هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

استرس لعنتی

+ گاهی خر میشدم و به زمین و زمان گیر میدادم. ولی بعد از یکی دو روز همه چیز خوب میشد. این بار اما یک هفته است صبح ها با استرس شدید همراه با تهوع بیدار میشم. استرسی که دلیلی براش ندارم. حس بد کارهای انجام نشده رو دارم. اما حقیقت اینه که کارهای انجام نشده ام فورس نیستند. همیشه همه ما یک سری کار انجام نشده داریم و این طبیعیه. اما این حس و حال از نظر خودم اصلا طبیعی نیست. 

از پنجشنبه که نگران شدم و بعد از شنیدن حرفای دکتر شدتش بیشتر شده اما شروعش کلا بی دلیل بود. البته اگر دلتنگی دلیلی بر این استرس نباشه.

تهش خودمم نفهمیدم بالاخره این استرس با دلیله یا بی دلیل ولی هرچه که هست من رو از کار و زندگی انداخته

از طرفی من اگر حرف نزنم میمیرم و چون به همسر میگم حالم خوب نیست دیشب صداش درومده که من همه کاری واسه خوشحالی تو می کنم اما تو همش میگی خوب نیستم. بهش میگم اگر بگم سرم درد میکنه میگی قرص بخور . استراحت کن اما وقتی میگم استرس دارم میگی نه نباید داشته باشی، دلیلی برای استرس وجود نداره. خوب منم اینو میدونم اما هست و من نمیدونم چطور باید از بینش ببرم. حالم یک جوریه که منِ عاشق اینجا و نوشتن نمیتونم بنویسم. نمیتونم کتاب بخونم. هنرم فقط تلاش برای مرتب نگه داشتن خونه، آشپزی و بچه داریه

حالا هم که یک باشگاه با اتاق بازی پیدا کردم هر بار به دلیلی کلاس کنسل میشه. دیروز چقدر نیاز داشتم به ورزش اما مسئول اتاق کودک میگه دیگه نمیخوام بیام و من موندم پا در هوا که با ماه چه کنم؟  شاید اگر کلاس منظم تشکیل بشه حال من خوب بشه.

سرم در شرف درد گرفتنه. با بی میلی لقمه میگیرم و نگاهم به چایی هستش تا سرد بشه. دلم یک آغوش امن و بی دغدغه میخواد. اما همسر تمام ماه رمضون یا نبود؛ یا وقتی بود نفس نداشت؛ یا همین که خودم رو تو بغلش جا دادم کهآروم شم، ماه اک سریع خودش رو رسوند و من رو کشید که پاشو و دست همسر رو کشید که منو نوازش نکنه. هرچند که از یک جایی به بعد این آغوشها هم کاری ازش ساخته نیست و اقدام اساسی درمانی برای رفع استرس ها لازم میشه.


+ ساعت ٣:٣٠ صبح رو نشون میداد. پاشدم سحری آماده کنم. هنوز سرپا تشده بودم که دیدم تکون میخوره و شروع کرد حرف زدن به زبون خودش. در تمام طول ماه رمضون این اولین بازی بود که با آلارم گوشی من بیدار شد. تا پنج و ربع بیدار بود. شلوغ کرد. خندید. بازی کرد و وقتی شیرخورد خوابش برد. ٨:٣٠ بیدار شدم و به هوای این که میخوابه عزم انجام کار کردم که ساعت ٩ بیدار شد. گفتم بعد از ظهر حسابی میخوابه. بعد از ظهر برخلاف بقیه روزها فقط کمی بیشتر از یک ساعت خوابید و اونوقت مطمئن شدم که فقط برای مراقبت از من از خوابش زده. فقط برای اینکه با خنده ها و شیطنت هاش حواس منو پرت کنه، از خوابش زده که حال من رو خوب کنه. شرمنده میشم از این که باعث بهم ریختگی طفلک کوچکمون شدم. 

حقیقت اینه که دوست ندارم ناخوش و استرسی باشم ولی نمیدونم چطور از دستش خلاص شم.



دوست نوشت:

+ دوست عزیزی که در تماس با من ازم رمز خواستید؛ اگرچه اسمتون آشناست اما من سیصد تا پیام آخر رو بررسی کردم تا ببینم با شما تو چه صبحت هایی کردیم اما هیچ کامنتی از شما نداشتم که یک شناختی بهم بده

+ از بقیه دوستان هم اجازه میخوام بهم فرصت بدن که بیشتر بشناسمشون تا بتونم رمز بدم. چون بعضیاتون اصلا اولین باره اینجا کامنت میزارید


خواهش می کنم دعام کنید بتونم به این وضعیت مسلط شم و حالم خوب بشه.

نظرات 9 + ارسال نظر
هدیٰ شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 19:29

منم عاشقتم
ای جان، ببوووووسش پس

فدای تو هدی عزیزم

چشم
ماچ به صورت ماهت

هدیٰ شنبه 18 خرداد 1398 ساعت 19:09 http://www.Pavements.blogfa.com

غزل جونم سلام.
خوندم نوشته بودی که ماه کوچولو داره شیطنتش گل می کنه. سؤال پیش اومد که الآن چند ماهشه؟

سلاااام عزیزم
عاشقتم هدیٰ
همین الان داشتم برات مینوشتم
الان بیست ماهه شده

خیلی بلا شده

شارمین سه‌شنبه 14 خرداد 1398 ساعت 12:24 http://Behappy.blog.ir

غ ـ ـز ل

جانـــــم

آرزو سه‌شنبه 14 خرداد 1398 ساعت 00:27

عزیزم من ندیده هم می دونم که تو عالی هستی.خونه ی بچه کوچک نباید نظم خونه ی یه پیرزن بی بچه رو داشته باشه که.خونه ی تو باید نشون بده زندگی یه بچه درش جریان داره.عضو گروه فلامین لیدی تلگرام نیستی؟اونجا نظم رو راحت میگن.باور کن سخت میگیری.چیزهایی که نباید دردسترس ماهک باشه رو جمع کن و بقیه اش ...معلومه دیگه زندگی بچه داریه.یه چیزهایی رو هم بزار به عهده ی شوهر جان کم کم شروع کن تا جایی برسه که وظیفه اش بشه.من خودمو برای مثال میگم .به شوهرم کفتم من نیم ساعت حداقل برای بیرون رفتن زمان برای خودم لازم دارم زودتر از اون نمی تونم چندباری که دیر بهم گفته بریم بیرون نرفتم گفتم نمی تونم آماده بشم.پس الان دیگه میدونه.من میگم این چندتا کار هست انجام بده تا منم آماده بشم .لباسهای کوچولومو که میخوام بهش بپوشونم دم دستش می زارم حالا دیگه می دونه که وظیفه ی اونه که بچه رو آماده کنه و ...
از کار کم شروع کن و نگو هم وظیفه ته بگو تو این کار کمکم کن تنهایی نمی تونمو ...

وای من اینجا کلی نوشته بودم چند روز پیش چرا نیس؟

عاشق حرفت شدم که نباید شبیه خونه پیرزنا اونقدر مرتب باشه

خیلی هاش رو جمع کردم
اما در مورد همسر
گاهی میسپارم انجام میده
گاهی هم میگه کار دارم و مجبورم خودم انجام بدم

نسترن دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 21:52

خوبه همسر تلاش میکن...بعضیا هیچ تلاشی نمیکنن هیچ تازه غر هم میزنن چته؟
گل گاو زبون بخور غزل جان

آرزو دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 12:06

عزیزم من آرزومه تو خونه داری مثل تو باشم.واقعا میگم تو عالی هستی و خیلی خوب انجامش داذی.بیای خونه ی ما رو ببینی سکته می زنی

آخه آرزو جان اول باید خونه منو ببینی که در تمل چطورم بعد بگی
واقعا نتونستم یک نظم دائمی توش برقرار کنم هنوز
ولی در تلاشم

نفرمایید

لاندا دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 11:28

میدونی غزل، اینکه همسرت نمیتونه کاری برای استرست بکنه، باعث میشه که حالش بد بشه. مردا همیشه دوس دارن یه کاری بکنن. هیچ وقت نمیتونن فقط بشنون و کاری نکنن. و اگر حس کنن که کاراشون بدون نتیجه س حالشون بد میشه. الان واسه استرس تو هم همین شده. عملا کاری از دست همسرت برنمیاد. بهتره اینو با مشاور حل کنی و این حس بد رو به همسرت منتقل نکنی.
راستی تونستین با هم برید دکتر؟ من نمیدونم نظرم برای پست قبل ثبت شد یا نه

از این منظر نگاه نکرده بودم
والا با دشمن خونیه مشاوره و من عملا دستم کوتاهه

نه عزیزم
یک دوست عزیزی همراهم اومد که من هیچوقت روم نشده بود ازش بخوام همراهم بیاد
ولی از قدم خیرش اون روز همسر خیلی زود اومد اتفاقی و ماه اک هم خوابید و من بچه رو گذاشتم خونه و رفتم

فرزانه دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 10:01 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

عزیزم خیلی ناراحت شدم
ای کاش زودتر برطرف بشه این حالتت
پیش مشاور نمیری؟؟؟؟

مرسی مهربونم
از دعای شما مامانی
همسر شدیدن مخالفه

ترنج دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 09:57

غزل جونم عزیزم برات دعا میکنم به زودی از این استرس رها بشی و آرامش پیدا کنی.
پست قبلی رو نخوندم اما امیدوارم چیز مهمی نباشه و زود برطرف بشه.

ممنونم ترنج عزیزم
ان شالله تو هم زندگیت غرق آرامش بشه
رمز رو برات فرستادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد