هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

مرا بگیر آتشم بزنـ و جان بده به منـ و....

آرام‌تر شده‌ام. شاید حتی خوبم که اینجا آرام نشسته‌ام بدون احساس بدبختی دیروز. یک حس آرام و بی سمت و سو. شاید ته‌اش یک حس خوشبختی که من نمی‌بینم‌اش. هر چه که هست من آرامم و ذهنم در حال برنامه ریزی دوباره است. در تلاشم که بپذیرم شرایط پیش رو را و سعی کنم نقاط مثبت‌اش را ببینم و این چند روز مانده از روزهای دونفره بودن را با حال بهتری غروب کنم. یک دست از لباسهای تریکوی ماه‌اک را شسته‌ام و با هزار قربان صدقه و ذوق مرگی برای کوچک بودنشان، از لباسشویی در آوردم و پهن کردم. راستش دیدن چند تکه لباس کوچک توی لباسشویی و روی بند، بند دلم را پیوند میزند به خوشبختی بی پایانی که برای همه زنها و دختران سرزمینم آرزو می کنم. کار دوختن پارچه های کمد و کشوهایش را تمام کردم و چیزی نمانده که آبکشی شوند و کار شستن‌شان تمام شود.

 

 

به هفته بعد فکر می کنم و شروع ترم جدید. به اینکه چقدر دلم می‌خواست دوباره سر کلاس باشم. اینکه چقدر دلم میخواست شبها جنازه ام به خانه برسد اما حس احساس مفید بودن و لذت سرشار باشم. اما با شروع ترم جدید و کمی تاخیر، وظیفه جدیدی به من محول خواهد شد که تا ابد طوقش به گردنم است. همسرک می گوید ماه اک که بزرگ شود و مدرسه برود دوباره شروع کن و من فقط با لبخند به این آینده شیرین فکر می‌کنم.

به خانه نگاه میکنم و ته دلم یک تشکر عمیق است که مادرک آمد و یک آشفتگی عظیم را جمع و جور کرد و هر چه وسیله اضافه و به درد نخور بود همه را دور ریخت و خانه به یک نظم نسبی رسیده. تصمیم دارم ان شالله امروز تمام کمدها و کشوهای لباس را مرتب کنم و جای لباسهای همسرک را عوض کنم که در نبود من راحت‌تر به لباسهایش دسترسی داشته باشد. باید هر چه دارد اتو بزنم که کمتر درگیر اتو کشیدن و لباس شستن شود.

باید فردا گوشت آماده کنم و بسته بندی شده داخل فریزر بگذارم. البته که از ماه رمضان مرغی در فریزر نداریم و از آنجا که فراری ام از خوردنش فقط گوشت خریدم و حالا هم خریدنش را موکول کردم به بعد از آمدن ماه اک. البته دیگر مرغ نمی‌خریم. فقط بوقلمون آن هم سینه. نه بوی گند مرغ را می دهد نه خاصیت‌اش با مرغ قابل قیاس است.


دیروز بخش اعظم صبح تا ظهر در حال گرفتن آبغوره و زاری بودم. تمام شب قبل‌اش و صبح دیروز به این فکر می کردم که چرا یهو دعوا شد؟ و آرزوی می کردم ای کاش سکوت کرده بودم و بحث را کش نمی‌دادم. بین اشک شدنهایم، تمام حرفهایم را برای همسرک پیامک کردم. نوشتم که ده روزِ تمام است که دارم فکر می‎کنم که من چه کاری باید برای همسر انجام می دادم که ندادم که بعد از دو سال صبح زود بیدار شدن و لقمه گرفتن و تلاش برای سلامتی اش در حد توانم، هنوز باورش این است که سلامتی‌اش برای من مهم نیست؟؟ گفتم که حس می کنم هیچ کس وضعیت من را در این چند ماه درک نکرد حتی تویی که شب و روز کنارم هستی. گفتم که حس می کنم تمام راه تنها بوده‌ام (فقط حس‌ام این بود) و در حال حاضر هیچ کس متوجه نیست در چه وضعیت شکننده و حساسی قرار دارم و فردا هم که بچه بیاید، همه من را فراموش می کنند و فقط حال بچه را می پرسند و من دیگر اهمیتی نخواهم داشت. طفلی این معجزه کوچولو که توی دلم است.

و همسر در جواب حرفهای من همچنان معتقد بود من دست گذاشتم روی نقطه ضعف‌اش و اینکه من برای زحمتهایش ارزش قایل نیستم که فاکتور 80 هزارتومنی را انداخته ام دور و از خریت خودش خنده اش می‌گیرد که چرا اینقدر سخت کار می کند؟ و اینکه در مورد بچه عجله کردیم که دعوتش کردیم به این دنیای کثیف. اما من می‌دانستم که تنها دلیل اینکه گفتم فاکتور را انداختم دور، فقط به خاطر بدرفتاری هفته قبل‌اش سر همین موضوع بود. 

گشتم و فاکتور را پیدا کردم. بقیه حس های تلخم را نوشتم. نوشتم که چه شبهایی کنارت بودم و از ته دلت برای سلامتی ات از ته دل دعا کردم و تو بی خبر از دلم به من انگ بی توجهی می‌زنی.  گفتم که حس می کنم من خودمم برایت بکشم باز میگویی بهت بی توجهم. گفت کار تو مثل این بود که من میدانم تو حساسی پا برهنه برم داخل دستشویی و بعد بیایم دور تا دور خونه با پای نشسته راه بروم و من بهش گفتم که من اصلا نمی دونستم این موضوع جز نقطه ضعف هایش بوده. گفت تازگیها همه را از خودت می رنجانی. منظورش رفتارم با مادرک و خواهرک و خودش بود و من گفتم خوب نیستم اما حقم این همه احساس بدبختی نیست.

ته ته حرفها در جواب اینکه گفته بودم حس برده بودن دارم؛ نوشته بود تو خودت سرکار می رفتی و بهتر معنی بردگی را میدانی. تو شاه خانه ای و شاه خانه هم ایرادی ندارد یک سری کارها را انجام بدهد و یک جاهایی هم تابع باشد. ما با سوادهای این ساختمانیم اما الان جای پایینی ها را گرفتیم.

شب با حس خوب انجام شستشوهای لازم و مرتب بودن خانه، ظرف کوچک میوه خوری رو  اپن را پر از میوه کردم و دو لیوان شیر هم آماده کردم. وقت آمدنش یک سلام علیک ساده کردیم و از آنجا که من روبالشتی ها را شسته بودم وقت استراحت سرش را روی پای من گذاشت و آن وسطها که تکانهای ماه اک را با سرش که چسبیده به شکمم بود احساس کرد دستش را روی شکمم گذاشت. من اما هنوز بی تفاوت بودم. شب وقت خواب هم وقتی رفتم روی تخت، هفت پادشاه را خواب دیده بود و من همچنان علاقه ای نداشتم حتی دستش را لمس کنم. صبح برخلاف روز قبل که بی سرو صدا خانه را ترک کرد؛ خیلی معمولی فقط برای نماز صبح بیدارم کرد و رفت.


غ‌زل‌واره:

راستش احساس می کنم شرایط پیش رویمان یک جورایی برای همسر هم قابل هضم نیست. احساس می کنم او هم نگران است اما حرفی نمی‌زند و نتیجه اش می‌شود گیر دادن‌های من و او به هم. باید برای شیرین گذشتن این روزها تلاش بیشتری بکنیم. خیلی بیشتر


نظرات 5 + ارسال نظر
فرانک دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 16:18 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

عزیزم خوشبخت باشی همیشه....
واقعا باید از روزهای دونفره لذت ببرین...
بچه که بیاد دیگه وقت نمیکنی حال شوهرتو بپرسی....
به اونم بگو که این روزهای دونفرتون رفت واسه زمانی که ماهک جان عروس بشه...

ممنونم فرانک جان
واقعا کاش فرصتمون بیشتر بود
ان شالله که بچه آرومیه
عزیزم فکر کن فسقل امروزم بشه عروس فردا قربونش برم

هستی دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 11:59

خوشحالم که به آرامش رسیدی. من هم مثل تو اینت روزهارو گذروندم. باید مشکلات رو قبل اومدن بچه حل کنین والا مثل ما گرفتار میشین و لذتی از بزرکگ شدن بچه نمیبرین. اگه امکاناتش رو داری حتما یکی رو برای کارهای خونه بگیر.

ما تازه میفهمیم با لج و لجبازی هامون چقدر بچه رو اذیت کردیم. دختر من بچه خیلی سختی بود زیاد گریه میکرد و مریض میشد و همسرم تحملش رو نداشت. منم کم طاقت بودم. دعوامون میشد مدام.

انشالله که ماه اک بچه ارومی باشه و شما هم تمرین صبر بکنین تا اومدنش.
سلامت و شاد باشین در پناه حق

ممنونم هستی جانم
چقدر شیرین حضورت
آخ پس راه سختی در پیشه... باید تو این یک ماهی که مونده تمرین صبوری کنم که از الان شروع شده. الانم برای بعضی چیزها فکرم آشفته است و نگرانم اما دارم سعی می کنم شرایط رو بپذیرم
خدا رو شکر همسر آدم با درکیه اما خوب یک جاهای متوجه شرایط من نیست دیگه. البته این بحثای اخیر هم فکر کنم تاثیر نگرانی شرایط برای هر دومونه
منتها من از نگرانی هام میگم اون حرفی نمیزنه و من فکر می کنم چون حرفی نمیزنه پس بیخیاله و نگران نیست
اما این روزا خوب میفهمم که چقدر دلواپسِ
امیدوارم ماه اک بچه آرومی باشه چون من خیلی دست تنهام
و برای کارهای خونه هم نه همسر موافقه کسی بیاد نه خودم کسی رو قبول دارم.
ان شالله مامانم بتونه چند وقت یک بار بیاد که با کمکش من یه تمیزکاری اساسی بکنم

ان شالله همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشی هستی جان در کنار همسر و دخترت

مرضیه دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 08:56 http://because-ramshm.blogfa.com

سلام غزل جان
الهی شکر که الان آرام تر شدی
چقدر خوب نوشتن زن گویر که باید با صبر و حوصله مسایل بینتون رو کاملا حل کنید؛ منم احساس میکنم شما بجای اینکه سختی ها و مشکلاتت رو بگی سکوت میکنی بعد تا حرفی پیش میاد همرو با اشک و زاری میگید و همسرتونم اسم اینا رو فقط شاید غر زدن میزاره نه مشکلی که باید حل شه....
کتابی نوشنه بود هر خواسته ای که از مردها دارین اولش باید با رویابافی شروع کنید بعد بگید ای کاش ما هم اینطوری بعدم کم کم خواستتون رو بگید من واقعا اینو رو بابا پیاده کردم و ثمر داده:)
براتون آرزوی صبر و دلخوشی روزافزون دارم مامان خوشکل:*

سلام مرضیه خانوم گل
ممنونم واقعا خدا رو شکر

عالی نوشته عالی
راستش زیاد اهل گریه نیستم. گریه هم بکنم دیگه حرف نمیزنم. تازگیها اشکم دم مشکمه و زود میبارم حتی بی دلیل
هنوز زبون مشترکمون رو تو بعضی مسائل پیدا نکردیم
پیشنهاد جالبیه باید امتحانش کنم

وای صبر رو از همه بیشتر بهش نیاز دارم مرضیه جان مهربونم
ممنون که هستی

دریا یکشنبه 12 شهریور 1396 ساعت 19:07

سلام غزل جان. براتون آرامش و یه زندگی پر از عشق آرزو دارم..
ببخش من دیر به دیر میام و گاهی هم که میخونمت و سکوت...

انشاالله به سلامتی ماهکت رو به دنیا بیاری و بیای از شیرین کاری هاش برامون بگی..

التماس دعا

سلام دریا جان
همین که هستی یک دنیاست
ممنونم منم برات آرزوهای قشنگت رو آرزو میکنم

خدا از زبونت بشنوه
محتاجیم به دعا دوست گلم

زن کویر یکشنبه 12 شهریور 1396 ساعت 13:28 http://zanekavirrr.blogfa.com

خوشحالم که بهتری. ببین غزل جان. مسئله را الان که تو آرامشی شروع کن به حل کردن. تحمل و ظرفیت خودتو بالا تر ببر و بهش بگو می خوام حرف بزنیم. ازش خواهش کن اونم تحملشو ببره بالا و عصبانی نشه. بعدش مسائل مهمتونو به طور تیتر مطرح کن. مثلا بگو عدم اجازه به تو برای حق تصمیم گیری- عدم درک شرایط تو در این وضعیت و توقع کار های خونه و ... بعدش بگو اینها رئوس مسائل من هستن. حالا تو از مسائلت بگو. چه مشکلاتی با من داری. بعدش شما دو تا یه لیست دارین که دلخوریها و مشکلاتتون را بدون عصبانیت و جبهه گیری نوشتین. بعدش براش بگو که بعد از تولد بچه زحمت و خستگیتون خیلی بیشتر میشه و بهتره سوتفاهماتتون قبل از زایمان حل بشه. خلاصه با اون لیست و آرامش و عدم جبهه گیری و عصبانیت با هم صحبت کنین و اشتباهات خودتونو بپذیرین و یک سری قانون و قاعده برای خودتون بذارین. بیشتر از این نمیشه اینجا توضیح داد. روزای خوشی در انتظارت باشه مامان جان

نمیدونم چطور بابت این راهنماییهات ازت تشکر کنم. واقعا سپاس گزارم و از خدا برات بهترینها رو طلب دارم
حتما کاری رو که گفتی انجام میدم ان شالله
اتفاقا از اینکه بعد از اومدن بچه رابطه مون به چه شکل میشه خیلی نگرانم
باید باهاش حرف بزنم و از اون مهمتر یاد بگیرم صبوری کنم

همینقدر هم که توضیح دادی واقعا ممنونم
به همچنین برای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد