هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

نــه نرو دیوونم نکن

" نــه نرو دیوونم نکن.... نرو داغونم نکن .... نرو عشق تو هنوز تو دلمه

نــه نگو اینجور بهتره .... داره رنگم می پره ....داری تنهام میزاری مثل همـــه

دل نکن آخه دلم ... به مو بنده ... بری دیگه لبام نمی خنده 

مگه آدم از عشقش اینقدر ساده رد میشه؟

آروم آروم اومدی به دلم نشستی تو

منو مثل همه شکستی تو

مگه کسی که اینقد عاشق بوده بد میشه>؟ 


خیلی وقته که آهنگ‌های جدایی و بی وفای و امثال اون برام لذتی نداره. اما این صدا، این ریتم، این متن عجیب به دلم می شینه. اینقدر دیشب تا حالا تکرار شده که تقریبا حفظ شدم. به خودم که میام ناخودآگاه دارم با آهنگ قصه‌وار میرقصم و ...

  

خودم رو وسط تاریکی اتاقم تو خونه نظر غربی (یادش بخیر) می بینم که تو تاریکی روی تخت مچاله شدم. چراغ کوچه نور کمرنگی تو اتاق انداخته. افتادم تو دالان خاطره های تلخ و سرد. به همون شبی که فیلم "The other woman"  رو دیده بودم و از شدت نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن تا سر انگشتهام ضعف می رفت و با صدای خفه مثل سیل اشکهام به پهنای صورتم میریختن پایین. چقدر دلم یک زندگی مستقل می خواست و یک فرزند از خون خودم.

پرت می شم به روزی که از صبح تا شب و فرداش سر گوری گریه کردم که مرده توش نبود. به خواستگار نامحترمی که با نزاکت نداشته اش من رو به سخره گرفته بود و فکر می کرد چون مودبانه برخورد می کنم لابد خَرَم. به بوستان سعدی که شده بود پاتوق من و شین. چقدر اونجا با هم خندیدیم. و چقدر یک جاهایی براش گریه کردم از درد دلم. به روزی که از شدت حس نخواسته شدن روبروی رودخونه نشستم و چشم دوختم به آبی که سالها موجب آرامشم بود و غم دلم رو اشک شدم. به شبی که خواهرک با عمه جلوتر می رفتن و از خواستگارش میگفت و من حتی نمی خواستم یک کلمه در موردش بشنوم. به روز جمعه پاییزی که با عاصی اونجا همدیگه رو دیدیم و چقدر کیف کردیم. به اون عصری که باعاطی رفتیم تا پل مارنون و از ته دل خندیدیم. به اون شبی که روبروی چهل پنجره دسته جمعی نشسته بودیم و عاطی از خواستگارش و اتفاقهای زندگیش می گفت و من پیش خودم فکر می کردم چه زندگی مهیجی داره :َ| به شبی که شین باز هم سوتی داده بود تو شرکت و بعد از اسنک خورون تو تاریکی های اونجا نشستیم و مُردیم از دل درد خنده هامون.

به پیاده رویهامون از پل فردوسی تا پل فلزی

به خودم

به اون روزی که به خاطر حرفهایی که از مشاور شنیده بودم و نتیجه منفی رفت و آمدها؛ خودم رو به زور تا پل خواجو رسوندم و تمام درد دنیام رو زار زدم. به یک ذره اعتماد به نفسی که مادر احمق اون پسرک نابودش کرده بود. به مشاور خوب اما ناپخته ام که حرف تلخ و سنگین مادر پسرک رو به منِ بی جنبه انتقال داد. به خودم که چه راه پر فراز و نشیبی طی کردم تا رسیدم به اینجا. به روزهایی که تازه با همسر آشنا شده بودم و از ترس وابسته شدن بهش دائم دنبال یک گوشه دنج بودم که ترسهام رو گریه کنم. به روزی که اون مدعی مشاور هر چیز که راز بود تو مشاوره گذاشت کف دست همسر و همه تلاشش رو کرد که رشته های بین من و همسر رو پاره کنه. که یکی از معیارهاش برای به درد هم نخوردن ما قد بود!!!! به وقتی فکر کردم دیگه تمام شد. به تمام اون تهران گردی کذایی با چشمهای گریون بعد از خداحافظی مون تو خیابون دمشق. به کارت مترویی که آینه دق‌ام بود چون همسر برام خریده بودش. به کوچه تاریک اول خیابون گاندی، به خیابون ایتالیا و اون درخت بزرگ سمت راستش.... به لقمه های خامه عسل اول صبح که با دستهای لرزون و چشمهای خیس توی خوابگاه گرفتم و مرثیه خوندم که بخور عزیز دلم اینها رو با همه عشقم برات آماده کردم. شاید اینها آخرین لقمه هایی باشن که با هم میخوریم. به گریه هام وقتی که بهش گفتم فکر می کردم محبت این دستها برای همیشه فقط سهم منه ....

خدای من یک آهنگ؛ یک متن؛ یک صدا چطور می تونه با روان آدم بازی کنه و آدم رو به کجاها که پرت نمی کنه. می تونم تا آخر دنیا همین طور بنویسم که این آهنگ تا کجاها منو کشونده. 

یادآوری روزهای تلخ و سخت با سرمای گزنده‌اش باعث می شوند که این روزها آدم مثبتی باشم. همین ها باعث می شوند قدر بدونم ثانیه به ثانیه زندگیم رو حتی اگر غر بزنم و بزرگشون کنم سختی ها رو.

خدایا کاش قلم ام اونقدر توان داشت تا دقیقا بنویسم این آهنگ با من و روانم چه کرده.


نظرات 3 + ارسال نظر
مهری شنبه 26 آبان 1397 ساعت 10:06

اخییییییییییی عزیزممممممم
چه قدر حس عشق تو نوشته ات موج میزد حالا بیشتر و بیشتر ازت میخوام که قدر عشق همسر رو بدونی مثبت های زندگی ات رو ببینی و با خوبی های همسرت حال کنی چون الان میدونم مسیر سختی رو داشتی برای داشتن همسر
الهی عشق تون روز افزون

ممنونم مهری جان
واقعا همسر و حضورش نقطه عطف زندگی منه
بودنش منو زیر و رو کرد
روزایی بود مهری جان که روزی هزار بار آرزوی مرگ داشتم
اون روزا یک لحظه نمیتونستم چنین روزی رو تصور کنم حتی که بخندم و شاد باشم
ممنونم عزیزم

تبسم جمعه 25 آبان 1397 ساعت 18:22

چقدر زیبا و دلنشین می نویسی
چقدر این نوع تفکر را دوست دارم
چقدر پر انرژی فکر می کنی
ممنونم که می نویسی


لازمه بگم خوندن این کامنت با من چه کرد؟
لازمه بگم که قشنگ ترین حس های دنیا رو ریختی تو دلم؟
الهی شادترین ها و بهترین تفکرها وجودت رو تسخیر کنه و آرامترین باشی

ستاره چهارشنبه 23 آبان 1397 ساعت 10:03

خیلی هم عالی. گاهی لازمه ادم به این جور گذشته ها فکر کنه تا قدر ارامش امروز و داشته هاش رو بیشتر بدونه.

دقیقا همین ها باعث میشه بهتر از همیشه باشم
ببینم روزهایی که تو هم اینقدر حالت خوب باشه و آروم باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد