هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

من در ترکستان

پاهایم را وسط حیاط خانه پدری همسر با آب سردی که از شلنگ می آید خیس می کنم و خنکی اش در تمام تنم رخنه می کند و حرارت این تن سوزان را پایین می آورد این خنکای دلچسب. با پای خیس روی تاب می نشینم و خودم را هل می دهم. پرت می شوم به جنگل های شمال و تابهایی که هر کدام با طنابهایی حدود سه متری بسته شده بودند. تاب آبی از تاب زرد هم بلندتر بود. منِ داخل خاطره آنقدر کوچک است که ارتفاع درختها و درازای طنابها به نظرم ده متری می رسد. روی تاب نشسته ام و پسر عمه با تمام قدرت من را هل می دهد. من آنقدر بالا می روم که کم مانده به نوک درختها برسم. از شدت هیجان و خوشحالی جیغ می زنم. ترس! تهوع!... نه فقط هیجان، فقط خوشحالی. دخترک شیطان خاطره ها که از دیوار راست بالا می رفت هرگز فکر نمی کرد روزی برسد که از نشستن روی تاب و حرکت تندش حتی کمی بترسد یا سرگیجه بگیرد. 

صدای قیژ قیژ تاب فلزی توی گوشم می پیچد. چشمانم را می بندم و با تمام وجود نفس عمیقی می کشم. آرام عقب و جلو می روم و موهایم با هر بار جلو رفتن روی صورتم پخش می شوند و با هر عقب آمدن روی هوا می رقصند. باد نسبتا تندی پوست صورتم نوازش می کند. صدای پیچیدن باد لابلای درخت کاج و برگهای درخت توت همسایه فضا را پر کرده و من به آرامش بی نظیری که این خانه و آدمهایش در وجودم ریخته اند فکر می کنم. در بخشی از شیرین ترین لحظات زندگی ام که در این خانه رقم خورده اند غرق می شوم و مرورشان می کنم.

این خانه عجیب حال من را خوب می کند. آدمهایش یک جور عجیبی حس زندگی را درونم به جریان می اندازند. با همان زبان ترکی شان که هنوز بخش اعظم اش را بلد نیستم. اما دیگر مثل دو سه سال اول از نفهمیدن حرفهایشان عصبی و آشفته نمی شوم چون من و آنها با زبان مشترکی که در کلام نمی آید همدیگر را می فهمیم و درک می کنیم. ما یک زبان مشترک در دلهایمان داریم که مخصوص ما است. مخصوص خودِ خودِ ما. اینجا که می آیم به طرز شگفت انگیزی در لحظه حال زندگی می کنم.


ادامه دارد....

نظرات 2 + ارسال نظر
شیرین پنج‌شنبه 25 مرداد 1397 ساعت 09:00 http://khateraha95.blogfa.com

چقدر قشنگ توصیف کردی کلا رفتم توی اون دوره که هر کی میرفت بیرون حتما یه طناب داشت همراهش برای بستن تاب الان اینجوری نیست
اون موقعها اینقدر بچه ها زیاد بودن برای سرگرم کردنشون انگار این شهربازی سیال رو همه داشتن

یادش بخیر
دقیقا
روزای قشنگی بود

مرضیه سه‌شنبه 23 مرداد 1397 ساعت 12:33 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام
چ حس های خوبی ماشالله بهتون میگم انشالله همیشه پر از شادی باشید

سلام مرضیه جان
ممنونم عزیزم
ان شالله همیشه شادترین باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد