همه چیز از همان لحظه ای شروع شد که به مادرک گفتم اینجا یکی از پاتوقهای ما بود و بعد سرک کشیدم تا برای اطمینان اسم رستوران پاتوقمان را ببینم و همان بود که به همسرک گفته بودم. چهارراه ولیعصر، شاهراه مسیرهای همسرک در دوران دانشجوییاش؛ رستوران پاتوقمان، خوابگاه همسرک، خیابان فرعی خوابگاه و لحظههای انتظار، خوابگاهی که میرفتم و از همه مهتر میــدان ولیــعصر. انگار یک سر همه مسیرها، به میدان ولیعصر ختم میشد. هرجا که می رفتیم آخرش میرسیدیم به میدان ولیعصر و من هنوز هم این میدانِ پر از خاطره را عاشقم. فست فودی بزرگ نزدیک میدان، پاتوق زمانهایی بود که یا وقتمان کم بود یا غذاهایی غیر از رستوران دلمان میخواست. تکه تکه ولیعصر، یکییکی لحظههای رفته را زنده کرد و این یکی از اردیبهشتی ترین اتفاقهای روزگار بود که عاملاش تو بودی نازدانهام.
روزهای خوابگاه، روزهای رفت و آمد به تهران، روزهای سخت و سرد؛ پر از درد و تردید و اندوه، روزهای شیرین و اردیبهشتی. به پارک ساعی که رسیدیم دلم میخواست همانجا پیاده شوم و تمام پارک را قدم به قدم بغل کنم و نفس بکشم و تک تک خاطراتاش را زنده کنم. گاهی روزها برایت آنقدر سخت میگذرند که باورت نمیشود روزی هم میرسد که آن روزهای سخت گذشته راه مرور بکنی و از سرعت گذشت زمان دهنت باز بماند که 5 سال از آن روزهای تلخ و شیرینِ سخت گذشته است. دوباره پرت میشوم توی دالان خاطرات؛ نیمکت روبروی صنوبرِ بلند پارک و لحظهای که سرم روی شانهاش بود، بعد از چند ماه انتظار. همان روزی که ترسیدیم ولی فهمیدیم ترسمان الکی بود و خندیدیم. بی درنگ گوشی را درآوردم و برایش نوشتم از روزی که بعد از چندماه مرا دید و محکم در بغلش فشرد و من هنوز نفهمیده بودم چه مرد بینظیری است و با بهت شرایط را زیر و رو می کردم و با خودم میگفتم چرا؟! و حالا با خودم آرزو میکردم که ای کاش من هم از همان زمان، عاشقاش میشدم و محکم در آغوش میکشیدماش . و او بی آنکه جواب مرا بدهد، مرا غرق در خاطرات گذاشته بود.
به این فکر میکردم که مدتهاست ولیعصر را طی نکرده ام که یادم آمد همین قبل از عید بود که آمده بودیم اما درست همان روزهایی بود که تهوع به اوج خودش رسیده بود و از ولیعصر هیچ چیز ندیده بودم. فقط رفته بودم تا برسم به ونک و دوباره رفته بودم تا برسم به خانه.
دوست داشتم او باشد و تکه تکه خیابان را دونفره مرور کنیم. تمام 5 سال پیش را. شیرینی راهم این بار حضور مادرک یکدانه بود و چه دلچسب بود بعد از مدتها با مادرک بودن. یادم نمیآمد آخرین بار کی بود که من و مادرک دونفره بیرون رفته بودیم. بخش اعظم این حال اردیبهشتی به دلیل حضور آرامبخش مادرک بود. رسیده بودیم به پل همت. محل آزمایشگاه یک جای دنج و قشنگ بود. فضای سبزی پر از درخت که پیچکها تمام تنهشان را با عشق آراسته بودند و اردیبهشت در دومین روزش تمام قد خودش را به رخ میکشید. آنقدر ولیعصر حالم را خوب کرده بود که دیگر نگران آزمایش و جوابش نبودم.
غـزلواره:
+ بعد از خواندن و امضا کردن رضایتنامه مثل یک آزمایش ساده خون دادم و بی خیال و آرام یک گوشه کنار مادرک نشستم و آبمیوه خوردم که ضعف نکنم. تنها انرژی منفی آن روز پسرک کوچکی بود که عقب مانده ذهنی بودو به قدری بهم ریخته شدم که مدت زیادی بغضم را فرو می دادم مبادا که سردرد سر و کله اش پیدا شود.
+ با عرض معذرت، به دلایل کاملا شخصی از تائید نظرات آقایون معذورم.
مادرانه:
کوچکم ایمان دارم که تو سالمترین بچه دنیایی و من سعی میکنم با آرامش منتظر جواب باشم مبادا که تو نگران شوی.