هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تکه ای از ماه


ماه اک!!!!

حقیقتا نمودی از قرص ماه است. یک فرشته بی بال و پر که شده تمام زندگی این روزهای من و پدرش. صبح که قبل از رفتن همسر بیدار شدم، دیدم حاضر شده و پنج دقیقه فرصتش را نشسته بالای سر ماه اک و نگاهش می کند. 

وقتی هنوز بچه نداشتیم، حتی زمان بارداری آنقدر از آمدن بچه و تغییرات زندگی مان می ترسیدم که گاهی گریه می کردم و می گفتم خدایا کمکم کن. می ترسیدم از فاصله افتادن بین من و همسر. می ترسیدم از عدم توانایی مراقبت از یک موجود ناتوان و به شدت ظریف. می ترسیدم از اینکه نتوانم مادر خوبی باشم. 

ماه اک اما وقتی جایش در دلم محکم شد؛ تمام استراس های بی وقفه سالهای گذشته عمرم را که همیشگی شده بودند را با نفسش فوت کرد رفت هوا. تنها نگرانی هایم سالم به دنیا آمدنش بود و همان ها که گفتم. دیگر استرس های روزمره را نداشتم. ته دلم یک جوری قرص شده بود که درست است گاهی از اثر بارداری و تداخلات هورمونی آن بهم می ریختم اما استرس دائمی نداشتم.

وقتی ماه اک را روبروی صورتم گرفتند تا ببینمش خاطرم نیست بوسیدمش یا نه اما با یک آرامشی که هدیه الهی بود و ناشی از سالم به زمین گذاشتن این بار شیشه، برایش حمد خواندم. یادم نیست صدایم آنقدر بلند بود که ماه اک بشنود؟ بارها فکر کرده بودم که وقتی جگرگوشه ام را برای اولین بار ببینم  گریه خواهم کرد اما آنقدری مرفین و داروی کاهش درد دریافت کرده بودم که گیج بودم و مست خواب.

هر روز که از بودنش می گذرد بیشتر برکت حضورش را در زندگی مان لمس می کنم. ماه اک یک دختر فرشته گون است با هوشی سرشار که گاهی از کارهایش در قدرت خدا می مانم که عجب خلقت عظیمی!

مادر شدن در کنار سختی هایش، لحظه های شیرین زیاد دارد. یکی از لحظه ها زمانی است که با کودک ات در جمع حاضر می شوی یا از خانه بیرون میروی. لحظه به دنیا آمدن ماه اک ماما و کمک های دکتر گفتند چه بچه سفیدی. یکی شان خندید و گفت بچه ات سفید است و خیلی با کلاسِ، معلومه که تهرانیِ ِ. خندیدم و گفتم بچه ام ترک ِ :)) البته که ترک و فارس:دی

بعد از آن هر کس عکسش را در پروفایل خواهرک دید ( من عقیده ای به گذاشتن عکس پاره تنم در پروفایلم ندارم) چقدر ذوق کرد. همه می گفتند چه خوشگل است. البته حالا می بینم آن روزهای اول تولد جز روز اول، خوشگل هم نبوده. البته خیلی بد عکس بود و پوست اش قرمز ثبت می شد در حالیکه اینطور نبود. البته زیاد هم به خاطر نمی آورم صورت ماه اش را در آن روزها. متاسفانه به خاطر خانه به دوشی آن روزهایم و مخالفت همسر از آن روزها عکس آتلیه ای جز عکس داخل بیمارستان که فتوشاپ افتضاحی رویش است نداریم. بین خودمان باشد هنوز هم آتلیه نبردیم کوچکمان را

مهمانی اَیْلَشْمَ ماه اک در خانه مادر همسر، اولین حضور من و ماه اک در یک جمع رسمی و بزرگ بود. ماه دست همه چرخید و همه چقدر ذوق کردند برای زیبایی اش. حقیقتا آن روزها زیبا شده بود. بعد از آن هر مهمانی که شرکت کردیم اغلب آنها که با ماه اک روبرو می شدند امکان نداشت بی تفاوت از کنارش رد شوند.

خاطرم هست اولین باری که با ماه اک بیرون رفتم ماه اک ٣٧ یا ٣٨ روزش بود. در قسمت نوزادان  فروشگاه ال سی در پاساژ معروف شهر همسرک بودیم که فروشنده جلو آمد و با یک عالم ذوق دستش را گرفت و گفت چند وقتش است. گفتم هنوز چهل روزش نشده. 

زمستان بود که رفته بودیم داخل یکی از هایپرمارکت های بزرگِ شهر، هنوز چهار ماه اش نشده بود. یکی دید گفت سرما نخورد؟ یکی دید گفت اینقدر لپ بچه را نبوسید خراب شده ö. با تعجب کمی نگاه به صورت طلبکارانه و حق به جانب اش کردم و گفتم وقتی گرمش می شود لپ هایش گل می اندازد. تا اینکه رسیدیم به یک خانواده که خودشان دخترک شیرین چند ساله ای داشتن. مشغول خرید بودم که یک هو خانم گفت وااااای خدا اینو ببین. سفید برفیِ. بیا ببینش دخترم.

از روزهای خرید عید و حضور در جمع فامیل در ایام عید و معرکه گیریهای ماه اک که بگذریم؛ می رسیم به هفته قبل. روز نیمه شعبان بود که برای تازه شدن حال و هوایمان از خانه زدیم بیرون. با آن دردِ پایی که داشتم شلان شلان قدم بر می داشتم که همسر گفت درست راه برو :(( به هر سختی بود سعی کردم صاف تر راه بروم و همین کار درد پایم را بدتر کرد. بعد از خرید ظرف غذا از مغازه آقای هنری، مشتری خانم عاشق ماه اک شده بود و به دخترش گفت اینو ببین. قصدِ مغازه بازی فکری را کردیم که همسر برای کاری از من جدا شد. داخل خیابان متوجه شدم یک خانم چند متری است که پشت سرم می آید. همین که برگشتم دیدم یواشکی مشغول حرف زدن با ماه اک است. به مغازه که رسیدم با احتیاط و یواش وارد شدم و پله ها را پایین می رفتم که متوجه خانمی پشت سرم شدم. راه پله تنگ نبود اما از من رد نشد. گفتم ببخشید یواش می روم. پایم درد می کند. گفت: " خانم با این عروسکی که دارید مگه میشه از شما جلو زد؟" و مشغول ذوق کردن و حرف زدن با ماه اک شد. داخل مغازه وقتی مشغول انتخاب کتاب برای ماه اک بودم، همان خانمِ که خودش هم چشمهای رنگی داشت و خوش چهره بود؛ مرتب با ماه اک حرف می زد و ماه اک با دهان باز (درست همان حالتی که تعجب می کند و یزی برایش تازگی دارد و می خواهد چیزی را در دهانش بکند) فقط نگاه می کرد. زمانی که رسیدیم پای صندوق خانمِ گفت میشه اجازه بدید بغلش کنم اگر بدتون نمیاد؟ چون با خانواده اش بود دادم اما بعد فکر می کردم چه ریسکی کردم در این دنیای ناامن این روزها!!! بغلش کرد گفت اگر لمس اش نمی کردم می مردم. خواهرش گفت نکنه هوس کردی؟! :))


اغلب بیرون که می رویم  یک نفر بین آنها که خیلی دلشا برای ماه اک می رود می گویند برایش اسفند دود کن. فروشگاه بزرگی نزدیکمان هست که برای خانه از آنجا خرید می کنیم. هر بار می رویم خرید غیر ممکن است فروشنده هایش بی تفاوت از کنار ما رد شوند. چند وقت پیش یکی از فروشنده های مرد به محض دیدن ماه اک گفت:"خانم فلانی عروسک باخ" و خانم فلانی گفت برایش اسفند دود کن.

١٨ اردیبهشت


هفته قبل باز هم برای خرید خانه رفته بودیم. یکی از فروشنده های آقا که عاشق ماه اک شده، ما را که ببیند حتما می آید سمت ما برای دیدن ماه اک. حواسم بود فروشنده خانم که ظاهرن بی حوصله بود رفت سمت همسر و خودش را رساند به ماه که دستی به دستش بزند. مشغول انتخاب وسایل مورد نیاز بودم. صورت ماه اک به سمت پشت سرم بود و همسر عقب تر از من ایستاده بود. همین که صورتم را به سمت همسر برگرداندم دیدم به طور محسوس و دلنشینی لبخند می زند. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت تا تو مشغول بودی پرسنل فروشنده یکی یکی می آمدند پشت سرت با ماه اک حرف بزنند و خدا می داند در دلم چه جشنی به پا بود.

٢٩ اردیبهشت 


آخ ماه اک پیدایش نیست و صدایش از زیر شزلون می آید :)) بروم تا سرش را به جایی نکوبیده


پروردگارا شیرینی این لحظه ها را به همهخانمهای آرزومند فرزند هستند بچشان




ماشالله ولا حول و لا قوة الّا بالله

نظرات 8 + ارسال نظر
رویا یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 ساعت 23:57 http://hezaran-harfenagofte.blogsky.com

خدا حفظش کنه فرشته کوچولوتون رو

ممنونم رویا جان
ان شالله روزی شما

رهآ یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 ساعت 01:14 http://rahayei.blogsky.com

ماشالله :)
وقتایی که از ماهک می نویسی انقدددر دلم میخواد ببینمش :) جای من بچلونش و ببوسش و بوش کنم :) آخر این ماهک عروس خودم میشه انقده ازش تعریف میکنی :) ماشالله. خدا حفظش کنه.

از بس مهربونی
چشم حتما

خدا فسقل شما رو هم حفظ کنه

رهآ یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 ساعت 01:00 http://rahayei.blogsky.com

وااای چندتا پست گذاشتی و من ندیده بودم. اتفاقن چند روز بود میگفتم غزل چرا نمی نویسه! نگو تو قسمت پیغام ها وبلاگت بالا نمیومده!

گاهی پیش میاد رها
گاهی هم دیر مینویسم البته

ستاره شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 22:10

حالا هی دل ما رو آب کن. خب عکس خانوم خانوما رو بزار ما هم ذوق کنیم

والا قصد و نیتم آب کردم دل شماها نبودا
عزیزمی

باران شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 21:07

وای غزل اینقدر گفتی وگفتی دلم ضعف رفت براش یاد خواهر زاده ام افتادم اونم یه دختر خیلی خیلی خوشگل بود تو بچگیش البته الانم هست مثل ماهک غیر ممکن بود ببریمش بیرون وتوجه مردم رو به خودش جلب نکنه اگه شد یه عکس ازش بزار تو یه پست رمز دار ببینیم این ماه زیبا رو رو

عزیمی باران بانو
عزیزم خدا حفظش کنه
خیلی کیف داره خیلی

[ بدون نام ] شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 18:36

سلام عزیزم. من معمولا خاموش میخوانمتان. قلم زیبایی دارید. خدا دخترک ماهتان را زیر سایه پدر و مادر با خوشی و خوشبختی نگه دارد. من هم دختری دارم که از نوزادی و کودکی دقیقا توصیفات ماه اک شما را داشت. الان شکر خدا برای خودش خانم دکتری شده است زیبا و با ایمان. ماشاالله. بهترین ها را برای شما و فرزندتان آرزو میکنم. شکر خدا را فراموش نکنید چون خدا وعده داده است که بر هر نعمتی شکر کنید آن را بر شما می افزایم.

سلام بانو
کاش اسمتونو می نوشتید
ممنونم که نوشته های منو می خونید و ممنونم از نظر لطفتون
خدا خفظ کنه عزیزان شما را هم
و شما خوب می فهمید من چه حس قشنگی را دارم تجربه می کنم
خدا به شکا ببخشه خانم دکتر زیبا را
من هم بهترین ها را از خدا خواستارم برای شما و گل دخترتان
حتما

شیرین م شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 14:31

چقددددد خوندن این پست خوب بود.کلی لبخند به لبم اورد

چه خوب که لبخند زدی

وقتی برای خواهرم میگم از ذوقش جیغ میزنه و میخنده

منم هر چقدر خط به خط می خوندم فقط فکر اسفند و صدقه تو ذهنم بود
ماشالله ماشالله به ماهک
میدونم دلبریه برای خودش و حسابی دلم ضعف میره براش
خدا حفظش کنه از نظر بد
حتما صدقه کنار بذار بعد این پست غزل جان

فدای محبتت سپیده جانم چشم حتما
مرسی از این همه محبتت
خدا شما رو هم از نظر بد خفظ کنه خواهر
چشم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد