هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

در عمق وجودم

یادداشت زن کویر را می خواندم و تحسین اش می کردم. متن که تمام شد؛ غم عمیقی روی دلم سایه انداخت. غمی که سالهاست با خودم حمل اش میکنم اما معمولا هولش می دهم ته ذهنم و به روی خودم نمی آورم که هست. 

به گفته همسر من زن موفقی هستم که شرکت فلانِ تهران که همسر را با آن رزرمه قوی اش دعوت به مصاحبه نکرد؛ مرا دعوت به همکاری کرد و من به دلیل ساعت کاری زیاد دعوتشان را رد کردم. زن موفقی که چنان کار کرد و تلاش کرد که کل هزینه دوره ارشدش را خودش پرداخت و جهیزیه اش  را خودش خرید. زن موفقی که همسر دوست دارد بعد از بزرگ شدن ماه اک، او را به محل کار خودش برای کار معرفی کند. زن موفقی که چند ترم تدریس کرد و مطالب را به خوبی به دانشجوها آموزش داد. زن موفقی که همسر، او را قادر به انجام سفارش های کاری چند ده میلیونی  محل کارش می داند. زن موفقی که روابط اجتماعی بالایی دارد و موارد زیاد دیگری که برایم می شمارد .

همه اینها از دید همسر است و متاسفانه من آنها را چیز مهم و قابل افتخاری نمیدانم. متاسفانه هیچ کدام از اینها مرا به وجد نمی آورد که خودم را تحسین کنم و برایش به خودم افتخار کنم. 

دوست اشتباهی در دوران تحصیل که تمام عزت نفس نداشته اش را با تخریب ناخودآگاه من می خواست جبران کند و من آنقدر نادان بودم که نفهمیدم و تذکرهای خواهرک را در زمینه دوستی با او نشنیده گرفتم و زمانی رابطه را ختم کردم که برایم خیلی گران تمام شد.

در محل کار آخری در شهرمان اعتماد به نفس و عزت نفسم را به طرز وحشتناکی تخریب شد.

و ازدواج نکردن چنان ریشه حس دوست داشتنی نبودن را در وجودم دوانده بود که بدترین حس های دنیا را تجربه میکردم.

خاطرم هست که بعد از عقد رسما روی ابرها زندگی می کردم. روی زمین بند نبودم اما همچنان تخریب های محیط کار ادامه داشت و اوضاع خانه پدری به خاطر ورشکستگی پدر وخیم بود. آنقدر که روزهای قبل از عقد هیچ نشاطی که در خانه حس نمیکردم چه بسا اگر کسی پدر مادرم را می دید فکر میکرد کسی از نزدیکانشان مرده باشد. از طرفی استرس تهیه جهیزیه و دور شدن از خانواده هم مزید برعلت شد تا اینکه به سالگرد عقدمان نرسیده دچار بحران روحی وحشتناکی شدم که توان تکان دادن دست پایم را نداشتم. از روی ناچاری به داروهای روانپزشکی روی آوردم. از آنجا که یکی از داروها به من نساخته بود به قول مادرک شبیه مرده از قبر بلند شده ، شده بودم. مادرک تمام داروها را ریخت داخل سطل آشغال و بالاخره کم کم روی پا شدم. این حمله عصبی، ده ماه بعد درست روز ١٤ فروردین ٩٤ که بعد از ٢٠ روز از همسرک دور شدم و همسرک به تهران برگشت دوباره با شدت ضعیف تر تکرار شد و آن زمان فقط بخاطر ترس از دوری و ترس از آینده ای دور از خانواده تکرار شد.

آخرین بار چند ماه بعد از عروسی با شدتی کم در حد یک بعد از ظهر تجربه اش کردم. من و همسرک همه تلاشمان را برای آرامش زندگیمان کردیم و می کنیم اما داشتن آرامش، وجود پر برکت همسرک و حتی حضور شیرین ماه اک نتوانست باعث شود که خودم را دوست بدارم. هنوز هم نمی توانم به خودم افتخار کنم با اینکه مادر شده ام و با تمام وجودم ماه اک را در آغوشم بزرگ می کنم. گاهی فکر می کنم اگر ماه اک و همسرک به افتخارات بزرگتر هم نائل شوند باز هم به خودم افتخار نمی کنم. بلکه به آنها افتخار می کنم که تمام تلاششان را کرده اند تا به آن نقطه برسند. به خودم افتخار نمی کنم که من هم محیط و فضای خانه را به نحو احسنت مدیریت کرده ام که آنها بتوانند موفق شوند. به خودم افتخار نمی کنم که دختری تربیت کرده ام که اینقدر موفق است و سربلند. به خودم افتخار نمی کنم که...


چه غم بزرگیست در دلم که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم در حالیکه بقیه به من و موفقیتهایم افتخار می کنند. غم بزرگیست

همسرک می گوید یکی از دلایلی که اعتماد به نفس نداری اینست که خودت را دست کم می گیری و فکر می کنی کارهایی را که تو انجام داده ای یا میدهی را هر کس دیگری هم می تواند انجام دهد در حالیکه اینطور نیست


غ ز ل واره:

+ شاید کلیشه ای و مسخره به نظر برسد اما چند روز قبل  در تماس تلفنی، یک دوستی خندید و پرسید حالا خوشگل زاییدی؟ من خندیدم و گفتم آره خیلی نازه( همه مان میدانیم ظاهر و خصوصیات ژنتیکی است و ربطی به مادر ندارد اما بعضیها برای بچه دار شدنشان خدا را بنده نیستند؛ چه رسد که بچه خوشگل باشد) اما حتی ناز بودن ماه اک دردانه هم حس افتخار به خودم را به من نمیدهد. وقتی دستش را میگیرم با همه عشقی که به کوچکم دارم یکی ته دلم می گوید چقدر دستهای ماه ام سپید و ناز است اما دستهای تو؟! 

لطفا نیایید بگویید به دخترکم حسودی کرده ام. مادر به بچه اش حسودی نمی کند. فقط چیزی از دورن دارد این اعتماد به نفس نداشته را تخریب تر می کند. نمی دانم چه به سرم آمده


+ ماه اک بیدار شده و مجال ویرایش نیست. کلا فرصت نوشتنم خیلی کم است


+ آنقدر نیاز به گفتن این حرفها داشتم که فرصت نشد از شیرینی عسلم بنویسم


+ ماه اک لحظه هایم را شیرین تر از عسل کرده اما یک ترسی از از دست دادنِ لحظه ها و لذت نبردن از نوزادی ماه اک، نمیگذارد این شیرین تر از عسل، عمق وجودم را شیرین کند


+ راه کاری اگر برایم دارید؛ چه برای دوست داشتن خود، چه لذت بردن از لحظه ها؛ مشتاق شنیدنم


+ اگر از قابلیتهایم از نظر همسر نوشتم قصدم فقط نشان دادن عمق درد درونم است. نشان دادن عمق این ضعف که گاهی مثل خوره به جانم می افتد

نظرات 14 + ارسال نظر
ماه بارانی سه‌شنبه 3 بهمن 1396 ساعت 08:24 http://mahebarani.blogfa.com/

چه صادقانه و ساده نوشتی، خوشمان آمد!
هر کسی توی زندگی ش از این دسته احساسات و مشکلات داره، اعتماد به نفس تخریب شده رو میشه باز هم بدست آورد، ی چی بگم غزل جان، من در مرحله ای از زندگی زیادی اعتماد به نفس داشتم و حتی خودمو بالاتر از اطرافیانم می دیدم که روزگار همچین حالی ازم گرفت تا به تعادل رسیدم!!!
یعنی یک مدت خورد و خمیر بودم اما با گذشت زمان فهمیدم باید خودمو جمع و جور کنم و واقعا هم از وقتی که خواستم شد.

خدا رو شکر
پس روزگار باید یک حال اساسی به ما داده باشه البته که داده فقط تا تعادل به راهط هست هنود

بهار شیراز دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 14:50

وای غزل اگه بدونی که وقتی بزرگ بشه و دل به دل ات بده، چه کیفی داره، دلت میخواد زودتر بزرگ بشه ...
قلبنا میدیدم خاتون با راه رفتن کنار من چه خوشحاله...حالا منم به زمین و زمان فخر می فروشم وقتی که بغل دست فرفروک ام و اون رانندگی می کنه ....
بزار بزرگ بشه شانه به شانه ات...اونوقت می فهمی چی میگم

عه من همش دلم میخواد زمان کش بیاد تا بیشتر کوچولو باشه

خدا محافظت کنه خاتون و فرفروک نازتو

ان شالله

فاطمه شنبه 30 دی 1396 ساعت 20:36 http://fateme1997.blogfa.com

چه پست خوبی،من هم مشکل تو رو دارم غزل جان ....
باید بگیم زن کویر برامون بنویسه،واقعا لازمه استفاده از تجربیاتش
از حرف هاش

ممنون فاطمه جان
یه دوستی با پستم خیلی اذیت شده
ناراحتم که نوشتمش
تجربیات که لازمه اما باید در نهایت خودمون راه دوست داشتن خودمونو پیدا کنیم
این تجربه منه بعد از این همه سال

زن کویر شنبه 30 دی 1396 ساعت 17:09 http://zanekavirrr.blogfa.com

اولا تو به من لطف داری و ممنونم
ثانیا داشتن هر کدوم از اون توانمندی هایی که تو نوشتی می تونه برای هر کسی خوشحال کننده باشه
ثالثا ببخش که من رک حرف می زنم. لطفا ضعف و کم کاری خودت را به گردن کسی ننداز. اگه کسی به تخریب تو پرداخته به خاطر این بوده که تو بهش اجازه دادی و محیطش را فراهم کردی. ما آدمها با ضعفها و ترسهامون که اسمشونو می ذاریم ادب و حرمت نگهداشتن و حیا و اصول اخلاقی ، به بقیه اجازه میدیم که به ما ظلم کنن و یا به قول تو تخریبمون کنن. یا مثلا ورشکستگی پدر محترمت هم یک اتفاقه که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد اینکه تو آمادگیشو نداشتی و ضعیف بودی و باعث شده ضربه بخوری ربطی به این اتفاق نداره. میدونی غزل جان من هر چی به فکرم میرسه بدون اینکه فکر کنم ممکنه ناراحت بشی برات می نویسم. لطفا دلخور نشو.
منم در برهه ای از زندگیم به شدت تو سری خوردم. به شدت کوتاه اومدم و سر کار هر روز با اشک و زاری به خونه میومدم. یه روز شوهرم حرف خوبی بهم زد. گفت تو از اینکه نقش قربانی را بازی کنی و برای خودت ترحم خرج کنی حس خوبی داری وگرنه اجازه نمیدی کسی تخریبت کنه. غزل باور کن از فردای اون روز من ترسهامو کنار گذاشتم و دیگه تموم شد. می خوام بگم حرف الکی نمی زنم و تجربه شو دارم. باید یاد بگیریم برای بهبود ، برای تغییر ، برای بهروزی باید اول از درون خودمون و خودمون شروع کنیم وگرنه تقصیر را به گردن دیگران انداختن فقط خود گول زدنه و راه حل نیست. لطفا یه کم به حرفام فکر کن عزیزکم
بوس به ماه اک

خواهش می کنم. لطف نیست واقعا تحسینت می کنم بانو که اینقدر محکمی و خودتو عاشقانه دوست داری. هنر بزرگیه.
ممنونم از لطفت عسل جان.
راستش در بدو ورود من خیلی خوب کار کردم اما مشکل این بود که، کسی که خواسته شرکت رو برای من توضیح داد اشتباه گفته بود و من بر اساس حرفهای اون کار رو انجام دادم. از طرفی کار من خیلی تخصصی بود و روسای شرکت اصلا سر در نمیاوردن از مراحل کارم و فقط خروجی را می دیدند و از همونجا ایراد گیری ها و تو سر کار زدنها شروع شد.
متاسفانه من به جای اینکه محکم بایستم وا دادم و هر روز عصبانی بودم و کم کم تمرکز کاریمو از دست دادم و نتیجه خوبی از اون دوره حاصل نشد. اینا رو بعد که از محیط دور شدم فهمیدم . وقتی که بخش اعظم اعتماد به نفسم از دست رفت.
در مورد ورشکستگی بابا هم باید بگم حال من اون زمان بد نبود اما بابا به شدت مریض شد و داروی روانپزشکی میخورد. مامان همش ماتم زده بود و... حال بد خانوادم حال و روز منو خراب کرده بود وگرنه من میتونستم خودم واسه خودم جهیزیه بخرم یا یک سری کارای دیگه رو بکنم و زیاد دلواپسشون نباشم.
ولی شدیدن با حرف آقا سعید موافقم. منم باید همین کار رو بکنم. باید ترسهامو بزارم کنار
راستش خودمو مقصر اصلی میدونم وگرنه اینقدر با خودم درگیر نبودم و خودمو دوست می داشتم
حتی در مورد اون دوست، اگر من کنارش گذاشته بودم اون نمیتونست خواسته یا ناخواسته عزت نفس منو خدشه دار کنه
از حرفات ناراحت نشدم
عین واقعیت اند
و واقعا ممنونم که وقت گذاشتی
راستش ماه اک این روزا بهم درس زندگی میده
انگار دارم باهاش از اول زندگی می کنم و رشد میکنم
مطمینم اگر خودمم قوی برخورد کنم با این روزا یک غزل متفاوت و خیلی دوست داشتنی برای خودم، ظهور خواهد کرد
ممنونم که هستی بانوی کویری من

بهار شیراز یکشنبه 24 دی 1396 ساعت 08:57

پس کامنت من کو؟؟؟؟؟؟
نوشته بودم کمی با بهار شیراز مراوده کن خودشیفته میشی
همین که از لحظه لحظه زندگی ات و ماهک لذت میبری خیلی از بقیه جلوتری عزیزکممممم...
از قابلیت هات بنویس ، اونقدر بنویس تا ملکه ذهن ات بشن، خودتو باور کنی... از قضاوت ها هم نترس

بهارم کمی ناخوش احوال بودم نتونستم نظرات رو تایید کنم
تازه الان دارم جواب میدم
منم چند روزه میخوام بگم من مشعوف و سعادتمندم از این مراوده کم اما شیرینمون

الان خیلی بهتر از اون روزم که پست گذاشتم
یه کم فهمیدم چه کنم
چشم اینم راه خوبیه
باید بنویسم و تو ذهنم مرور کنم
چشم مینویسم

بهار شیراز پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 11:50

همین که از قابلیت هات گفتی، این شروع خوبیه...بگو عزیزممممم..خوبی ها با گفتن تکثیر میشن..نقاط قوت ات رو بگوووووو کم کم ملکه زهن زیبایت میشن ....

عزیز منی بهار مهربونم
الان داشتم قصه خاتون رو میخوندم
اینقدر دلم گرفت نتونستم نظر بزارم
بهار تو بگو وقتی فرفروک کرچیک بود بهتر بود یا الان که شکفته شده و تواناییهاش بارور شده؟
چرا میترسم از بزرگ شدن ماه اک
از فاصله گرفتنش از من؟

بهار شیراز پنج‌شنبه 21 دی 1396 ساعت 11:49

یه کم با من مراوده کن، عاشق خودت میشی

آبگینه چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 22:52 http://abginehman.blogfa.com

از بس بهمون گفتن فروتن باشین
بهترین غذارو درست میکنیم آخرش میگیم ببخشید کم و کسری داشت
بهترین کادو رو میخریم میگیم ببخشید دوس نداری. و کلی مثال دیگه
حالا شده حکایت تو بهترین مدرس بودی و بهترین رده شغلی بهت پیشنهاد شده و بهترین فرزند و همسر رو داری.
غزل جان من تو شرایط تو نبودم ولی یه همکاری دارم اونقد تخریب شخصیتم میکنه و آنچنان ادعای دوستی داره که از الان غصه برگشت به محل کارم رو دارم. متاسفانه نمیتونم بپیچم بزارمش کنار خداروشکر تو اون فرد رو گذاشتی کنار. در مورد ازدواج کردن هم منم قبل ازدواج همین حس رو داشتم اصلا همه دخترا همین حس رو دارن و اگه غیر این بگن خالیبندیه؛ پس حالا که ازدواج خوبی قسمت و روزیت شده هر لحظه خداروشکر کن
در مورد مقایسه دستای خودت و ماهک گفتی. خوب منم مقایسه کردم. ولی با ذوق و شوق گفتم الهی قربونه دستات برم که اینقده قشنگ و سفیده ولی دستای مامانت اینطور نیس چون من کار میکنم.
نمیدونم شاید من زیادی خوشم, ولی بنظرم شکرگزاری رو یاد بگیر. بابت هرچیزی هی بگو خدایا شکرت. اینطوری عادت میکنی هی خوبی هارو به زبون بیاری. بگو خدایا شکرت ادم موفقی تو کارم هستم؛ خدایا شکرت همسرم ... خدایا شکرت دخترم ...
مامان غزل مهربون در مورد اینکه یه زمانی بهت فشار عصبی شدید وارد شده و ترسیدی بهت حق میدم.‌سعی کن کم کم فراموشش کنی چتین اتفاقی تو زندگیت افتاده

دقیقا
شده قصه من
من نمیگم بهترینم اما در حد خودم خوب عمل کردم
امان از این آدمایی که یک جایی تو زندگیمون قرار میگیرن غیر قابل حذف
بله خدا روشکر می کنم که روزای تنهایی به خیر تموم شدن

والا من یه ماهی خیلی دستام خراب شده بود
سیاه شده بود و خشک و خشن
اعصابمو ریخته بود بهم و همین باعث اون خس ناراحت کننده درونم بود
وگرنه سپاس گزاری سرجای خودشه
حس و حال من خراب بود

راستش وضع روحیم که خراب میشه یادم میاد
وقتی حالم خوبه یادم نیس

مرسی که هستی و با حوصله برام نوشتی

مرضیه چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 13:42 http://because-ramshm.blogfa.com

بزرگترین راهکار رو ناخواسته ظاهرا دارید پیاده میکنید آنهم نوشتن موفقیت هاتون هست:*
بیشتر از موفقیت هاتون و مرحله های بدست آوردن آنها بنویسید:) ضمیر ناخوداگاه کولاک میکند


سلام بر غزل بانو:)
گاهی وقتها ک نیاز دارم بخودم افتخار کنم جلوی آینه می ایستم و قربون صدقه خودِ زشتم میروم:))) بعد سر خم میکنمو بازویم را میبوسم گاهی رژ پررنگی میزنم و خودم از آینه بوسه بر خودِ لوسم میزنم:)))

سلام مرضیه جانم
ممنونم از پیشنهادت حتما امتحانش می کنم

زشت؟! مگه داریم؟
آفرین به تو که ارتباط به این قشنگی با خودت داری گلم

ستاره چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 12:38

عزیزم مطمئنا خوبیهایی که دیگران در تو میبینن واقعی و حتی خیلی بیشتر از توصیف اونهاست. باید با خودت تمرین کنی و خودت رو عادت بدی به دوست داشتن خودت. از کارهای ساده شروع کن مثلا سر میز شام بهترین قسمت رو برای خودت بزار. وقتی شروع کنی به ارزش گذاشتن برای خودت برای دیگران هم ارزشمندتر جلوه میکنی

وای ستاره جونم ممنونم از این همه لطف
باید یاد بگیرم
باید تلاش کنم تا بشه

مینا چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 09:43 http://dancewithme.blog.ir

من از تو اوضام بدتره . هییییییچچچچچچچ چیزی ندارم که بعش افتخار کنم! زیبا نیستم ،هیکل خوبی ندارم ،شغلم! خانواده در هم برهمم،پول و پله درست حسابیهم که ندارم.با سلیقه نیستم ،آدم تمیزی نیستم،خونه بابام موندم ،نوشته هام مزخرفه، هیچ کس دوستم نداره ،فامیل های مزخرفی دارم که طردم کردن! هیچ امیدی به لزدواجم نیست ... بازم بگم؟
امیدوارم بهت کمکی کرده باشم تا بیشتر خودت و دوست داشته باشی

ای وای مینا خانوم
دیگه ایرادی نبود جا انداخته باشی؟
دیگه اینقدر هم نباید با خودت بد باشی که
من باخودم بد نیستم
اما بلد نیستم خوب باشم
اینا کمک نیست میناجون
اینا تخریب خودته عزیزم
نبینم اینقدر ناجوانمردانه در مورد خودت صحبت و فکر کنی

نوشین چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت 08:52 http://Nooshnameh.blogfa.com

سلام غزل جان
ببخش که مدتهاست خاموش میخونمت.
غزل عزیز ازطریق یکی از دوستان قدیمی وبلاگیم با عزیزی به نام دنیا آشنا شدم که در این خصوص ( مثبت اندیشی و ...) تجربه زیادی کسب کرده. آدرس کانال تلگرامشو برات میفرستم
پیشنهاد میکنم ویس ها و ویدیوهاشو دانلود و گوش کنی و همچنین پستهایی که در خصوص موفق شدن دیگران نوشته را بخونی.
خودم هم شروع کردم. امیدوارم برات خوب باشه که مطمئنم هست
@positivemindofmine

سلام نوشین جان
چشم حتما گوش میکنم
ممنونم ازت
ممنونم که هستی حای خاموش

کتابی میخوانم

تنها نکته مهم کتاب که خیلی برجسته بهش پرداخته شده
در مورد موفقیت حس خوب داشتن نسبت به خودمون و زندگی هست

از نظر نویسنده کتاب انگیزه عامل مهمی در اعتماد به نفس و موفقیت ما تو زندگی هست

از خودت بپرس چقدر تو زندگیت انگیزه داری غزل؟؟؟

عنوان پست من از همین تجربه کتاب سرچشمه می گیره
خستم اما پر انرژیم

برای من این عنوان یعنی کلی حرف

ممنونم سپیده جان
سوال خوبی بود
از دیروز دارم بهش فکر می کنم و یکی یکی انگیزهام خودتمایی می کنند
حالم بهتره گلم

من الان خسته ام خیلی و انگیزه دارم
ولی انرژی حرکتیم صفره چون از ساعت خوابم گذشته

رویا سه‌شنبه 19 دی 1396 ساعت 16:25

نمی دونم با چه راهکاری می تونی حس افتخار رو تو خودت به وجود بیاری ولی واقعا شایسته افتخار هم هستی
من دوره ارشد نخوندم و تدریس نکردم و در بقیه موارد با شما مشابه شرایطم ولی خیلی به خودم افتخار می کنم، من رشته ام وکالت هست ولی حسابداری کردم چند سالی بدون اینکه کلاس و آموزش ببینم ، علاوه بر این فتو شاپ و کارهای کامپیوتری رو خودم یاد گرفتم که در مقایسه با تدریس شما شاید کم باشن ولی با این حال واقعا افتخارآمیزه ، شما هم از من یاد بگیر :-) افتخار نه اینکه هی بشینیم به همه بگم ولی خودم از خودم و تلاشم راضی ام
خودتون رو دست کم نگیرید

ممنونم
این لطف شماست رویاجون

گلم نمیتونی بگی کارهایی که انجام دادی در مقایسه با اونچه من انجام دادم کمه
شرایط و توانایی، علایق و امکانات و هزار فاکتور دیگه در هیچ دو نفری یکسان نیست
شک نکن که بهترین عملکرد رو داشتی
یکی از ایرادای بزرگ من کمال طلب بودنه
یعنی به نظرم من اگر تو یه جایگاه بالا بالا هم قرار بگیرم باز همین حس ها رو دارم مگر یاد بگیرم به هودم افتخار منم و خودمو دوست داشته باشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد