هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

واکسن هیجده ماهگی

٠٠:٥٠ بامداد
بالاخره بعد از تعطیلات و بیماری ماه اک، امروز تک و تنها و با قدرت تمام رفتم و واکسن هیجده ماهگی ماه اک رو زدم که خلاص شم از استرسش و روبرو شم با ترسم.
هفته قبل که ماه اک به طور ناگهانی تب کرد، دیروز که تک و تنها بردمش آزمایشگاه و روحیه ام رو حفظ کردم تا از دخترم دو تا سرنگ نمونه خون بگیرن، امروز که با ترسم روبرو شدم و رفتم واکسنش رو زد، امشب که تب داره و با کمال میل و راحت بیدار موندم کنارش تا تبش رو کنترل کنم و هر لحظه که از زندگی تو این غربت میگذره و من دارم این زندگی رو مدیریت می کنم؛ داره بهم اثبات میشه من خیلی قوی تر ازاونی هستم که حتی فکرش رو هم بکنم. اونقدر قوی که بچه ام از درد سرنگ نمونه گیری تو دستش ضعف کنه و من بدون گریه و با اقتدار بغلش بگیرم تا احساس امنیت کنه و مطمئنش کنم که هستم و آرومش کنم.  اونقدر که دیشب غمگین ترین و دل شکسته ترین زن دنیا بودم که غرورش با نسبت داده شدن یک صفت بد له شده بود ولی اتفاقات شب قبل رو تمام روز با خودش حمل نکرد و امروز خودش رو از تو مود غم کشید بیرون و بدون فکر کردن به اشکها و ناراحتی های شب قبل یک روز قشنگ واسه خودش و دخترش ساخت. و اینقدر آدم بی کینه ایه که با همه بد بودن حرف همسر دلش براش تنگ شده بود و تمام روز به خاطر بی خبر موندن ازش انگار یک چیزی گم کرده بود . قوانین تعیین شده مشترکشون رو از سر لج نقض نکرد و موقع بیرون رفتن با یک پیامک خیلی خلاصه خبر داد که داره میره بیرون. فقط چون همسر جوابی نداده بود؛. تصمیم داشت تا همسر نپرسیده؛ نگه که ماه اک واکسن زده.
روزش رو که خیلی خوب شروع کرد؛ کائنات هم  در جوابش شروع کرد به خدمتگذاری. وقتی رفت باشگاه فهمید اصلا کلاسش تشکیل نمیشه و عملا جلساتی که فکر میکرد از دست داده سر جاش بود. کلاسش رو انتقال داد به زومبا و بعد از واکسن به خاطر قولش به ماه اک؛ با وجود خسته شدنش، ماه اک رو برد پارک برای تاب تاب. این دونفره خای مادر دختری!..... عصر که همسر رسید؛ در کمال احترام به همسر سلام کرد و دو تا چایی دبش گذاشت رو میز و با سوال امروز رفتید واکسن زدید؟! قهر تمام شد. البته قهر که نبود. تو مود سکوت بود. دو ساعت بعد گفت که "میشه خواهش کنم بریم لونت کاپ رو امشب بخریم؟! تا آخر هفته فکر کنم فرصت نداشته باشی" و از هشت و نیم گذشته بود که همسرش گفت بپوش بریم. بدو بدو حاضر شدند و بچه رو زدند زیر بغل و یک لونت کوچولوی خوشگل خریدن و برگشتن. با اینکه شب قبل تا سه بیدار بود به راحتی و با حال خوب تا ٤:٣٠ کنار ماه اک که تبش با قطره از ٣٧.٥ کمتر نمیشد بیدار موند و بعد از اونم چند بار دیگه تا ده بیدار شد و چکش کرد.
این غربت با لحظه های گاهن تلخ، این دختر کوچولو با شیطنت های شیرین و بی پایانش و گاهی بیماری و بی تابیش داره از غزل، غزلی نو می سازه. داره شاخ و برگهای اضافی رو حرص می کنه تا شاخ و برگای اصلی تنومند و ورزیده بشن. داره کاری می کنه که کم کم غزل باور کنه کارهایی که انجام میده از عهده هر کسِ دیگه ای بر نمیاد. تا غزل باور کنه خودش رو، تواناییهاش رو، قدرتمند و توانمند بودن خودش رو و مهربونی، گذشت ، درک درستش از خیلی چیزهای دیگه رو
نظرات 9 + ارسال نظر
هدیٰ جمعه 30 فروردین 1398 ساعت 21:22 http://www.Pavements.blogfa.com

من که گفتم همیشه غزل جان قوی ترین مامانِ دنیاست

رویا پنج‌شنبه 29 فروردین 1398 ساعت 09:51

آدم وقتی تنهاسترمجبوره رو پای خودش وایسته ،زفته رفته هم شجاع تر و فرزتر می شه،

قلب من بدون نقاب چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 22:23 http://daroneman.blog.ir

عزیزم ماهک داره کم کم دوسالش تموم میشه
فکر میکنم من از قبل تولد ماهک وبلاگت رو میخونم
یادمه ی مدت برای زایمانت نمی نوشتی و من هی میگفتم
یعنی نی نی دنیا اومد؟

وای غزل به زودی میای و به امید خدا از مدرسه رفتن ماهک میگی............ وای دلم ضعف رفت
خدا از چشم بد دور نگهش داره

امیدوارم ماهک همیشه سلامت باشه و لذت بزرگ شدنش رو ببری.. انشالله که الان هر دو سر حال باشید

اما در مورد پست
همه ما توانایی تطبیق خودمون رو با شرایط داریم
شاید حتی با مشکلات همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم

ستاره چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 21:05

خدا رو شکر عزیزم. امیدوارم حال ماهک خوب باشه. دقیقا همسن فندوق ماست

شارمین چهارشنبه 28 فروردین 1398 ساعت 11:01 http://behappy.blog.ir

هاله سه‌شنبه 27 فروردین 1398 ساعت 12:42

تبریک می گم غزل جان آفرین بهت دیدی همیشه می گم تو مامان قوی و مقتدری هستی. خدا روشکر از پس اینم براومدی

حمیده سه‌شنبه 27 فروردین 1398 ساعت 10:36 http://tast-good.blogfa.com

سلام
من هم در تنهایی و غربت خودم رشد کردم. تنهایی بچه ام را بزرگ کردم و با سختی هایی زندگی چرخیدم. این رشد و این بزرگی روحم را را با درد و توکل به خدا بدست آوردم

فرزانه سه‌شنبه 27 فروردین 1398 ساعت 09:12 http://khaterateroozane4579.blogfa.com

آفرین به تو دختر قوی و با گذشت

مرضیه دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 17:01 http://because-ramshm.blogfa.com

خب غزل بانو حسابی ماااااااادر شدی، رفت
مبارک باشه اینهمه صبوری و مقاومت.... هر جا خدا باشه غربت نیست ک بانو، اینهمه هم زبون دورتون هستند، غربت ندیدید هنوز.....!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد