هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

کدوم غ ز ل واقعیه؟

همسر آمد.میوه و چایی خوردیم. برای ماه اک ذوق کردیم و خندیدیم. فیلم دیدیم و سر غذا دادن به ماه اک بحثمان شد. همچنان چیزی در درونم سرجایش نیست. ماه اک مثل یک جوجه زرد هر جا باشم هست. حالا هم من روی تخت دراز کشیده ام و ماه اک کتاب روی میز پاتخت را برداشته و  به اش خیره شده و به زبان خودش حرف می زند. البته که چند دقیقه دیگر رهایش می کند و می چسبد به من. بودنش را عاشقم. فقط حالا که انرژی هایم تمام شده و خوابم می آید دلم میخواهد همین حالا بخوابد تا من بدون هیچ حرکتی همینجا به خواب بروم. یک خواب آرام، کاش بفهمم درونم را چه شده که خوب نیستم!!


از غزلی که در کنار خانواده ام قرار می گیرد بدم می آید. چه بسا متنفرم. حس می کنم یک تکبری در من بروز می کند که حالم را بهم می زند. همان تکبر مسخره خانواده پدری! نمی دانم اینها خصوصیت خوب نداشته اند که به ما هم برسد؟! حقیقتا به جز عمو و دختر عمه ام تمامشان را سرتاپا ایراد می بینم و متاسفانه من هم بعضی از آن ایرادها را از ژن خراب موجود دارم. خودم را وقتی کنار خانواده همسر قرار می گیرم عاشقم. یک غزل مهربان، خوش اخلاق که اگرچه در درون ایرادهایی به دیگران می گیرد اما سریع از رویش می گذرد و می گوید تو جای آنها نیستی. اما غزل در کنار خانواده اش یک فرد غرغرو ایرادگیر است. اغلب ایرادها را در دلش می گیرد اما نمی گوید من که جای آنها نیستم!! خودش را حق به جانب می داند و ... 

هر چه بیشتر به بعضی خصوصیات خودم آگاه می شوم بیشتر از خودم بیزار می شوم چون خودم را برای برطرف کردنش ضعیف تر  از هر زمانی می بینم. ایرادی که هر بار می گویم دیگر تکرارش نمی کنم اما لعنتی همیشه هست. بدترش آن است که خواهرک هم اخلاق به خصوصی دارد و بعضی جاها هیچ وقت درکش نکردم. قطعا او هم مرا. 

ماه اک و همسر را در سالن به حال خودشان گذاشته ام و به این فکر می کنم که از صبح هیچ کس نپرسید خرت به چند من؟! خودم به مادر زنگ زدم و او هم مهمان داشت. سریع خداحافظی کردم. همسر هم از رانندگی خسته بود و حالِ پرسیدن حال من را نداشت. 

ماه اک غر می زند اما من خالی تر از آنم که بتوانم زیر پایش را عوض کنم و بخوابانم. دلم شکست که همسر برای غذای بچه سر من داد زد. این روزها عجیب شده ام!!!! شبیه روزهایی که افسردگی داشتم شاید....

نظرات 3 + ارسال نظر
لی لی دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 13:05 http://lilihozaklili.blogfa.com

فکر میکنم وقتشه بهت بگم که میخونمت و نوشته هاتو دوست دارم و خوشم میاد ازت که به خودت هم ریز میشی و ایراداتو میبینی توی دنیایی که هممون فقط سرمون تو کار همدیگه ست و خودمون رو مبرا میبینیم خوشحالم که تو متوجه ایراداتت میشی، من خواهر زاده ای چنده ماه کوچک تر از ماه اکت دارم و میمیرم برای بچگی اش میمیرم برای نفس کشیدنش برای نگاه کردنش و خوب حال عشق و عاشقی تو را با ماه اک درک میکنم
این ها را نوشتم که بدانی نوشته هایت ارزشمند است و ادامه بده وگرنه که من همیشه هستم اما اکثرا خاموش..
خدا قوت و خود دوست داشتنی ات را بیشتر دوست بدار

مرسی لی لی جان
مرسی
منم همچین آدم خوبی نیستما

وای بی نظیرن این کوچولوها
خدا حفظش کنه

ممنونم از نظر لطفت مهربون
چشم
سپاس بیکران

زن کویر دوشنبه 25 تیر 1397 ساعت 09:18 http://zanekavirrr.blogfa.com

همین که می تونی ایراداتت را ببینی (اگه واقعی باشه و ریزبینی و وسواس نباشه ) یک قدم مثبته. باور کن حالا که فهمیدی جلوی خانواده خودت فرصت جولان بیشتر غرور و خودخواهیهاتو داری بهتر می تونی به خودت کمک کنی. یکی از کمک ها اینه که بگی من جلوی خانوده ام راحتم و خودسانسوری نمی کنم و چون رفتارهاشونو نمی پسندم غر می زنم. پس ok its not a problem
بعد از زایمان تا مدتها به خاطر به هم خوردن هورمونها و ریتم بدن و نظم خواب و خستگی و شیردادن و هزار دلیل دیگه تو دیگه غزل قبلی نیستی. تغییراتی در خودت می بین که تعجب می کنی. بله دل نازکی یکی از اوناست. صبور باش مامان غزل
ماه اک را بو کن

خوب not problem
اما باید اصلاح بشه بانو و من برام خیلی سخته این کار

عزیز منی عسل بانو
مرسی از کامنت پر انرژیت

آبگینه شنبه 23 تیر 1397 ساعت 12:21 http://Abginehman.blogfa.com

وقتی دور و بر آدم خلوت باشه وقت فکر کردن به این جزییات هست
من وقتی از غذا نخوردن پسرم عصبی میشم دیگه ادامه نمیدم ظرف غذا رو میدم همسرم اون سعی کنه اگه نخورد حتما میل نداره و میره واسه یکساعت بعدش

دقیقا همینطوره
و من کاری ازم ساخته نیست برای خودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد