هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

صبح باران زده

صدای ریز و دلنشین باران فضای نیمه تاریک و ساکت خانه را پر کرده بود اما دل من لبریز اضطراب بود. همسر که می دانست از خیس شدن خوشم نمی آید گفت اگر رفتن در این باران برایت سخت است بگذار برای وقتی دیگر. گفتم با بچه نمیتوانم چتر بردارم و بیشتر نگران خیس شدن ماه اک هستم. پرده را کنار زدم . پنجره را کمی باز کردم. از لای پنجره نیمه باز با نفسی هوای صبحدمِ باران زده را بلعیدم؛ هوایی پر از ترنم عشق الهی؛ پاک و کمی سرد. تردیدم بین رفتن و نرفتن ادامه داشت. اما من سخت ترین کار ( بیدار شدن از خواب ناز) را انجام داده بودم. 

حال دلم خوب نبود. در اینصورت گزینه ماشین بردن به کل حذف می شد. اعصاب رانندگی نداشتم. رفتن با اسنپ یا آژانس هم نیازی به چتر نداشت و خیس نمی شدیم. و حتی اگر خیس می شدم بهتر از این بود که چند روز دیگر هم آن همه اضطراب را تحمل کنم. همین حالا هم ده روزی بود که در آتش این دلنگرانی دلم ذوب می شد. و دوباره با خودم تکرار کردم که من به هرسختی بود صبح زود از تخت جدا شده بودم و تکرار این اتفاق در روزهای دیگر! ...  یقین کردم که بهترین کار رفتن است. همین امروز، همین حالا. قانون ( now and here)

ساعت یک ربع به هفت بود که همراه همسر راهی شدیم.  تا نوبت گرفتم و برگشتم ساعت از هشت و نیم گذشته بود. ماه اک هنوز خواب بود و من از ته دل خوشحال بودم که خنکای صبح، در هوای باران زده چند قدمی زندگی کرده بودم. با همه اضطرابی که داشتم یک طراوتی در جانم دویده بود که به شدت نیازش داشتم و بین آن همه اضطراب چه آرامش شیرینی در دلم خودنمایی می کرد.

ماه اک بعد از رسیدن و خوردن شیر، نه و نیم بود که بیدار شد. من در حسرت کمی خواب با بیدار شدن ماه اک، به اجبار تن به بیداری دادم . از همان روزی که شیلا برای صبحانه نیمرو خواست و در خانه فقط یک دانه تخم مرغ مانده بود؛ هوس نیمرو داشتم. کره را در تابه انداختم و دو تا از تخم مرغ های محلی را درونش نیمرو کردم. عجب صبحانه دبشی بود. با چاشنی خوابالودگی نوش جان کردم. حدود ده و نیم بود که ماه اک در تلاش بود تنهایی بخوابد. وقتی موفق نشد در آغوش کشیدمش. گرسنه بود. همین که شروع کرد به خوردن چشم هایش بسته شد. ساعت یازده با خوشحالی تمام از فرصت بدست آمده؛ کنار ماه اک روی نخت ولو شدم و یک ساعت سیر خوابیدم.

باز هم به پرستو زحمت دادم و برای ساعت ١ خودمان را به سونو گرافی رساندیم. اتاق سونو یک اتاق نسبتا متوسط است با دو تخت و دو دستگاه سونو و دکتری که فرز، مهربان و صبور است. تخت سمت راست، همان تختی که در هفته 18 بارداری رویش خوابیدم خالی است.  رول زیر انداز یکبار مصرف را باز کردم که ماه را روی جایی که هر کسی خوابیده لخت نکنم. کاش تمام مطب ها و سونوگرافی ها از همین رول ها به احترام مراجعین استفاده می کردند. بین خودمان باشد؛ نمیدانستم که از جایی غیر از شکم هم سونو انجام می شود :))   دکتر خوش اخلاق سونو مثل همیشه با انرژی مثبت آمد و همین که ماه اک را دید به سبک خودش مردانه و سنگین ذوق کرد و رو به ماه اک با لبخند پرسید اسمت چیه؟ . پرسید مشکل چیست؟ گفتم که دکتر گفته لگنش درست باز نمی شود.

پوشک ماه اک را باز کرد و پایش را بالا داد و پروپ را روی مفصل سمت چپ و بعد سمت راست گذاشت. ماه اک آرام با چشمانش همه چیز را دنبال می کرد. آلفا سمت راست 65، بتا 40. آلفا سمت چپ 62، بتا 40 . و قبل از این که بخواهم چیزی بپرسم با لبخند مهربانی گفت نتیجه سونو خوب است. 


غ ز ل واره:

 +  ماه اک را 25 بهمن دکتر برده بودیم. اما من می ترسیدم تنها ببرمش سونوگرافی و خجالت هم می کشیدم به دوستم زحمت بدهم. خواهرک همان روزها اینجا بود اما من و همسر قرار گذاشته بودیم که بقیه را نگران نکنیم. پس نه حرفی زدیم نه سونو بردیم که متوجه نشود. هنوز فرصت نشده نتیجه را به دکتر نشان بدهیم. اما همین که خیالمان راحت شد نعمت بزرگی است. اول این پست را نوشتم که خیالتان راحت شود. ماه اک دارد گریه می کند باید بروم. کم کم نظرات را هم تایید می کنم.


+ سر انگشتان مهربانتان را می بوسم که اینقدر مهربان و همراهید و برایم نوشتید که آرام شوم


+خداوندا سلامت بدار عزیزان و همسر و فرزندان همه را که غم کم شدن یک تار موی عزیزان غیر قابل تحمل است


+ چقدر دلم غمگین است برای بازمانده های پرواز یاسوج. خدا صبرشان بدهد


سپاس نوشت:

خداوندا سپاس بیکران که ماه اکمان صحیح سلامت است چون باعث می شود با آرامش به او رسیدگی کنم. خدایا سپاس سپاس سپاس



تقدیم نوشت:

این ویس  تقدیم به همه آنها که همراهی ام می کنند. کوتاه است و دور می دانم اما هنوز بلد نیستم ویس های گوشی ام را به لپ تاپ انتقال دهم که صدای واضح تری داشته باشد.

نظرات 7 + ارسال نظر
رهـا سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 12:53 http://rahayei.blogsky.com

خدا رو شُکر. ان شالله همیشه سلامت باشه.

ممنونم رهاجان

مینا سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 08:46 http://dancewithme.blog.ir

آخی عزیزم ،خدا رو شکر :)) دیدی گفتم دکترا شلوغش میکنن

مینای مهربونم

ستاره دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 23:55 http://setareha65.blogsky.com

خدا رو شکر غزل جان خیلی خوشحال شدم

ممنونم که هستی ستاره جون

نیلوفر دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 19:39 http://talkhoshirin2020.blog.ir

خدارو شکر.
تنش همیشه سلامت.

ممنونم نیلوفرجان

لیلی دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 18:24 http://aprnik5.blogfa.com

خداروشکر
گفتم که نگران نباش هرچند که به حرف اسونه، میدونم! اون نفس راحتی که بااطمینان کشیده میشه چقدر لذت بخشه!

آخ لیلی خیلی حال خوبی بود
انگار همه دنیا رو بهم دادن
خدا رو شکر

دختر خودت چطوری؟
یک وب بزن و از بچه های نازت بنویس
از قسمتهای خوب زندگی

مرضیه دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 15:30 http://because-ramshm.blogfa.com

ای جووووووووونمممممم جیگرش برم
خدا براتون حفظش کنه مادام کوجولو رو

ممنونم مرضیه جانم
خدا عزیزان شما رو هم در کمال صحت حفظشون کنه

زهرا دوشنبه 7 اسفند 1396 ساعت 11:58 http://pichakkk.blogsky.com

خدا رو شکر غزل
خدا رو هزار مرتبه شکر
ببوس این گل دختر رو :-*

بله گلم
خدا رو هزار مرتبه شکر که سالمه
چشم حتما
تو هم آرش رو ببوس که دلم میخواد بغلش کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد