هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

وقتی نوشته های مثبت نگر روی سرت باران عشق می ریزند

سر شب:

من : خیلی ناراحتم که انتظارم برآورده نشده. گاهى مى گوىم من هم همانطور بشوم

همسرک: نمی دانم انتظارت چه بوده اما تو مثل عمه باش. محبت کن بدون چشم داشت. بدون توقع

و من از فهمیدگی این مرد دلم ضعف می رود


آخر شب:

من: همسر؟

همسرک: جانم؟

* : چرا حالات روحی ام تعادل ندارد؟ چرا اینقدر بهم ریخته ام؟

+ : به خاطر نی نی است

* : یعنی امیدوار باشم که با به دنیا آمدنش حال من هم خوب می شود؟

+ : ان شالله. البته در بعضى موارد حق داری که ناراحت باشی!

* : در مورد خانواده ام؟

+ : حالا!!!!

(و من با خودم فکر می کنم یعنی فهمید چرا اینطور بهم ریخته ام؟)


*: همسریعنی دخترمان من را دوست دارد؟

+ : شک نکن

این مکالمه دیشب ما است موقع خواب و بعدش فکرها بودند که یکی یکی آمدند و رفتن و من آخر مجبور شدم به پهلوی راست دراز بکشم که خوابم ببرد.


دو ماهی می شود که حالات روحی ام به شدت نامتعا ل شده و بدی اش این بود که زمانهای بد حالی باید می نوشتم در حالیکه یک سالی بود اغلب زمان هایی می نوشتم که حال خوشی داشتم. با همه بدحالیها و استرس هایی که داشتم، روز چهارشنبه باید برای آتلیه حاضر می شدم در خالیکه از شدت اضطراب قلبم توی حلقم بود. روی پا بند نبودم اما تصمیم گرفتم بخشی از کمد لباس را جابجا کنم و در نهایت حیرت دیدم که حقیقتا طپش های قلبم نرمال شده و راحت تر نفس می کشم. بعد از موافقت همسر با آرایشگاه، حمام کردم و موهایم را سشوار زدم. به نظرم خراب شد اما آرایشگرم می گفت خوب شده و همین کمی آرامش خاطر بود. گفته بودم یک آرایش ساده میخواهم. بالاخره کار تمام شد و با هول ولای دیر نرسیدن خودم را به خانه رساندم. با برداشتن لباسهای ماه اک و کفشهایمان کل خانه زیر و رو شد؛ به اندازه یک عروسی رفتن. قرارمان ٨:٣٠ بود اما ٨:٤٠ رسیدیم و همین شد پایان استرس هایم برای رفتن و دور شدن از همسرک و پایان بارداری و زایمان و هزار جور فکر دیگر. با همه وجودم برای همه عکسها خندیدم. بر عکس دو سال و یک روز پیش که از غم خراب شدن آرایشم و دوست نداشتن تاج اجباری، نمی توانستم برای دوربین لبخند بزنم. خاطره شیرینی شد و وقتی عکسها را دیدم حس خوبی به موهایی که خودم سشوار زده بودم داشتم. سشواری بدون تافت که تا آخر شب مانده بود.

بعد از آن انگار تمام دلواپسی ها پشت در عکاسی مردند و من با حالی خوش صبح فردا را شروع کردم. در دو روز تعطیلی مسىله اى پیش آمد که اگر قبل از آن پیش می آمد تمام روزم خراب می شد اما در کمال تعجب وقتی همسر خیابانها را چرخ میزد بی نتیجه و میگفت روز بدی بود؛ میگفتم اصلا اینطور نیست. لذت ببر از این آخرین دونفره هایمان که چشم بر هم بزنیم این چند هفته هم تمام شده و دیگر سه نفر می شویم. روزهای قشنگی بود برایم تمام سه روز آخر هفته و روز شنبه.

خضور همسرک در خانه، پیش آمدن آن بی برنامگی و کنسل شدن رفتن من دقیقا بخاطر آن بی برنامگی، خرید گلدان و خلوت من و همسر که هر کدام به کاری مشغول بودیم از بی نظیرترین لذتهای دنیا بود.

چشمهای همسرک از اینکه رفتنم به تاخیر افتاده بود برق می زد و من ته دلم غنج می رفت که میفهمیدم چقدر بودنم برایش با اهمیت است.

دیروز مادرک و خانواده نیم ساعتی اینجا آمدند بیخبر و تمام روز من به خاطر همین نیم ساعت تباه شد. نه که آنها تباه اش کردند!... بلکه افکارم  تمام روز درگیر بود در باب همان مسىله ای که در دو پست قبل گفتم. خیلى دلم مى خواست در موردش با کسى حرف بزنم اما نمیشد. ولی همان مکالمات سر بسته بالا با همسرک آرامترم کرد تا امروز که دنبال مطلبى بین نوشته های وبم بودم. بعد از پیدا کردنش به خودم آمدم و دیدم چه حال خوشى دارم از خواندن آن همه مثبت نگری ام در گذشته ای نه چندان دور. چقدر زیر و رو شدم با خواندن آن پست و به یک باره انگار که دوباره دنیا بهشت شد. این روزها زیاد بدن درد دارم. خوابالود شده ام اما حال خوبم ورای همه اینهاست. 

ماه اک ام شیطان تر شده و من نرفته دلتنگ این لحظه ها هستم که هىچ جاى دنىا نمى شود ذخىره شان کرد. 

روزگارتان نیک

نظرات 1 + ارسال نظر
ماه بارانی سه‌شنبه 21 شهریور 1396 ساعت 11:06 http://mahebarani.blogfa.com/

بیشتر از همیشه مراقب خودت باش، انتظاری که از خانواده داری شاید به جا باشه اما بهتره که نداشته باشی، اینجوری اذیت نمیشی، من معمولا اگرم ذلخوری از خانواده داشته باشم به همسرم منتقل نمیکنم چون می ترسم حرمت خانواده م کم بشه.

اتفاقا الان که خوبم به اون انتظار اصلا فکر هم نمی کنم. مهم اینه که از لحاظ محبت با وجود راه دوری و سختی آمد و رفت تو این مدت برام کم نذاشتن

منم به همسر نگفتم انتظارم چى بوده و اونم کنجکاوى نکرد ولى شاید هم فهمید نمیدونم
حالا بچه که به دنیا بیاد اول خرج کردنتشون میشه فکر کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد