هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

شاکی ام

تو یک نقطه ای از زندگیم ایستادم که به شدت از خودم شاکی ام. شاکی از اینکه بلد نیستم زندگیمو منظم نگه دارم. شاکی از اینکه همه کارها به بعد موکول میشه. شاکی از اینکه عُرضه مادری کردن هم ندارم که لاقل بگم این یکی رو دارم تمام و کمال انجام میدم. شاکی ام از اینکه خس می کنم هیچ کس دوستم نداره. شاکی ام از اینکه با خودم صبورانه برخورد نمی کنم و همین که تلاشهام برای خوب بودن حالم نتیجه نمیده شروع می کنم به زیر سوال بردن خودم. شامی ام از اینکه اینقدر حساس شدم روی سارا که تقریبا هر روز خونه نیستش. شاکی ام از اینکه اجازه میدم این فکرای ریز ریز و پوچ تو ذهنم جمع بشن و یک انبوهی حس منفی از خودشون متصاعد کنند. شاکی ام از اینکه از ماه و شیرینی این روزاش نمی نویسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد راهم دور نباشه از خانوادم در حالیکه توان کنار اومدن با مسائل شخصیشون رو ندارم. شاکی ام از اینکه خودمو نمی شناسم و نمی فهمم دردم چیه که فکرای منفی ام شده غالب ترین بعد ذهنیم در حالیکه خیلی مثبت بودم قبلا. شاکی ام از اینکه اجازه دادمقضیه برادره ذهنمو بکشه به نیمه های تاریک زندگی تو خونه پدری. شاکی ام از اینکه بلد نیستم برای خودم تصمیم بگیرم عطر رو بخرم یا نخرم.
شاکی ام از اینکه همیشه وقت کم میارم و به هیچ کاری اونطور که باید نمیرسم. شاکی ام از اینکه دلم میخواد با ویرگول تماس بگیرم اما نمیتونم. شاکی ام از اینکه زیادی کمال طلبم و همین زندگیمو یک جاهایی مختل می کنه. شاکی ام از اینکه کلی کار نیمه کاره، کتاب نیمه کاره دارم و همونطور مونده. شاکی ام از اینکه بلد نیستم فرز و قاطع باشم برای انجام کارهام. شاکی ام از اینکه همش خوابم میاد و همین نمیزاره زود بیدار شم تا ماه خوابه یکک خاکی بر سر این زندگی بکنم. شاکی ام از خودم که بلد نبست من رو مدیریت کنه به نحوی که رضایتم جلب بشه

+ حوصله ام سر رفته بدجور. دلم یک دورهمی بی دغدغه میخواد. دوشنبه که بر می گشتیم خاله بزرگه خاله کوچیکه رو پاگشا کرده بود و همسر بهش برخورده بود چرا مهمونی روز برگشت ماست اما من خوشحال بودم که مجبور نیستم توی یک مهمونی شلوغ باشم که صبح تا شبه و ما چون اختیار خودمون رو اونجا نداریم؛ مجبور باشیم ما هم تا شب بمونیم.

+ گاهی به همین مهمونیای خیلی  ساده آخر هفته خونه مادرشوهر بد حسودیم میشه و دردم میاد که درسته خبری نیست اما ما باید تنها بشینیم تو خونه. مثل دیشب. مثل همه پنجشنبه ها

+ تلویزیون داره زر مفت میزنه. هیچوقت اینقدر از برنامه هاش منزجر نبودم که از آهنگهاش هم حرصی بشم.

+ به شدت از عکس العمل مادر عصبی ام. تصمیم دارم تا زنگ نزدن دیگه زنگ نزنم و اگر هیچ تلاشی برای رفع مسئله نکنه لابد نظرش نه ما بریم نه شمابیاید هست. در نتیجه دیگه خونشون هم نمیرم
نظرات 3 + ارسال نظر
بهار دوشنبه 29 بهمن 1397 ساعت 23:27 http://searchofsmile.blog.ir

میدونم وقت نداری اما موهبت کامل نبودن در مورد کمالگراییه اگه تونستی بخونش...
یه توصیه دیگه من به شددددددت کمالگرام ... مشاورم میگه همیشه به این فکر کن که ما هم آدمیم خطا میکنیم عصبانی میشیم خسته میشیم مثل تمام آدمهای دنیا پس هیچ ایرادی نداره اگه همه اینا باشیم چون هممون انسانیم و هممون مثل همیم

ممنونم بهار عزیزم چشم
دارم سعی می کنم با خودم ملایم تر و مهربونتر رفتار کنم
کمی بهترم

ویرگول شنبه 27 بهمن 1397 ساعت 00:46 http://haroz.mihanblog.com

آخه قربون تو برم من، من می خواستم کمکی باشم نه که فکری اضافه بشم رو درگیرهای فکری روزانه ات عزیزممممم
ببین تو هر جا و هر وقت اراده کنی من هستم پس خیالت راحت باشه و اصلاااااااا فکرش رو هم نکن.
در مورد مادر هم تصمیم درستی گرفتی. بعضی وقتا اندکی کناره گیری و دادن زمان خودش یه پا مرهمه.
ببین به نظرم رو سرعتت کار کن. یعنی سعی کن تو نیم ساعت چندین کار مفید با سرعت بالا انجام بدی اون موقع از وقت طلایی خواب یا بازی با فسقلی نمی خواد بزنی. در مورد من جواب داد. شاید برای تو هم جواب بده.

خدا نکنه دوست مهربونم
همین که هستی خودش کلی کمکه
ممنونم از این همه لطف

فکر کنم اگر بخوام نتیجه بگیرم بهترین کار کنی فاصله است
یعنی سرعت یک رویاست واسه من به خدا
کاش بتونم
دلم میخواست امسال یه کم خونه تکونی کنم اما اونم انگار در حد رویاست

رویا جمعه 26 بهمن 1397 ساعت 23:36

مادر منم اومد پیشم موند آخرای بارداری، سر یه قضیه که کاملا سوتفاهم بود ازم ناراحته و انقدر بهم برخورده که می گم کاش می شد نریم عید، اما خیلی وقته نرفتیم و نمی شه، ولی از اون همه حرف که برام درآورده و به خواهرام هم از طرف خودش تعریف کرده ناراحتم، یک هفته ای می شه هیچ کدوم زنگ نزدیم، اومدم خوندمت دیدم هرکسی یه جورش رو داره

مامان من آدم حرف در بیاری نیست
اما این عکس العملش خیلی عجیب بود
امروزم که زنگ زدم اینقدر خشک و سرد بود که زود قطع کردم
دیگه هم تا زنگ نزنن منم نمیزنم
الانشم
هر روز من زنگ میزدم
اونا چند روز یک بار
نه از بی محبتی باشه ها؛ من زیادی تنهام. از این به بعد سر خودمو باید گرم کنم که کمتر وابسته به دیگران باشم
حالم خیلی بده از عکس اعمل مامان
چند سال هی گفتن تو وسواس داری
منم هی خودمو سرزنش کردم چون میدونستم وسواس دارم
اما تحملم دیگه در این مورد تمومه حتی اگر ایراد از منه و دست نشستن غیر بهداشتی نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد