هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

سفرنامه خردادی

نسیم ملایم خنکای صبحدم پوستم را نوازش می کرد و از خنکی اش مور مورم می شد. چشم هایم را که باز کردم پنجره باز اتاق را دیدم و خیال دستهای مهربان همسرجان که برای بی نصیب نماندن من از این هوای خوش روزهای واپسین بهار پنجره را گشوده بود تا وقتِ چشم باز کردن من؛ خیالش را خوش برقصاند در ذهن تازه هوشیار من و قلقلک بدهد قلب کوچکم را. دلم قنج می رود برای همین محبت کردن های ریز و کوچک که اگر کمی فقط کمی حواست جمع باشد؛ می بینی شان و یک روز می بینی که همین ریزه ریزه های کوچک، دلچسب ترین لحظه های دنیا را برایت ساخته اند. همسر به این سوپرایزهای کوچک و به چشم بعضی ها بدیهی و پیش پا افتاده بسیار اهمیت می دهد. حالا نه اینکه فقط برای او مهم بوده. من هم برای هر شاخه گل کوچکی که به جای دسته گل های آنچنانی از گوشه و کنار چیده بود و می آورد از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و ذوق می کردم. وقتی که از راه می رسید و دستم را باز می کرد و چیز کوچکی داخل دستم می گذاشت و قبل از اینکه ببینمش دستم را جمع می کرد و می گفت فقط برای تو آوردم؛ محکم بغل اش می کردم. برای هر دست پُر خانه آمدنش تشکر می کردم آنقدر که وقتی انبه خریده بود و از راه رسید و من نمی دانم به کدام دلیل دلخور بودم که توجهی به انبه ها نشان نداده بودم حسابی حالش گرفته شده بود و به زبان آورد. البته که هم سوپرازهای کوچک همسر دائمی نبود هم ذوق کردن های من که تکراری شود و تشکر کردن وظیفه ام شود. چشمم به پنجره باز بود و ذهنم پر از خیال همسرانه. بعد از پنج روز شب را در خانه خودمان صبح کرده بودیم. 

یک روز تازه، هوای تازه، ذهنی لبریز از برنامه ها و افکار هیجان انگیز، دلی خوش به این زندگی و روزهای در پیش. دیشب صبح شده بود و من مثل چند روز قبل نگران گذر روزها و آمدن یک روز جدید نبودم. تمام دیروز صبح را لذت برده بودم. اصلا تمام این چند روز را عشق کرده بودم. چقدر بعد از آن تصادف کذایی و روال فرسایشی تعمیر ماشین به این تنوع نیاز داشتیم.   

همسر گفته بود پنجشنبه برویم اما من آماده نبودم. برای خودش هم کاری پیش آمد که قرار افتاد به دوشنبه هفته بعد. یکی از ایرادهای کارم در ساک بستن این است که روز رفتن باید همه لباسها را بشورم. تازه این بین اگر یک لباس مهمانی را فقط یک بار پوشیده باشم را هم احتمالا خواهم شست. به همین دلیل این کار گاهی زمان زیادی از من می گیرد. این بار هم بر خلاف هفته قبل که عازم خانه پدری بودم لباسهای ماه کثیف بود. روفرشی ها را شسته بودم و باید قبل از پهن کردنشان هم جارو می زدم هم تی می کشیدم. تا آمدن همسر جارو زدم. تی کشیدم. بخشی از وسایل سفر را جمع کردم و شب با کمک همسر روفرشی ها را پهن کردیم. هنوز ساک ها آماده نبود چون بعضی از لباسها خشک نشده بودند. ١٢ شب ماه اک خوابید و تازه آزاد شدم. با اینکه تقریبا همه چیز را برداشته بودم آنقدر بی انرژی بودم که مغزم کار نمیکرد وسایل را سریع و مرتب در ساکها جا بدهم. تمام شب بیدار بودم. ساکها را بستم. گاز پاک کردم. طرف شستم. اتو کاری کردم. با دستگاه یک بند نصفه نیمه انداختم و بعضی کارها مثل آماده کردن آبجوش و جمع کردن وسایل خوراکی و مدارک را به عهده همسر گذاشتم. همسر ٣:٣٠ بیدار شد و بعد از جمع کردن خورده ریزها و نماز خواندن و شستن ماه اک ساعت ٥:١٠ بود که حرکت کردیم. جاده اما ترافیک بود. از شدت خواب رو به موت بودم ولی ماه اک شیر می خورد و امکان خوابیدن نبود.حدود هفت بود که ماه اک مرخصی ام را امضا کرد و روی کریر خواباندمش. همسر هم توانش تمام شده بود و نیم ساعتی خوابید. بعد از حرکت دوباره، تازه خوابم برد اما... اما هر بار که بیهوش می شدم همسر به خاطر ترافیک یا محکم ترمز می کرد یا بوق میزد و من مثل جن زده ها از خواب می پریدم. همسر برای رهایی از خوابالودگی شیشه های ماشین را باز کرده بود و من بعد از مدتها سردم شده بود.  از ماه هفت بارداری حرارت بدنم بالا رفته؟ یا نمی دانم چه شده که گاهی گُر می کشم و میسوزم از حرارت. تقریبا تمام زمستان در خانه تاپ پوشیده بودم منی که قبلا گاهی از سرما سه تا لباس روی هم می پوشیدم. همسر که باورش نمیشد؛ فکر کرده بود گفته ام سرم درد می کند. هنوز ٩ نشده بود که چشمان همسر خوابالود شده بود. یک گوشه دنج و باصفا نگه داشت. خرداد و این همه خنکی!! این همه لطافت؟ دلم می خواست زیر اندازی پهن کنم و ساعتها در آن خلوتگاهی که تنها صدایش تکان خوردن برگ درخت ها بود با خودم خلوت کنم. اما همسر که از ترافیک و طولانی شدن زمان رانندگی کلافه بود میل رفتن داشت که زودتر برسد. 

چندتا عکس خودمانی گرفتیم. ماه اک را به همسر سپردم و بعد از مدتها پشت فرمان نشستم. چه دلتنگ بودم برای لحظه هایی که با موزیک دلخواهم، جاده را با سرعت پشت سر بگذارم. حس پرواز داشتم. حس واقعی سفر. حس خوب زندگی. حس عمیق درآمدن از رخوت و سکون. تا اینکه صدای غرغر ماه اک درآمد و دوباره باید از قالب آن دختر بی پروا و نترس پرهیجان در می آمدم و در قالب مادری جانسوز و مهربان برای دخترکم مادری می کردم. عبور از جاده ها را به همسرجان سپردم. زیر پای دخترکم را عوض کردم. در آغوشش گرفتم و دوباره چون همسری نجیب و مادری فداکار خودم را روی صندلی ماشین جا دادم. هوا خوب بود اما ماشین از حرارت خورشید گویی که آتش گرفته بود. اینجور وقتها هم نور و گرمای آفتاب آزاردهنده است هم باد کولر. حدود یک بود که رسیدیم و مادر همسر از خوشحالی دیدن نوه ته تغاری تا دم در آمده بود. خواهر همسر هم از شدت دلتنگی آنجا بود که لحظه ها را از دست ندهد. له بودم. بعد از دو سه ساعت، ماه را به بقیه سپردم و تخت گاز خوابیدم تا ساعت ٧.

سالگرد اولین مهمانی خانه همسر بود و شام دوباره همه جمع بودیم به جز خانواده من. 

نظرات 9 + ارسال نظر
:) سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 17:30

سلام غزل جان ممنونم خوبی شما؟
ماه کوچولو خوبه؟البته الان خانومی شده
مشغول امتحاناتم دیگه ترم اخرم :)

سلام لبخند جان
ما خوبیم شکر خدا
ان شالله بهترین نتیجه ها را بگیری؟

باران یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 18:36 http://hezaro1shabebarane.mihanblog.com

همیشه به سفر وخوشحالی
اونجا که نوشتی رانندگی یه لحضه دلم دک زد برا رانندگی کاش این فوبیادست از سرم برداره ومنم دوباره رانندگی کنم

ممنونم باران حان
وای گاهی آدم دلش لک میزنه بوای فشردن گاز و سرعت
چرا فوبیا داری باران جان؟

:) جمعه 25 خرداد 1397 ساعت 11:26

خدایاﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ،ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ، ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ، ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ، ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ "ﺁﻣﯿﻦ یارب العالمین"عیدفطر بر شما و خانواده محترم مبارک

ممنونم لبخند جانم
عید شما هم مبارک
طاعتت هم قبول
طوری بانو؟

چقدر این حس های خوب برای زندگی لازمه
زندگی به همین ها خوبه
دل آدم که خوش باشه زندگی کردن راحت تر میشه
آدم ها رو بهانه هایی که برای زندگی کردن دارن سر پا نگه میداره

مطب دکتر هستم جلسه دوم مشاوره
امیدوارم این پیام ارسال بشه

نقش های سختی داری تو زندگی یکی از یکی سخت تر
اما تو از پس همش بر میای

د قیقا سپیده جان
عزیزمی ان شالله بهترین نتیجه رو بگیری
همه ماها نقشهای سختی داریم اما تواناییم و از عهدشون بر میایم

رهآ چهارشنبه 23 خرداد 1397 ساعت 16:26 http://Rahayei.blogsky.com

دختری بی پروا
مادری مهربان
همسری نجیب


چه خوب نوشتی غزل بانو :)

آفرین به این نکته سنجی ات

شما لطف داری خانومی

شیرین سه‌شنبه 22 خرداد 1397 ساعت 16:32 http://khateraha95.blogfa.com/

خدا ماهک رو حفظ کنه و عشقتون همیشگی باشه غزل بانو
وقتی اینجوری از همسرت میگی حس میکنم وبلاگ یه فرشته رو میخونم که اینقدر قدردانه

ممنونم خدا کوچولوی شما رو هم حفظ کنه
عشق شما هم پایدار باشه

لابد دلخوری ها، غرغرها و آه ناله هامو نخوندی
دوست دارم همیشه همینقدر ختی بیشتر قدردان باشم اما گاهی نمیشه دلخور شدن ها نمیزاره گاهی

مهری سه‌شنبه 22 خرداد 1397 ساعت 10:21

چه قلم قشنگی دارید توانایی نویسنده شدن در قلم شما مشهوده حیفه به فکرش باشین
تبریک میگم عشق تون مستدام

تشکر بابت حسن نظر شما مهری بانوی عزیز
ممنونم از تبریکتون

ستاره دوشنبه 21 خرداد 1397 ساعت 22:50

مبارکه عزیزم. رسیدن هم بخیر امیدوارم همیشه انقدر شاد و خوش باشی

ممنونم ستاره جان
الهی همه همیشه شاد و خوش باشن

لیلی دوشنبه 21 خرداد 1397 ساعت 18:32 http://aparnik5.blogfa.com

نوشته ها و توصیفاتت عین رمان میمونه. اونم از نویسنده ای چیره دست. دلم نمیخواد خوندنشون تموم بشه.

عزیز منی که اینقدر لطف داری بهم
فدای محبتت لیلی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد