مشغول کارهام بود که ماهک با اسباب بازیش دوید سمت در. فکر کردم کسی در زده که دویده پشت در. بیخیال از چشمی نگاه کردم دیدم خانم آقای همسایه دارن میرن و یک چیز کوچولو شبیه جعبه هدیه تو دست خانم همسایه است. رفتم داخل دستشویی که دستم رو بشورم؛ سرم رو که آوردم بالا یک لبخند تلخ؟! یا شاید بی تفاوت به خودم تحویل دادم و گفتم اینقدر دلت میخواد بری خرید کجا میخوای بپوشی وقتی جایی نداری که بری؟
مودم رو روشن می کنم. پیام خواهره میرسه که از طرف تو و خودم و بابا یک دسته گل خوشگل واسه مامان خریدم. یاد جعبه کوچولوی تو دستهای خانم همسایه میفتم و با خودم میگم منم راهم دور نبود الان مشغول آماده شدن بودم که برم هدیه تولد مامان رو بدم و دور هم باشیم
ماهک سیب های تو دستش رو میاره و میگه "سر جاش" ولی میشینم روی مبل. یک دونه زیر یک دونه رو
من نمیگم اگر نزدیک خانواده هامون بودیم همیشه اوکی بودم و خوشحال اما تا این حد تنها بودن برای منی که بعد از دانشگاه تا ازدواج کار کردم و همیشه کلی دوست داشتم قطعا تا این حد بد حال شدن و فکر و خیالای بیخود کردن نقش اساسی داره
وقتی فکر کنی یه دری نیست بزنی وقتی که از تنهایی نمیدونی چه کار کنی
وقتی کسی نیست دو کلام حرف بزنی وقتی نیاز داری با یک نفر رو در رو حرف بزنی
تا دو روز قبل میگفتم کاش بتونم باز هم گریه کنم. حالا دو روزه گریه می کنم اما این راه حل درد من نیست
همسر منو می بره دور دور اما درد من با نشستن تو ماشین درمون نمیشه
نمیدونم چرا یه تفریح به درد بخور نیست که
دو هفته گذشته جز سخت ترین روزای این چند سال زندگیمون بود برای من. هفته اول از غم درک نشدن عذاب کشیدم و البته بهم ریختگی های هورمونی هم توان جسمی و روحیم رو تحلیل برده بود
هفته دوم هم با وجود تعطیلیا باشگاه نمیتوتستم برم و همسر هم تمام مدت نبود
شبها هم گوشی بدست ولو نیشه رو کاناپه و این وسطا از شدت کم خوابی و خستگی خوابش میبره
من تو این حال بدم کسی رو مقصر نمیدونم اگرچه همسر مسئولیت داره در قبال من اما راهی هم برای درمون این رنج بی کسی ندارم
همون دو سه تا دوست هم که دارم همشون فک فامیلشون اینجا هستند و درگیر خانواده هاشونند و من خوشم نمیاد برم و حس کنم مزاحمم و کار داشتن
متاسفم که دو هفته است اینجا غر میزنم
اما واقعا خوب نیستم
باورتون میشه نیم ساعت مهمونی برام شده آرزو؟
یک قهوه خوردن با یک دوست یا خواهرم؟
من نمیخوام یک آدم غر غرو و غمگین باشم
در کل خوبم اما ته دلم به شدت احساس تنهایی دارم و این خیلی منو آزار میده خیلی
پنجشنبه هفته قبل وقتی گفتم بریم بیرون و بخاطر خستگیاش انرژی نداشت و یکهو مچاله شدم در خودم از شدت احساس تنهایی که تسخیرم کرده بود!... بعد از یک ساعت باریدن بی اختیار و خیس شدن بالشم، وقتی موقع خواب آمد روی تخت و کنارم دراز کشید و بعد از بی توجهیهاش به حال خراب من در مقابل غم اندوهی که هوار شده بود توی دلم، دست کشید روی سرم، گفتم:”شاید دلم میخواد که برم” گفت: "کجا؟" گفتم:" مهمونی جاری"
یک ماه پیش بود که زنگ زد و دعوتم کرد؛ شاید که تو این یک ماه بتوانم برنامه ریزی کنم برای شرکت در مهمانیاش. شرایط جسمی ام که مساعد سفر نبود. حس و حال رفتن این همه راه تا زادگاه همسرک را هم نداشتم و همسرک هم به کل مخالف تنها سفر رفتن من است در این دوران... راستش دروغ چرا؟ گاهی بد حسودی میکنم به همه آنهایی که دو سه ساعت قبل از مهمانی دوش میگیرند؛ حاضر میشوند و با یک کیف شیک معمولا خالی و با اختیار خودشان هر ساعتی که دوست داشتند در مهمانی حاضر می شوند. ما باید برای هر مهمانی، اگر و تنها اگر با شرایطمان جور باشد؛ از چند روز قبل بساط جمع کنیم و چمدان ببندیم و برویم یک شهر دیگر تا بتوانیم دو ساعت برویم مهمانی. البته خانواده مادری من گاهی مهمانی هایشان را یا نگه میدارند که ما برویم و یا موقع رفتن ما تکرارش میکنند اما خانواده همسرک اینطور نیستند و البته من هم چنین انتظاری ندارم چون هیچوقت معلوم نیست ما چه زمانی میتوانیم در خدمتشان باشیم، مگر تایستان باشد و کمی سر همسرک خلوتتر باشد.
بله در کمال صداقت غبطه فراوانی میخورم به حال آنها که برای رفتن به مهمانی نیم ساعت قبل سوار ماشین شخصیشان میشوند و با کمترین هزینه به مهمانی میرسند. آدم خسیسی نیستم اما هر چه زیر و رو میکردم دلم راضی نمیشد با هواپیما هم بروم. به خودم میگفتم بیشتر از سیصدتومن هزینه رفت و برگشت فقط برای دو ساعت تولد؟ آن هم تولدی که میدانم مثل همه عروسیها و مجالسهای مخصوصا زنانهشان فقط یک ساعتش برایم جذابیت دارد؛ از بس زبانشان را نمیفهمم.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به حالت دفاعی که قبل و بعد از برگزاری مراسمها و مهمانیهایی که به دلیل شرایط، مجبور بودم درشان حضور نداشته باشم؛ در من به وجود می آید. اینجور وقتها حاضر نیستم به کسی، حتی اگر آن شخص مادرم باشد زنگ بزنم و بگویم خوش گذشت؟!... شنیدن جمله جات خالی اعصابم را بهم میریزد و ابراز احساسات خوشیِ زوری از طرف خودم که مثلا من خوشحالم حالم را بهم میزند.
حالا عکسهای تولد را گذاشته اند در گروه فامیلی و منی که ماهی یک بار به زور گروه را چک میکنم؛ خیلی اتفاقی امروز گروه را باز کردم و عکسها را دیدم و حتی حاضر نیستم در حد یک استیکر گل و قلب هم عکسالعمل نشان بدهم. خصوصا که بعدش تک تک بیایند و بگویند جات خالی و کاش بودی! و من مجبور باشم به زور احساسات بزرگ منشانه از خودم بروز دهم و اولین عکس العملم این بود که به همسرک گفتم خوبه که من نمیتوانم مهمانی های شما را بروم چون همیشه باید عزای لباس میگرفتم که چی بپوشم؟ :))
راستش گاهی حس میکنم اینقدر اینها برایم عقده شده که گاهی دوست دارم یک مهمانی بزرگ و مجلل داشته باشم (نیست که کسی هم اینجا دارم که بخوام مهمانی مجلل بگیرم) و هیچکدام از این آدمها درش حضور نداشته باشند تا یک بار هم که شده آنها دلشان بسوزد که در مهمانی من نیستند به تلافی تمام شبها و روزهایی که دلم سوخت و گریه کردم. انگار که مقصر این شرایط آن طفلکیها هستند نه شرایط من و همسرک.
غـزلواره:
+ این چندمین مراسم مفصل جاری بود که من حضور نداشتم اما هیچکدامشان اندازه جهازچینی که من همان روزش و از زبان خواهرم فهمیدم که امروز جهاز چینی است حالم را بد نکرد. عقده آن روز هرگز از ذهنم پاک نمیشود که چطور هیچکس یک کلمه به من نگفته بود؟ آن زمان به هیچ عنوان مرخصی نداشتم و نمیتوانستم بروم؛ اما این دلیل خوبی برای بی خبر گذاشتن من نبود.
+ همسرک هیچکدام از این حالتهای دفاعی من را ندارد. میگوید من این دونفره بودنمان را بیشتر از مهمانیها دوست دارم و من غبطه میخورم که حتی مثل او نیستم که اینقدر حالت دفاعی برای چنین اتفاقهایی به خودم نگیرم.
+ یک عالم حرف ننوشته دارم اما تمام هفته گذشته و حتی دیروز آنقدر سردرد کشیدم که کل زندگیام مختل شده و در خانه سگ و میزند و شغال میرقصد. یک عالم حس قشنگ نوشته نشده. یک عالم زندگی با وجود تمام دردهایی که کشیدم و منگِ منگم میکند از لذت بردن و زندگی نکردن
+ آن دوست پست قبل آمنیوسنتز کرده و من چقدر نگران سلامتی کودکش هستم که جان سالم به درد ببرد از این کمبود آبِ کیسه آب. برایش دعا کنید هم سالم باشد هم سالم بماند.
دوست نوشت:
+ ستاره جانم کجایی دوستم؟ چند روزه دیدم نیستی اما دردها و بدحالی مجال نوشتن برایت را نداد. خوبی بانو؟؟؟؟