قبل از خودم و زندگیم میخوام. این یک نشونه خوبه. این که اگرچه در ظاهر موفق نبودم اما حقیقتا مطالعات و افکار و برنامه هام ریز ریز دارن تاثیر خودشون رو میگذارن. قطعا چند سال دیگه شایدم چند ماه دیگه این تغییرات در ظاهر هم به بهترین شکل نمایان خواهد شد. گزینه های جدید دارن جایگزین قبلیا میشن


+ دارم کتاب "از شنبه" رو میخونم. عجیبه که وقتی ذهنت درگیر انجام یک کاری میشه کائنات هم همه تلاشش رو می کنه تا کمکت کنه. درست زمانی که درگیریهام با خودم در مورد عقب انداختن کارهام و اهمال کاری به اوج رسید؛ چشمم به جمال این کتاب روشن شد و من اینقدر به تغییر این رفتار نیاز دارم که دو روزه خوندن بقیه کتابها رو متوقف کردم تا این کتاب رو دقیق بخونم و کامل تمرینهاش رو انجام بدم


+ خواهرک کلاس داره. همسر جلسه داره. چرا من هیچ کس رو ندارم که الان باهاش حرف بزنم؟! چرا هیچ کس رو ندارم الان یک چایی باهاش یک چایی بخورم و حرف های معمولی بزنیم. حتی سکوت کنیم؟

هفته قبل که دلخوری بین من و همسر پیش اومده بود؛ یه غم بزرگی تو دلم نشسته بود که من رو آورده یک جایی که برای تنها نبودن باید موس موس یک غریبه رو بکنم که تا چند ماه پیش خودش هی می اومد در خونه مون و میرفت و یهو خودش نخواست و نیومد و الان که یکی دو بار رفتم در خونشون یا حوصله نداشته یا اصلا در رو باز نکرده. به احتمال زیاد از روی عمد این اتفاقا نیفتاده خوب لابد حمام بوده یا حتی خواب بوده. اما وقتی شناخت درستی از طرف مقابلت نداری همه اینا رو به بدترین حالت ممکن برداشت می کنی و پُر میشی از حسای بد و خودتو کلا می کشی کنار.


+ کلاسم رو عوض کردم و رفتم زومبا. اما هم از شلوغی کلاس خوشم میومده. هم با مربیش خیلی ارتباط برقرار نکردم. هم اولش سخته. هم جلسه قبل که باید حرکت دو نفره انجام میدادیم دقیقا همون خانومی که خیس عرق بود اومد سمت من. یعنی همون یک ذره انرژی هم که دریافت کرده بودم منفی شد از بس چندشم شده بود از خیسیش که به تنم بخوره. حالا خوبه خیلی اتفاقی آستین لباسم بلند بود.


+ پریشب از اینکه این همه در تلاشم که سبک خانه داریم رو اصلاح کنم اما نتیجه دلخواه حاصل نمیشه یهو خالی شدم از هیجان اون همه انرژی که داشتم. اونوقت خواهرک میگه به نظرم تو از اول خانم خونه دار نبودی. تو از اول بلد بودی پول در بیاری. میگم وقتی میرم ترکستان اینقدر خونه هاشون مرتبه و برق میزنه دلم میخواد منم بتونم. میگه سخت میگیری به خودت. اونایی که خودت رو باهاشون مقایسه میکنی تا حالا یک ریال پول در نیاوردن. فقط خانه داری کردن. 


+ دلم یک همزبون میخواد. همین حالا. اینجا. کنار همین پنجره و تو همین هوای ابری

حرف مفت نزن

چقدر خوبه که یک چیزایی رو میفهمی در مورد خودت که در عین تکرار شدن متوجهش نبودی

بعد از اینکه پنجشنبه ساعت٥ صبح در ماشین باز بود و کیسه کثیف آقایی که از سطلهای آشغال بازیافت جمع می کنه خورد به در ماشین و من دچار اضطراب شدیدی شدم و وقتی با دستکش فریزر در رو با پد الکلی مثلا ضدعفونی کردم  که آروم شم اما مظطرب تر شدم و تازه احساس میکردم با وجود دستکش فریزر دست خودمم میکروبی شده و مجبور شدم اضطرابش رو تحمل کنم تا حالم خوب شه. بعد از اینکه رسیدیم ترکستان و باز اونجا الکلیش کردم اما باز شک کردم . بعد از اینکه صبح فرداش یک بار دیگه اون قسمت در رو پاک کردم و ذهنم آروم بود نسبت به تمیزی وسیله هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه و بعد دو روز یهو گفتم نکنه کاور لباسا هم خورده به در؟! و خودم رو با شستن کلی لباس و کاور و ... تو این سرما که لباس خشک نمیشه بیچاره کردم. بعد از اینکه  به مادرجان گفتم کاش فقط وسواس داشتم اما شک نمیکردم چون اگر با یقین با مستئل برخورد میکردم وسواسم اونقدر شدت نداره دیگه! تازه به یک نکته خیلی ساده رسیدم. این که من وقتی تنهام و دورم از بقیه آدمهای عزیزی که میتونند ذهنمو به حجم بزرگ حضورشون پر کنند؛ به شک هام به طرز فجیعی بها میدم؛ حتی با اینکه این بها دادنه آزارم میده و اعصابم رو بهم میریزه. اینکه درسته اونجا  چند بار در رو پاک کردم اما دیگه اجازه ندادم حس بدی در درونم نسبت به اینکه دستم به در خورده و به لباسای خودم و ماه اک، پر و بال بگیره و باعث بشه بشورمشون. درسته شَکه همیشه هست اما در جمع مجال بسیار کمتری بهش میدم.

حالا از فهمیدن همین نکته خیلی ساده که چند ساله نمیدونستمش حالم خیلی خوبه چون میتونم برای رفعش برنامه هایی تعیین کنم


از طرفی دیروز بعد از خوندن استوری های ارگانیک مایندد و حرفای دکتر چاوشی عزیز؛ فهمیدم من خیلی وقته دارم "حرف مفت میزنم". ساده ترینش اینه که دلم میخواد یک خونه منظم داشته باشم اما همیشه میگم: "کاش وقت داشتم جوری مدیریت کنم که خونه همیشه منظم باشه" اما طبق حرفهای دکتر چاوشی من از تصور منظم بودن خونه لذت می برم اما سختیهایی که در راه این کار باید تحمل کنم رو دوست ندارم.


فهمیدن این دو تا نکته تو یک روز چالش بزرگ و قشنگی در ذهنم به وجود آورده. این که دروغ گفتن به خودم رو تمام کنم و لایف استایام رو تغییر بدم. فهمیدن این دو تا نکته تلاش همسر رو برام پررنگ تر از قبل کرده. پشتکار همسر برای به انجام زسوندن کارهاش مثال زدنیه. اصلا خصوصیت بارزش همینه. در این حد بگم که چون زبانش قوی نبوده قبول شدن واسه آیلتس براش خیلی سخت بوده. اونوقت تو یک سال هشت بار تو شهرهای مختلف امتحان های آیلتس، تولیمو و ... داده تا بتونه موفق بشه. برعکس من همیشه نیمه راه همه چیز رو رها می کردم و هیچکس نبود که من رو راهنمایی کنه تا تلاش کنم شیوه ام رو تغییر بدم و چون سی سال اینطوری زندگی کرده بودم؛ هنوز بعد از چند سال زندگی با همسر، موفق نشدم شبیه اون باشم.  ولی الان واقعا و شدیدن به داشتن این خصوصیت احساس نیاز می کنم. الان دوباره میخوام موتور دفتر برنامه ریزی رو روشن کنم و ذره ذره عادت ها خوب در خودم نهادینه کنم که کمک کنه پشت کار داشته باشم. کمک کنه دیگه "حرف مفت نزنم" ، بهانه نیارم و تلاش کنم. باید بشینم بنویسم پراکنده های ذهنم رو و منسجم کنم در یک برنامه مدون جمع و جور اما طولانی مدت

میخوام خودم رو دوست داشته باشم و به ماه اک یاد بدم عاشق خودش باشه ولی خودخواه نباشه

میخوام قوی باشم و به ماه اک یاد بدم زود از پا نشینه

میخوام فعال باشم و به ماه اک یاد بدم تو سکون گیر نیفته

میخوام پر تلاش باشم و به ماه اک یاد بدم حال خوب دلشتن یعنی تلاش برای خواسته های قشنگ

میخوام آرامش داشته باشم و به ماه اک یاد بدم با آرامش میشه آهسته و پیوسته جلو رفت و به آرزوهای بزرگ رسید

میخوام برنامه های قشنگ و جذاب برای خودم تعیین کنم و به ذهنم فرصت  شک و انحراف به مسائلی که موجب عذاب خودم و اطرافیانم میشن، ندم.

میخوام تا آخر سال یک غزل آپ تو دیت با ورژن ٩٨ تحویل خودم بدم.


غ ز ل واره:

+ به درخواست دوستان همین روزا یک پست در مورد لونت کاپ میزارم

باور، اعتقاد، اعتماد و اطمینان به شما صبر می‌دهد

مدتی است برای حذف انرژی‌های منفی و آدم‌های منفی؛ همچنین حذف اعمال غیر مفید از زندگی‌، تمام تلاشم را به کار گرفته‌ام اما حریف یکی دو  مورد نشدم که نشدم. یکی از آنها خواندن یک وبلاگ سرشار از انرژی منفی است. آنطور که از شواهد پیداست خانم حالش از همسرش بهم می‌خورد اما با تصمیم خودش  از همان مردِ به قول خودش چندش، بچه دار شده و مرتب با الفاظی که درخور نوشته شدن نیست در نوشته هایش همسرنوازی می کند. با آن همه نفرت در وجودش نسبت به پدر فرزندش، دعا می کنم بتواند فرزندی عاشق و آزاد پرورش دهد. خیلی‌ها تلخ‌اند و تلخ می‌نویسند اما تلخ نوشته‎هایشان هم به دل می‌نشیند. تلخ اند اما نفرتشان را فریاد نمی‌زنند. اما هر چه ذهنم را مرور می کنم که خواندن این نوشته ها چه تاثیری مثبتی در زندگی من دارد؟ اصلا دنبال چه چیزی در این نوشته های تکراری می‌گردم؟ به هیچ جوابی نمی‌رسم  و مدام دیالوگ شهرزاد توی ذهنم تکرار می‌شود: "آدم خو می‌گیره به مرداب... خو می‌گیره به نفرت... وای اگه نفرت مزمن بشه ... که میشه... نمی‌خوام عادت کنم به نفرت... نمی خوام عادت کنم به بدبختی... قباد هر کاری می کنی بکن که فردامون مثل دیروزمون نباشه." و قاطعانه تصمیم می‌گیرم که دیگر نخوانم‌ش.

 مورد دوم برمی‌گردد به بی نظمی خانه که هزار جور نقشه برای تکاندنش کشیده بودم و به طرف العینی نقش برآب شد و من سعی کردم سخت نگیرم و فقط آنچه را شرایط اجازه می دهد بتکانم و برای بقیه اعصاب خودم و بقیه را ناآرام نکنم. 

دیروز که از ناتوانی در نظم دادن به امورات خانه و ناتوانی در غلبه بر برخی حساسیتهایم که می‌دانم اگر ده نفر بشنوند نه نفرشان بلاشک به حساسیت بنده خواهند خندید؛ احساس عجز تمام وجودم را تسخیر کرده بود و تمام وجودم اشک شده بود و می بارید؛ این ویدئو به دستم رسید. درست است که در آن لحظه حال مرا خوش نکرد اما ته دلم نور امیدی روشن شد که همه تلاشهای به ظاهر بیهوده امروزم برای بهتر شدن زندگی و رشد شخصیتی ام، چند سال آینده جواب خواهد داد. درست است که آن لحظه سرپا نشدم اما با شنیدن این راز شگفت انگیز، به خودم اجازه دادم برای خستگی هایم کمی سوگواری کنم اما ناامید نشوم. دوباره شروع کنم گام‌های کوچکم را برای تغییر خودم و زندگی، به آن سمت و سویی که کمال و سعادت است. و امروز که یک روز تازه است...

غ‌ـزل‌واره:
+ فقط خواستم یادآوری کنم که بعضی قورباغه ها خیلی بزرگ‌اند و یک روز و یک جا خورده نمی‌شوند. نباید از خوردنشان ناامید شد.
+ از امروز تا اطلاع ثانوی غصه خوردن ممنوع. چه برای من چه برای شما دوست عزیز. از امروز حتی برای خواهرک و بقیه هم غصه نمی‌خورم همانطور که مدتها بود بر این عادت تلخ غلبه کرده بودم. در عوض برای هربار که خاطرشان در ذهنم چرخ می‌زند از ته ته دل برای سعادت و آرامش‌ تک‌تک‌شان دعا می‌کنم، همه آنهایی که برای سختی ها و تلخی‌هایشان غمگین بودم را.
+ در مورد حذف انرژی های منفی وبلاگی فقط و فقط منظورم همان یک وبلاگ خاص بود که شرح دادم.