هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تلخ و گزنده

اگر بابا به موقع نقش پدریش رو راجع بهش ایفا کرده بود. اگر تو اوج مشکلات هر کدوم تو لاک خودمون فرو نرفته بودیم. اگر مامان بلد بود و به ما یاد داده بود چطور در نقش یک خواهر برای برادرم خواهری کنم و او چطور برادری کنه؛ اگر هممون نقشمون رو در قبال هم فراموش نمی کردیم!!... حالا نمی رسیدیم به روزی که من با دیدن استوری برادرم و دختر عمو اینقدر حالم دگرگون بشه که دختر عمو بیشتر از ما به برادره نزدیکه. اینقدر که تو جمع دوستای برادره است و همسفرشون

ما اینقدر از هم دوریم که فکر می کنم چند سال دیگه یادمون بره خواهر برادریم. چون تا الان زیاد برای این مسئله حالم بد شده، حرص خوردم و غمگین شدم. اما میخوام این بار آخر باشه. اگر او تلاشی نکنه دیگه تمومش می کنم این افکار رو. دیگه نه تلاش می کنم. نه غصه میخورم. نه متاسفم میشم. میخوام این آخرین حال بد برای این مسئله باشه.


+ کاش کسی بود که براش حرف بزنم. بی قضاوت و با حوصله. نمیدونم چی میخوام بگم اما دلم حرف زدن میخواد


+ چقدر مسخره است که وقتی حالم بده تا این حد؛ از همه ناراحتم بی دلیل. مثلا ناراحتم از خانم همسایه که عصری رفته مهمونی و من تنها بودم با این حال بدم. شما بگید چه ربطی داشت؟!



نظرات 6 + ارسال نظر
مژگان یکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت 15:46

سلام بانوجان. خاموش بودم اما با این پستتون راجع به تنهایی و تمایل به حرف زدن روشن شدم. منهم یک برادر دارم اما انگار کسی رو ندارم. اون با خانواده زنش خوشه. میرن میان رفت و آمد دارن.سفرمیرن.گردش میرن. تلفنی حرف میزنن اما با من تنها خواهر اصلا. تا حالا نشده توی این 16 سالی که ازدواج کردم حتی یک سفریکروزه یا یک پیک نیک چندساعته رفته باشیم. فقط اونها براش مهم هستند. اوایل اونقدررررررررررر دلم میگرفت که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار. برادری که سالهاباهم زندگی کردیم چقدر هم صمیمی بودیم. از صمیمیت زبانزد خاص و عام بودیم اما بمحض اینکه ازدواج کرد دیگه جون و عمر و همه چیزش خانواده زنش شد. حتی پدر و مادرم رو هم جایی نمیبره چه برسه به من. حستون رو با پوست و استخوانم میفهمم. خانواده همسرم هم خیلی با من تفاوت فرهنگی دارند و اصلا باهاشون بهم خوش نمیگذره. درنتیجه سالهاست خودمون تنها سفرمیریم.تنهاگردش میریم.تنها بامشکلاتمون سر میکنیم. گاهی اوقات توی سفرها وقتی میبینم چند خانواده باهم اومدن و دارن خوش میگذرونن انقدر حسودیم میشه.وقتی میبینم بچه ها از سر و کول داییشون بالامیرن دلم برای بچه ام کباب میشه. وقتی میبینم دوتاخواهر درد دل میکنن دلم میگیره. وقتی خواهرا رو میبینم میرن باهم خرید- میشینن کافی شاپ -بچه همدیگر رو بغل میکنن. توی خرید سلیقه هم رو میپرسن آتیش میگیرم. من همیشه تنها هستم. کسی رو ندارم ازش بخوام باهام بیاد خرید.کمکم کنه انتخاب کنم.باهاش برم بستنی بخورم. از زندگیم که دلخور و کلافه ام زنگ بزنم باهاش درددل کنم. من بگم اون گوش کنه من گریه کنم اون اشکهامو پاک کنه.گاهی دلم میخواد خواهر داشتم یا برادری که باهام صمیمی باشه گاهی قهرکنم برم خونه اشون یک شب بمونم. نازمو بکشن بهم بگن حق با منه.من خیلی تنهام. خیلی.خیلی. فکرنکن فقط شما تنها هستی.فکرنکن بخاطر غریبی تنها هستی . من میان خانواده ام که همه توی یک آپارتمان زندگی میکنیم تنها هستم. تنهای تنها و دلم باندازه تمام دنیا میگیره.فکرنکن بخاطر وسواست تنها هستی. من وسواس ندارم و تنها هستم. گاهی که برای همسایه مهمون میاد حسودیم میشه میگم خوش بحالشون تنها نیستند کسی رو دارن که بیاد بهشون سر بزنه. کسی رو دارن که مهمونش کنن. دل من باندازه تمام دنیا گرفته.

سلام مژگان جان
صورتم خیس شد از خوندن حرفات
شما که اینقدر صمیمی بودید؛ شدید این. ما که صمیمی نبودیم چی میشیم!!!
به نظرم تو این موارد خانوما خیلی تاثیر دارن
منم اگر مخالفت کنم با رفت و آمد به ترکستان همسر مجبور میشه روابطشو کمتر و کمتر کنه با خانوادش

ولی دنیا یک جوری شده که آدمها میون خانواده هاشون تنهان
گاهی میگم یک بچه دیگه داشته باشیم برای ماه خوبه که تنها نمونه
مثل من و خواهرم
بعد میگم نکنه بشن مثل ما و داداشم؟!
منم وقتی خانم همسایه همش بیرونه دلم میگیره که تنهام
اما میدونی چیه؟!
تصمیم دارم تنهاییمو به جای غصه خوردن تبدیل کنم به یک فرصت بی نظیر
این اتفاقا بهانه ای شد برای کم کردن تلفن هام و همین وقت بیشتری برام ایجاد می کنه
برنامه باشگاه رو اکی کردم که هفته ای دو روز برم
قطعا میشه دوستای خوبی هم پیدا کرد
میخوام روابطم با همون دو سه تا دوستی که دارم رو قوی تر کنم تا کمتر تنها باشم
میخوام مطالعه ام رو بیشتر کنم و یک ایده خوب دارم که بشه به فرصت تبدیلش کرد
فقط زمان لازم دارم که ماه اک کمی بزرگتر بشه و من آزادتر تا تو حیطه تخصصی ام شروع کنم یک فیلد جدید رو
بیا به این فکر کنیم که اگر تنهاییم لابد برای رشدکون لازم بوده این شرایط و باید آستین بالا بزنیم و کارایی که دوست داریم وای قبلا فرصتش رو نداشتیم انجام بدیم
من دنبال اینم که روشم رو عوض کنم و به جای غصه خوردن تلاش کنم

کتاب با خالق هستی خیلی قشنگه
خیلی هم کوچیکه
میگه آدمهایی که عاشق خدا باشند از تنهایی نمی هراسند. در واقع اصلا احساس تنهایی نمی کنند
از اون کتابهاییِ که یک جورایی حرفای قرآن رو به زبان ساده تر بیان کرده
از اونا که من دوست دارم چند روز بک بار بخونمش
مژگان بانو
با غصه خوردن ما اوضاع بهتر که نمیشه بدتر میشه
باید یا علی بگیم و به خاطر بچه هامونم که شده چنان زندگی کنیم که باعث افتخارشون باشیم
ممنونم که روشن شدی
ممنونم که برام حرف زدی
برات آرزوی بهترینها رو دارم

لیلی پنج‌شنبه 25 بهمن 1397 ساعت 16:42 http://aparnik5.blogfa.com

میفهممت عزیزم..فکرکن خواهر و خواهرزادت هم این مدلی باشن و حتا بدتر! تو میگی دخترعمو، من میگم هرررر غریبه ای! انقدی که اسم من یا ما روش نباشه..دردناکه ولی باید بیخیال شد. من که اینکارو کردم و البته از هرچند گاهی دلم بدجور میسوزه

عمه های منم غریبه ها رو به فامیل ترجیح میدن
اونا عزیزترن
منم بار آخر بود تلاش کردم. دیگه رها می کنم همه چیزو

ستاره پنج‌شنبه 25 بهمن 1397 ساعت 13:15

خب آدم گاهی با گروه همسالانش راحتتره که سفر بره ، شایدم امر خیری هست حالا نه با برادر شما. مثلا با دوستای براردتون

من ناراحتم که فقط دوست داره با اونا باشه. ما کلا براش تو حاشیه ایم

ویرگول پنج‌شنبه 25 بهمن 1397 ساعت 12:07 http://haroz.mihanblog.com

غزل آخ نگم برات که چند ماه پیش وقتی به داداش کوچولوم زنگ زدم و داشتیم حرف می زدیم ، شنیدن صدای دختر عموم از اونور خط چطوری یدفعه قلبم رو از جا کند. از حسادت داشتم خل می شدم که اون باید تو جمع دوستهای داداشم باشه و من فرسنگها دور از اون. البته که خوشحالم که خوشحالن ولی حس می کردم جای منو گرفته. درکت می کنم با تمام وجودددددد.
ما خیلی به هم نزدیکیم خواهر و برادری. یه جوری بیش از حد. ولی خوب اینم نقاط ضعف و قوت خودشرو داره دیگه.

الهی عزیزم
منم بار اول حالم از این بدتر شد
خصوصا که داداش من اصلا حرف نمیزنه
و قطعا خانواده عمو بیشتر در جریان امورات زندگی داداشم هستن تا ما
چون دختر عمو حتما براشون تعریف می کنه
ان شالله همیشه در کنار هم شاد باشید
ممنونم از این همه مهربونیت

شیرین پنج‌شنبه 25 بهمن 1397 ساعت 11:46 http://khateraha95.blogfa.com/

خیلی چیزا میخواستم بگم نشد بنویسم
شاید کمی از حستو مفهمم

امیدوارم حسهات همیشه مثل اسمت شیرین باشه و غم نیاد تو دلت شیرین جان

آبگینه پنج‌شنبه 25 بهمن 1397 ساعت 01:24 http://Abginehman.blogfa.com

شاید برادرتون با دخترعمو قول و قراری با هم گذاشته اند وگرنه سفر رفتنشون معنی نداره

نه بین اونا قول و قراری نیست
جمعی سفر رفتن
دوستای مشترک دارند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد