هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

وسط حیاط زیر آفتاب

اونقدر کم آورده بودم که بغضم شکست. یک گور بابای کرونای بلند توی سرم می چرخید. گفتم منو ببر پیش مامانم

شش ساعته ساک بستم و جمع و جور کردم و با ماشین خراب زدیم به دل جاده

له له میزدم واسه یک ذره خواب اما فقط پنج دقیقه تونستم بخوابم. 

شبها حالم خوبه

١١:٣٠ شب رسیدیم گرسنه و تشنه

و حالا دومین روزیه که اینجا

اوضاع فرق زیادی نکرده

اما دیگه دلم نمی خواد در وصفش چیزی بنویسم

دیگه دلم نمیخواد برای کسی تعریفش کنم

شاید کوتاه بیاد و دست از سرم برداره

خاله کوچیکه دیشب برام تخم مرغ سیاه کرد و البته معتقده این حال عجیب از اثر داروها نیست :|

منِ محتاج کمک هم توصیه هایی که از عهدشون برمیام رو عمل میکنم

مامان جون گفتند نَنه نماز امام زمان بخون و نماز شب. آب چهل بسم الله روی سرت بریز

و من که تا ظهر حالم نیم بند بود میرم داخل حمام و به این فکر نمی کنم که قبول دارم یا نه. فقط بسم الله گویان مشت مشت آب میریزم تو تشت و میریزم رو سرم. زیر دوش که می ایستم معجزه وار نفسم تازه میشه. یک احساس خوشبختی ریزی زیر پوستم وول می زنه. با آرامشی وصف ناپذیر خودم رو تمیز می کنم و وقتی حوله رو می کشم روی تنم عجیب احساس سبکی دارم. گویی می تونم پرواز کنم.

بر خلاف یک هفته گذشته و حتی دیروز، یک دل سیر غذا می خورم. میل داشتن به غذا ... موهبتیِ که تا وقتی از دستش ندیم یادمون نیست که داریم ش. 

همسر اولتیماتوم داده که پوشک فقط تا آخر مرداد می خرم. مامان گفت که دستشویی ماه رو بیار خودم کمکت می کنم. آوردم و امروز ماه از صبح بدون پوشک راه میره. بیشتر تو حیاط مشغول تماشا و بازی فنچ هاست. هنوز یک قاشق از غذام مونده که ماه میگه آب اومد. می گیم آبِ چی؟ میگه آبِ جیشِ. ناراحتم که ماه روی فرش ناز نازی مامان جیش کرده و میترسم با آب کشی خراب بشه.  وقتی میایم اینجا فقط می چسبه به مامان و همین که میخوام بغل بگیرم ببرمش حیاط داد میزنه و دست و پا میزنه که دست نزن. 

مامان می برش تو حیاط. من هم میرم و هم ماهک رو میشورم هم شورتش رو و وقتی به خودم میام می بینم شستن لباس، پاهای خیس، صدای آب، وسط حیاط زیر آفتاب منو برده به یک دنیای خیالی که آرزوشو دارم. منو برده به عالمی که جز خوشبختی توش خبری نیست. لباس رو پهن میکنم و شلنگ آب سرد رو میگیرم روی پاهای محتاجم و از ته دل نفس عمیقی می کشم که یادم نمیاد آخرین بار کی تجربه اش کردم. فرش اصلا خیس نشده و من خوشحااااال

ظرفها رو با خواهرک می شوریم و با حسی رهای رها خودمو جا میدم روی لبه تخت خواهرک و شروع میکنم به نوشتن و دوباره صدای فیلمای گانگستری که فیوریت باباست فضای خونه رو پر کرده.


دلم میخواد جو زندگی و اینجا رو کم کم اصلاح کنم. خدا کنه حال این لحظه موندگار باشه و من صبح فردا با حسی رها بنویسم سلااااام

چند لحظه آغوش

بی حوصله خودم رو جا میدم پایین پای همسر گوشه کاناپه. میدونه که قلبم مچاله شده. یک نگاهی می کنه و میگه بیا بغلم. میگم اینجا تنگه می افتم. از سمت دیواره کاناپه برام جا باز می کنه و من دور از افکار وسواسی که این به اون میخوره، به پهلوی چپ خودمو جا میدم تو همون یک ذره جا. سرم رو میزارم روی سینه همسر.  از عصر که در ماشین ظرفشوی رو یک ذره باز کردم و ماه اک گریه افتاد، چون من ندیده بودم که دستش رو کرده تو قسمت باز پایین در ماشین، (البته خدا رو شکر فقط یه ذره باز کرده بودم و زود فهمیدم) چنان تخلیه انرژی شدم که حالم هنوز بعد از چند ساعت جا نیومده. 

طبق معمول وقتهایی که همسر منو تو آغوشش جا میده، به دقیقه نرسیده، ماه اکم سریع خودش رو می رسونه و دستاشو بالا میاره که منم بغل کنید. با همه وجودم می پرستم این فرشته کوچک رو. من و همسر غش کردیم از خنده. من با دست راستم و همسر با دست چپش زیر بغل ماه اک رو می گیریم و میاریمش بالا اما ته دلم می خواد ماه اک بزاره من چند دقیقه بی دغدغه و در آرامش ، بدون سر و صدا، تو همون وضعیت بمونم.  بعد از اینکه خیالش راحت شد و بغل سه نفره بهش چسبید، خودش رو می کشه پایین و میره. من میمونم و یک خلوت که در عین دو نفره بودن، کاملا شخصیه. یک خلوت تری ذهن خودم

خیره موندم به لوستر و سالار عقیلی میخونه: "نه آروم میشم از گریه، نه یادت میره از یادم". چشمام پر میشه و اشکام سر میخوره پایین روی لباس همسر.  اگر چیزی پشت گردنم رو گرفته بود این وضعیت بهترین وضعیتی بود که تو این لحظه میتونست بهم آرامش بده. در حال خیره ام به لوسترا، یاد روز جهازبرون می افتم که ذوق مرگ بودم از اینکه لوسترهای باب دلم رو خریدیم. آبی دوست ندارم اما آبی سبز یکی از رنگهای مورد علاقه منه. چشمم رو میچرخونم روی اپن. نگاهم می افته به ساعت جعبه دار سبک قدیم و پرت می شم توی اون صبح زود پارک ساعی. همون روزایی که نمیدونستیم قراره عاقبت رابطه مون چی بشه. همون روزایی که پارک ساعی پاتوق صبحانه هامون بود. همون روزایی که فکر می کردم همه چیز موقتیه و خیلی زود تمام میشه. همون روزایی که تردید مثل خوره مغزم رو می خورد و یک روز عاشق بودم. یک روز فارغ. همون صبحی که به مناسبت کادوی تولدش این ساعت رو بهش هدیه دادم و بعدها گفت وقتی کات کرده بودیم می خواسته اونو بده به خواهرزاده اش.  

نگاهم میچرخه سمت میوه خوری سبز آبی و پرت میشم وسط مهمونی عید فطر دو سال قبل مادر همسر. وقتی بعد از ناهار جاری با یک جعبه کادو پیج بزرگ وارد اتاق شد. دل تو دلم نبود کادوی خاله جان رو باز کنم چون میدونستم هر چی هست خیلی دلچسبه. با وجود اینکه خیلی دوستش داشتم اما اینقدر خلوتیِ خونه را ترجیح می دادم که تا بیشتر از یک سال نیاوردمش و گفتم جا نداریم. باشه واسه خونه بعدی و هر بار میرفتیم ترکستان مادر همسر خواهش و تمنا می کرد که ظرفش به بقیه وسایلتون میاد،  ببریدش. 

همینطور غرق افکارم هستم که یک دفعه متوجه می شم یادم نمیاد چند لحظه قبل به چی فکر می کردم. خوب که فکر می کنم متوجه میشم که خواب بودم برای همین افکارم یک دفعه کات شد. 

دوباره یاد انگشت ماه اک می افتم. از درون نگاهی به قلبم می اندازم و می بینم همین چند دقیقه چسبیدن به همسر، همین خواب خیلی کوتاه که خودم اصلا متوجهش نشدن، معجزه کرده. قلبم دیگه فشرده نیست اگرچه هنوز به خاطر ماه اک ناراحتم. همین چند دقیقه اونقدر سرخالم می کنه که صدای قل قل برنج ها تو فضای خونه پخش میشه و عطر زندگی می پیچه تو خونه


غ ز ل واره:

گاهی یک آغوش گرم، بدون کلام، حتی بدون هیچ نوازشی آرامبخش خیلی از دردهاست. اگر بلد بودیم با عزیزانمون راحت باشیم و راحت ابراز احساسات کنیم ؛ آنوقت خیلی از اتفاقها نمی افتاد. خیلی از جاها به مرز جنون نمیرسیدیم. افسرده نمی شدیم. با خودم فکر می کنم اگر خیلی از جاهای زندگی همینقدر راحت سرم را روی سینه پدر جان گذاشته بودم یا او سرم را روی سینه اش جا میداد؛ وقتی نیاز داشتم!! از خیلی چیزها نمیترسیدم. خیلی از اشتباه ها را از ترس انجام نمیدادم. قطعا انسان شجاع تری می بودم. کاش لااقل با مادرجان رابطه لمسی نزدیکی داشتم؛ شایدخیلی از این ترس ها، غم ها و کمبودهای عاطفی ام از بین می رفت. کاش راحت احساسات و علاقه به نزدیکانمان را بیان می کردیم. هم حال خودمان خوش می شد هم آنها


مهمانِ کمی سرزده

به گمانم مادرشوهرجان فکر کرده اند خانه ما مثل خانه خودشان همیشه تمیز است و در حال برق زدن که احتمالا می‎خواستند بی اطلاع مهمانمان بشنوند. دو روز است مثلا کار میکنم اما نمیدانم چرا معلوم نیست هنوز؟! تا شب فقط باید بدوم تا خانه مرتب شود. تازه از اینها که بگذریم تدارک غذا را چه کنم.



غ ـزل‌واره:

+ با مادر همسرک رودروایسی دارم خیلی زیاد.استرس زیادی دارم که جایی به چشم‌اش کثیف نیاید و غذایم خوب شود. الهی خدا کمک کند از پس این مهمانی کوچک  بربیایم.

یک عصر دلپذیر

اپیزود 1: قبل از بیرون رفتن از خونه باهاش طی کرده بودم که میخوام مغازه های شیک اون راستا رو نگاه کنم. میدونستم اونجا که برسیم دوباره دستمو میکشه و میگه ما برای تفریح اومدیم نه خرید. همین اتفاق افتاد اما زبان من دراز بود که من اعلام کرده بودم و شما هم موافق بودی. به زور رفتیم داخل فروشگاه و با اینکه معتقد بود قیمتها بالاست؛ به خواست من برای خودش خرید کرد و مطمئنم خیلی خوشحاله از اصرار من.


اپیزود 2: هیجان‌زده بودم از دیدن اون فضای جنگلی داخل شهر و چند بار پرسیدم چرا تا حالا من  را اینجا نیاورده بودی؟! من فکر میکردم بد مسیر است. حال و هوایم به کل عوض شد با دیدن اون طبیعت زیبا.


اپیزود3: دیدن جمعه بازار هنری جالب بود. مخصوصا غرفه چوب و آن تخته چوب بزرگ نهنگ. چقدر دلم میخواست چند تکه چوب برای پذیرایی بخرم. فکر جایش را کردم و نخریدم.


اپیزود4 : پولهایم را یا خرج کرده ام یا قرض داده ام. تا گرفتن حقوقم مدتی زمان لازم است و مانده ام چطور برای همسرک هدیه سالگرد بگیرم.