هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

Su kuşum

١ مرداد: 

یک ماه دیگر هم  از سال ٩٧ گذشت. سه روزی است که ماه اک متوجه شده می تواند کشوها را باز کند. حالا هم قاشق چنگالها و چاقوها را از کشو برداشته ام و کنارش نشسته تا با بقیه خرت و پرتهای کشو بازی کند تا از بازی با آنها سیر شود. آخر دیشب که طبق معمول نزدیک من بازی می کرد، کشو را باز کرد و تا سر من گرم آشپزی بودم نتوانسته بود کشو را کنترل کند و کشو روی انگشتهای کوچکش بسته شده بود. ضعف کرده بود از درد. وقتی کشو را باز کردم تمام ناخنهای دست راستش که کمی بلند شده بود شکسته بود. حالا کنارش هستم که مراقب باشم کشو روی مروارید انگشتهایش بسته نشود.


٣١ تیر:

+ یک استرس مرموز زیر پوستی  افتاده به جانم و هر چه تلاش می کنم از بین برود مثل کنه چسبیده به جانم و ول کن نیست. فقط گاهی کم و زیاد می شود. نمی دانم باز اسم سفر آمد سر و کله اش پیدا شد؟ همین روزها سالگرد یکی از خانمهای دوست داشتنی فامیل است. دیشب ته ذهنم حرف زدن ها و چهره اش مرور می شد و به طرز بدی فکر مرگ و ترس از آن چمبره زده بود روی تمام افکارم. ماه اک دوتا صندلی آن طرف تر شلواری که از تن اش درآورده بودم را برداشته بود و با هیجان تکان می داد و گاهی از شدت هیجان داد می زد. هر بار از دست اش می افتاد یک دستش را به صندلی می گرفت و خم می شد و شلوار را بر میداشت. چشم دوخته بودم به این صحنه و هر لحظه حس ترس و نخواستن مرگ پر رنگ تر می شد. به همسر گفتم:  نمی خواهم بمیرم. طبق معمول اینجور وقتها با لبخندی گفت قرار نیست بمیری. گفتم من تازه دارم زندگی می کنم. تازه دارم یاد می گیرم زندگی کنم. بودن تو، بودن ماه اک، این زندگی و همه چیزهایی که رویای دیروزم بودند. تو از مرگ می ترسی؟ گفت هیچ وقت بهش فکر نکردم. ماه اک هنوز با شلوارش بازی می کرد و از خوشحالی کار جدیدی که انجام می داد، داد می زد. رنده کردن سیب زمینی ها تمام شده بود و من محو تماشای دردانه ام بودم. حالا صبح شده و تازه یادم آمده که ماه اک تمام افکارم را بهم زد و آنقدر من را خنداند و هیجان زده کرد که همه چیز را فراموش کردم. وقتی غذا از گلویش پایین می رفت لب پییتش را در دهانش می برد و لب بالایش را جمع می کرد و صدایی شبیه آنچه ما برای خوشمزه بودن چیزی در می آوریم در آورد. بای بای یادش دادیم و برای تقلید از دست پدرش دست راستش را از کتف بالا و پایین می برد و آن وسط ها انگار که متوجه شده بود دستش از مچ باید تکان بخورد دستش را از مچ بالا و پایین می برد. آنقدر ذوق کردیم و خندیدیم از این حرکات شیرین کودکانه اش که گویی هیچ نگرانی در دنیا وجود ندارد.


+ نمی دانم چطور افکارم را عوض کنم که از گذر سریع روزها مضطرب نشوم. که بتوانم حقیقتا در لحظه اکنون زندگی کنم. آنقدر زندگی کنم که غصه گذشتن اش را نخورم. آنقدر این روزهای ماه اک و شیرینی زندگی مان را زندگی کنم و نفس بکشم که نفس کم بیاورم. دلم میخواهد تمام لحظه های بودن با ماه اک را ثبت کنم اما بلاچه وقتی می فهمد فیلم میگیرم حرکات محیرالعقول اش را رها می کند. ساکت می شود و با سرعت تمام سمت من می آید تا گوشی را بگیرد.


+ ساعت از پنج گذشته و بالاخره موفق شدیم حمام کنیم؛ من و ماه اک. دو هفته است که ماه داخل وانش می ایستد و این کار، حمام دو نفره را سخت کرده. جرات ندارم وقت شستن موهایم چشم روی هم بگذارم. با همه نگرانی ام از اینکه مبادا بیفتد. با این حال 

عاشق حمام کردن هایمان هستم. اینکه تن بدون لباس اش روبرویم است و می توانم بدون مانع لمس اش کنم و در آغوش بگیرم و بوسه باران اش کنم.

 عاشق لحظه های عاشقی کردنمان هستم. لحظه هایی که نه نگران گذر زمان هستم نه از فکرهای تلخ دیگر چیزی ته ذهنم هست. لحظه هایی که فقط من هستم و ماه اک. لحظه هایی که تمام فکر و ذکرم دخترک شیرینم است که پری وار نگاهم می کند و گاهی آنقدر به این بوسه ها نیاز دارد که کوچکترین حرکتی نمی کند. دخترک چشم روشنِ مو طلایی ام که با دستهای کوچکش آنقدر نرم و لطیف لمس ام می کند که دلم می خواهد زمان متوقف شود و این لمس دلنشین روزی تمام لحظه هایم شود. 

عاشق این روزهایش هستم که می خواهد نزدیک من باشد. تا وقتی که در آشپزخانه هستم آنجا بازی می کند و می پلکد. همین که از آشپزخانه خارج می شوم پشت سرم راه می افتد و خدا می داند در دل من چه جشنی برپاست از این همه دوست داشته شدن و مهم بودن برای این پریِ بی بال و پر. اگرچه می دانم که او برای حفظ بقا اینقدر خودش را محتاج من می داند. 

عاشق لحظه هایی هستم که همه بازی ها را رها می کند و غرغرکنان از پایم بالا می آید و سرش را تا منتها علیه بالا میگیرد تا صورتم را ببیند و التماس گونه چشم می دوزد به چشمهایم و با خاکستری چشمهایش و گاهی شیرینی لبخندش به من می گوید حالا فقط تو می توانی مرا دریابی. وقتهایی که در حال آشپزی هستم و در آشپزخانه از این طرف به آن طرف می روم و طفلک دست از تلاش نمی کشد. به هر طرف بروم تن نخیفش را به همان سمت می کشاند تا به آغوش من برسد.  گاهی دلم می سوزد برای این همه اینطرف آنطرف آمدنش به دنبال من وقتی کارم مهلت درنگ کردن ندارد.


+ چقدر دلم می خواهد عکاسی بلد بودم و دوربین حرفه ای داشتم و تا دلم میخواست عکس های دلچسب از ماه اک می گرفتم. با اینکه دوربین گوشی ام خیلی با کیفیت است اما هیچوقت رنگ پوست ماه اک که چون ماه سپید است و چون گلِ لب صورتی ته رنگ صورتی دارد، با رنگ اصلی ثبت نشد. اوایل که صورتش قرمز ثبت می شد و تیره تر. حالا هم شفافیت حقیقی پوستش و صورتی مثال گل اش ثبت نمی شود.


+ چقدر جمله ها و واژه هایم کم اند برای بیان حس بی نظیری که ماه اک با بودنش در درونم جاری کرده. حسی که فکر می کنم اگر نداشتم اش قطعا از این همه تنهایی زانوهایم خم می شد. حسی که امید به زندگی ام را هزاران برابر کرده است و خندیدن را آسان تر 

برای تک تک خانم هایی که آرزوی داشتن فرزند دارند از ته دل دعا می کنم که به شیرینی و سلامتی تجربه کنند این لذت سخت و شیرین را

نظرات 5 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 7 مرداد 1397 ساعت 16:45

منم دلم میخواد این روزها را فریز کنم تموم نشن

دقیقا

هدیٰ شنبه 6 مرداد 1397 ساعت 08:59

من اصلاً بچه دوس ندارم، ارتباطمم باهاشون خوب نیس زیاد! یعنی اونقدام اطرافم بچه نبوده هیچوقت! ولی وقتی از دخترتون میگین، دلم می خواد لپشو ماچ کنم که انقدر ماه و آرومه :))

میدونین؟ .. واقعاً آرزوی داشتن فرزند به تنهایی کافی نیست! بعضیا مسئولیت پذیریشو ندارن .. متأسفانه!

عزیزمی
خوب یکی از علتهاش همین نبودن بچه است که دوسشون نداری دور و بر من خیلی بچه بود و اغلب پدر مادرایی که دوروبرم هستند به شدت مسئولیت پذیرند حالا شاید تو یک سری زمینه ها هم خطا کرده باشند ولی همین مسئله جرعت بچه دار شدن بهم داد

ممنونم از مهربونیت
ماچ به لپهای قشنگ خودت هدی جانم
آروم شاد و شیطون تا دلت بخواد
ولی هر حرکتش برای من قشنگترین حرکت دنیاست
آنقدر که عاشقشم

حق با توعه
تو خیلی زندگیها بچه ها قربانی پدر مادرشون میشن
امیدوارم ما هم تا آخرش اونقدر میئولیت پذیر بمونیم که ماه رو قربانی خودمون و خواسته ها و اختلافات هامون نکنیم

امیدوارم یک روزی اگر دلت خواست و تصمیم گرفتی مسئولیت همه چیزشو بپذیری به بهترین و شیرین ترین حالت تجربه اش کنی

بهار شیراز سه‌شنبه 2 مرداد 1397 ساعت 10:29

دل ام براش غش رفت با توصیف هات...
خدا حفظ اش کنه ...حالا حالا کو تا ذوق اش رو بکنی ...همدم ات میشه ، رفیق جانی ات

قربون محبتت
هدا حفظ کنه بچه های گلت رو

ی بار ی خونه رو به قصد خرید نگاه می کردم
بچه کوچیک داشتن
تمام کابینت ها رو با کش بسته بودن
حتی من هم نمی تونستم بازش کنم چه برسه به بچه
ماهک رو ببوس

میگن بچه حس بقا رو در وجود هر آدمی زیاد تر میکنه

مادرشوهر منم با کش می بست
دو ماهه به همسر میگم بریم از این بستهای محافظ بخریم
ممنونم

دقیقا همینه

آبگینه دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت 15:59 http://Abginehman.blogfa.com

روزای لذت بخشی رو میگذرونی و حق داری نخوای تموم شن
رنگ پوست ماهک با این توصیف چه زیباست

تو هم همین حس رو داری؟
بهتری آبگینه جان
من خوندمت نتونستم کامنت بزارم
آره سرخ و سفیده
گوشه چشماش از سفیدی به کبودی می زنه. در واقع از پیدا بودن رگ هاشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد