هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

عطر تو

مهمانهایم آمدند.

جسم ام یک جورای عجیبی شده این روزها.دیشب دل و کمرم طوری درد می کرد گویی مجروح است. امروز دائم یک لرزش درونی دارم و یک چیزی در گلویم گیر کرده انگار.

اما حال دلم خوب است. آرامم. ماه ام ولی آنقدر درگیر حضور مهمانها است که نمی تواند شیر بخورد.

امروز وقتی روی چرخ نشاندیم اش نیازی به گرفتن اش نبود. بعد هم عین آدم بزرگها که از دوچرخه پیاده می شوند پیاده شد و یک دست به فرمان یک دست به زین جلو رفت

به طرز عجیبی شیطون شده و کنجکاو است تا دلتان بخواهد

همسر با پدرجانرفته اند میدان میوه و بازار را بار کرده اند.

جای تان سبز عجب شلیل و هلویی خوردیم

خوشحالم که آمده اند.

صدای نماز خواندن مادرجان فضای خانه را پر کرده و آرامش میریزد توی جانم