هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

گزارش گون

هی نوشتم. منتشر کردم. بعد از یک ساعت آروم گرفتم و نوشته رو چرکنویس کردم. هی غر زدم گلایه کردم؛ یک ساعت بعد آروم گرفتم. و این همون ِ که میگن بنویس تا آروم بگیری

مقصر؟! در خقیقت مقصری وجود نداشت. فقط شرایط موجب حساسیت شدید من شده بود. بالا زدن راه آب آشپزخونه (تمام تنم از فشار عصبی این اتفاق به رعشه افتاده بود)، تغییرات هورمونی، نبودن های همسر، دلتنگی

همسر با همه مهربونیش، با وجود درد دستش برام فرش آشپزخونه رو شست. اگر من می شستم دو ساعت طول می کشید از بس کف میزدم آلکشی میکردم که شاید هنوز میکروبیه

جمعه شب رفتیم پیاده روی مهرشهر. یکی از جاهای مورد علاقه من. چقدر دلم خواسته بود همون شب بار و بندیل می بستیم و می رفتیم اونجا که من بتونم راحت با کالسکه ماه اک رو بردارم و بریم پیاده روی. که هر بار کم میارم بدون فکر کردن به وزن ماه اک و طولانی بودن مسیر سریع آماده شم و بگم کالسکه هست.  سکوت، آرامش، عطر رز، گلهای زردی که بوی بهارنارنج میدن و دل من که انگار محبوبش رو یافته بود.


شنبه:

+ با خوندن استوری دکتر چاووشی و اینکه هر روز بیرون رفتن حال خوبی در درون آدمها ایجاد می کنه و اینکه روزی ده دقیقه آفتاب برای تامین ویتامین دی بدن کفایت می کنه و اینکه ماه اک ویتامین دی اش حداقل طبیعیه؛ تصمیم گرفتم روزی یک ربع بیرون رفتن از خونه برنامه هر روز بشه و از شنبه شروع کردیم.  کمی مغازه مگاه کردیم و بعد با خوراکیای محبوب من و ماه اک برگشتیم

وقتی برگشتم فهمیدم علت یک بهش از بد حالیای فوق شدید مربوط به وضعیت هورمونیه. 

نزدیک افطار بازم موقع تخلیه آب لباسشویی؟ آشپزخونه کثیف شد. عصبی بودم اما نه به شدت روز قبل. سریع تمیزکردم و شب لوله بازکن ریختم تو راه آب.

دیگه خیلی جدی دنبال یک باشگاه دیگه هماهنگ با شرایطم بودم که از باشگاه زنگ زدن فردا بیا.


یکشنبه:

روز دوم بیرون رفتن. به باشگاه زنگ زدم امروز نمیتونم بیام. رفتیم تا پارک برای تاب تاب. اما پشیمون بودم چون راه تمام نمیشد. خیلی خسته شدم. کمر؟! احتمال شکستگیدر چند نقطه از شدت خستگی و فشار :))))


دوشنبه 

بالاخره هشت و نیم زدیم بیرون، اما کارت جا موند. عصبانی بودم چون همسر گفت برنمیگرده خونه. به همسر گفتم من تفریح نمیخوام. منو بزار خونه. نمیدونستم چیزی پیدا می کنم بخرم یا نه ولی اگر کارت نبود دنبال دیدنش هم نباید میرفتم. همسر کوتاه اومد. کارت رو برداشتم اما چیزی هم ندیدم که بخرم. این بار رفتیم پارک خوشگل عظیمیه. فقط شیب زیاد و بچه بغل کمی سخت بود. اما حال خوبی بود. یک فضای شیک و تودل برو


سه شنبه 

روز سوم بیرون رفتن من و ماه اک: رفتیم باشگاه. دو نفریم تو کلاس. رسما خصوصیه. مسئول اتاق کودک نبود. ماه اک از صدای بلند ترسیده بود. مربی گفت بغلش کنی کمردرد میگیری. گذاشتمش اتاق کودک بره تاب تاب. بعد از آهنگ اول زومبا رفتم و دیدم تو استخر توپ مونده. درش آوردم و دفعه بعد که رفتم گریه کرد که برم. آوردمش پایین. گریه میکرد. زومبا رو فقط نگاه کردم. هستی صدا رو کم کرد. ماه اک روی تشک دراز کشید. نوبت به حرکات شکم پهلو رسید.هستی ماه اک رو بغل کرد. حرکات رو با اشتیاق و بدون تنبلی انجام دادم. این وسطا ماه اک میومد روی تشک میخوابید.و آخر کلاس تازه عادت کرد که باشه.  مسلما چون نتونسته بودم همه حرکات رو انجام بدم و وسطش هی وقفه افتاد، اون اثری که باید رو نداشت. ولی بهتر شدم. تو راه برگشت با سختیهاش نون خریدم. ماه اک رو گذاشتم جلوی تلویزیون و دویدم تا سوپر که شیربخرم. وقتی از ورودی ساختمان وارد شدم صدلی دادش میومد. یادم نیست چی می گفت فقط یادمه تمام پله ها رو دویدم. در رو که باز کردم پشت در بود و می گفت کاکا :))) شیر رو که گرفت رفت با خیال راحت نشست. وقتی قوطی شیر رو بهم داد؛ برای اولین بار همشو خورده بود. :)

بعد از مراسم شیرکاکائو خوران تشریف بریم حمام.

خسته خوابالود، بیحال روی تخت ولو ام. تازه خوابم برده بود که ماه گریه افتاد. با همه خستگی خوابم پرید. کی میخواد افطار بپزه؟!



غ ز ل واره:

فکر کنم از سبک نگارشم دلیل نبودنهام مشخص باشه. انرژیام چسبیده به زمین و دازم تلاش می کنم برای بالا آوردنشون.


+ امشب توی دعاهاتون اگر دلتون شکست یک عالم التماس دعا دارم. دعا کنید نجات پیدا کنم از این درد

نظرات 9 + ارسال نظر
محدثه دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 08:41 http://titteh.blogsky.com

دخترم رمزی شد حالا چجوری بخونمت


فکر کنم اولین باره اینجا کامنت میزارید نه؟!
تا حالا وبلاگ شما رو ندیده بودم

فرزانه دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 02:34 http://www.farzaaane.blogfa.com

سلام چند.وقته میخونمتون
اگه دوس داشتی به منم رمز بدین

سلام
ممنونم که اینجا رو میخونید اما اجازه بدید کمی بیشتر همو بشناسیم چشم

شارمین یکشنبه 12 خرداد 1398 ساعت 17:40 http://Behappy.blog.ir

سلام. خوبی؟

رمز ندارم غزل

نگووووووو

رویا یکشنبه 12 خرداد 1398 ساعت 00:17 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

سلام
رمز رو عوض کردین؟
دو تا قبلی ها رو زدم اشتباه بود

نه عزیزم رمز همونه

لاندا شنبه 11 خرداد 1398 ساعت 09:42

تو دعاهای شب احیا، به یادت بودم.
چه خوب که باشکاه هم اوکی شد. انشالله روز به روز مودت میاد بالاتر و حالت بهتر می شه

دیروز یادت افتاده بودم لانداجون
مرسی واقعا مررررسی
ان شالله حاجت روا باشی
باشگاه رو خیلی نیاز داشتم واقعا
ممنونم ازت

شارمین پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 23:17 http://Behappy.blog.ir

سلام غزل جان.
خوبی؟
چقدر خوب که هی راه جدید برای خوب شدن حالت پیدا میکنی.



آغا کلی به جوابت به کامنت پست قبل که در مورد لباسهای خوشحال کننده بود خندیدم! خب بقیه لباسها خوشحالم نمی کنند. ولی غصه دارمم نمی کنن. حس خاصی بهشون ندارم. فقط بهشون "نگاه ابزاری" دارم مث بعضیا

سلام شارمین عزیز
شکر خدا تلاش می کنم خوب باشم


پس سرایت؟! کرده بهت
من خیلی لباس باید بریزم دور و چون این مرحله رو انجام ندادم بقیه کتاب نخونده مونده

نگو که رمز نداری

فرزانه پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 08:58 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

بیرون رفتن از خونه واسه روحیه ت خیلی خوبه
سعی کن ادامه ش بدی عزیزم

آره و فعلا سر قولم موندم

قلب من بدون نقاب چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 16:53 http://daroneman.blog.ir

غزل جانکم چقدر روزهای این مدت برات بالا و پایین داشته از نظر احساسی
من از دور می بینم تلاشت رو برای داشتن روزهای خوب
و تحسینت میکنم

عزیز منی
بالا پایین نه به اندازه بالا پایین های تو
چقدر لهت افتخار می کنم و چقدر تلاش می کنم گاعی یک ذره عملکردم شبیه تو بشه
اما هنوز موفقیتی حاصل نشده

نسترن چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 11:40 http://second-house.blogfa.com/

مهرشهر دوست داشتنیِ من... هروقت میریم اصلا روحم تازه میشه...به همسر میگم یه روزی برمیگردم اینجا...میگه برگرد اما بی من :))))

نمیدونم خونتون الان کجاست ولی بنظر من مهرشهر دلنشین ترین منطقه مسکونی عه ...اگر امکانش هست جابجا بشید...

چه خوب که باشگاه رو شروع کردین..

وای لباسشویی منم دوبار گند زده به آشپزخونه... آشپزخونه پارکت فکر کن غرق آب...علاوه بر نگرانی کثیفی نگرانی خراب شدن کف آشپزخونه هم بود :( حالتو کاملا درک میکنم....

خریداتون انجام ندادین؟ همون شومیز و روسری و اینا؟؟؟
زووودی پیدا میکنید :)

بیادتون بودم دیشب
ایشالا زووودی بعد دوره حالتون روبراه میشه

قبلا مهرشهر بودید؟

امکانش هم هست هم نیست
برنامه هامون الان در جهت جابجا شدن نیست
من اینجا هم همسایه هامو درست دارم
هم همون دو تا دوستم اینطرف تو دسترس هستند
هم مهرشهر واسه یه سوپر هم باید ماشین ببری چون راهها دوره و من با ماه هنوز نمیتونم رانندگی کنم
اینجا همه چی دم دسته برام
و خوب میخوام ماه یک کم جون بگیره
ولی فکر کنم آخرش برم اونجا
اونجا فضای خونه ها و کوچه هاش انگار شماللل
وای خدا کاش لاقل پارکت نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد