هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

احساس گناه

رفتیم پارک. دارم از پله های سنگی میرم بالا. از مسیر سمت راست نمیرم چون دارن آب میدن و خیلی خیسه. از سمت چپ میرم. یک گوشه از دو سه پله بالاتر از من آب جمع شده. پسره ی نفهم پاشو میبره بالا و محکم میاره روی اون آبی که جمع شده. تمام آب می پاشه به من. عصبانی میشم و میگم چی کار می کنی احمق؟!

پریشون می شم. فقط دلم میخواد برم خونه تا لباسهامو بشورم. بقیه میگن نجس که نیست. من میگم تمیز هم نیست. با اون کفشا حتما دسشویی هم رفته بعد هم آبها به من پاشیده.

رسما زهرمارم شده. حتی ماه رو بغل نمی کنم مبادا بخوام بعدن اونو هم بشورمش.

همسر که از بدو خروج به من گفت تقصیر توعه که داریم دیر میریم!!! چهره گریون منو که می بینه می گه به حرف من گوش ندادی که گفتم اون طرفی بریم،  این اتفاق برات افتاد. من که خیلی عصبانی ام از پاشیده آب می گم همه گفتن از این طرف بریم. من حرفی نزدم.

به خواهر می گم به جای دلداری محکومم می کنه. لابد بسته بودن جاده چلوس هم تقصیره منه که مجبور شدیم بیایم اینجا. فقط روش نمیشه بگه

خواهر که حق رو به من میده می گه خونه هر کس دیگه بود بر می گشتم خونمون. من تحمل بحث کردنای همسرت با تو رو ندارم. اون هر چی گفت تو فقط سکوت کن تا تموم شه وگرنه فردا ماه بدتر از اون  باهات  بحث می کنه.

میام برای تهلیه ناراحتیم چیزی از همسر بگم. خواهر میگه غیبتشو نکن چون همونطور که ازش دلخور میشم که تو رو ناراحت می کنه با بحث کردن هاش، دوستش دارم خیلی زیاد.

ادامه نمی دم و دائم فکرم مشغوله. دیگه مثل قدیما به خاطر چنین اتفاقایی تنم تب نمی کنه ولی عصبی میشم. مجبوریم یک راه طولانی پیاده بریم. برای اینکه پایین مانتو و شلوارم به جایی نخوره روی لبه تخت می شینم.

تو راه برگشت از مادر و خواهر می پرسم که من امروز شماها رو ناراحت کردم؟ می گن نه. میگم فکر کردم به خاطر ناراحت کردن شماها این بلا سرم اومد

خواهر میگه این پای کنبر رفتنای بچگیمون!! این احساس گناهی که آ- خ.. دا نهادینه کردن تو درونمون همیشه هست و نمیزاره لذت ببریم از خوشیها از ترس گناه بود


+ آخر شبی یک چیزی دیدم که کاش ندیده بودم و حالا چون نمیتونم خودم حرفی بزنم یا کاری بکنم بد عصبی ام چون این یکی رو هر کس باشه بدش میاد.  ناراحتم خیلی


+ با حال بدی بیدار میشم. تازه اذان صبح رو گفتند. به خاطر چیزی که دیدم به قدری حالم بده انگار که یک گند بزرگ زدم و الان نمیدونم باید چطور جمعش کنم؟! دست به دامن خدا می شم که کمکم کنه و می گم الله اکبر. ننیدونم چطوری؟ اما ایمان دارم کمکم می کنه و نمیزاره یک بنده ضعیف مثل من چند روز شاید هم مدتها شکنجه بشه. 



+ از اونایی که تو پست خصوصی برام نظر داده بودند تشکر می کنم. سپاس بیکران مهربونهای من

نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 15:50 http://aparnik5.blogfa.com

اخ از این احساس گناه...

آبگینه سه‌شنبه 19 تیر 1397 ساعت 11:13 http://abginehman.blogfa.com

میشه بگی چی دیدی؟
منم صدبار لباسم خیس شده ولی هیچ وقت اینطوری فک نکردم نکنه مشکل از ماست و باید اونطوری که تو حساسی باشیم!

راستش دوستم یک چیزی که خیلی خصوصیه در مورد یک نفر
و بر خسب وسواس حالم به شدت بد بود. موقع نماز صبح دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم حال منو خوب کنه

نه خواهر تو مثل من نباش. هر چقدر زندگی رو آسون بگیری بیشتر لذت می بری
دیروز اون پسره با اون کار احمقانه اش که مخصوصا کوبید رو آبها تفریح منو خراب کرد
به تبع اوقات بقیه هم مکدر شد

پست دلتنگی حذف شد؟؟
چشمت روشن خانواده اومدن
چقدر حس های عجیب بود تو این پست
و فکرم درگیر چیزی شد که نوشتی دیده بودی!!!

اگه منظورت اون پست خصوصیه خس بدی بهش داشتم. شاید حتی پشیمون بودم از نوشتن اون حرفا

دقیقا خیلی عجیبند حس هام وقتی مهمان میاد و قوانین خونه و فضای خونه چند روز پشت سر هم متفاوت میشه
به شدت به این تنهایی با وجود دلتنگی هاش وابسته ام و دوستش دارم
سپیده عزیزم تنها کسی که روم شد بهش بگم اونم با نوشتن همسر بود. اونم نمیدونستم کار خربی بود یا نه. اما همسر گفت سخت نگیر همین
با اینکه میدونم خیلی وقتا برای اذیت نشدن من حتی اگر خودشم بدش بیاد به من میگه خساس نشو اینقدرم مهم نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد