هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

گاهی چند لحظه حضور! چند کلام!

از وقتی از زادگاه برگشتیم صدای مزخرف کولر همسایه  روی اعصاب بنده پاتیناژ میرود. امروز دیگر جانم به لبم رسید و  رفتم روی پشت بام که ببینم صدای کدام کولر است. مسلما نفهمیدم کولر کیست اما رفتم در همسایه طبقه اول را زدم اما از صبح کسی جواب نداد. بعد از آن حدس زدم شاید کولر طبقه دوم باشد و درشان را زدم. خانوم که در را باز کرد بعد از بحث کولر که در کمال تعجب صدای خاصی از کولر در خانه شان به گوش نمی رسید؛ حرف رسید به وضعیت من و زمان فارغ شدنم.
شاید حرفهایمان یک ربع طول کشید اما همین که پایم را داخل خانه گذاشتم احساس کردم چقدر سبک شدم. چقدر نیاز داشتم که از نزدیک با کسی در حد حرفهای روزانه هم که شده، هم کلام شوم و زیر لبن زمزمه میکنم "عدو شود سبب خیر"
گاهی دوری چقدر خودش را به رخ می کشد!!! اما تمام من با همین یک ربع ابراز لطف و مهربانی  که هرچی هوس کردید بگید من بپزم! اصلا من برایتان آشپزی کنم! زیر و رو می شود و سردرد و تهوع ام بهتر می شود!

غ زل واره:
+ و چقدر از ته دل برای آرامش زندگی او و همسر و فرزندش دعا کردم. اینها همان همسایه ای عستند که گاهی دعواهای وخشتناکی می کنند و من هر بار فقط دعایشان میکنم که آرامش در زندگی شان سرازیر شود

+ دو پست در یک روز!!!

+ با تهوع زیاد و به زور خودم را تا قصابی رساندم. خدا کند از پس تمیز کردن و جمع و جور کردن گوشتها بر بیایم
نظرات 6 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 08:59 http://pichakkk.blogsky.com

چه خوب.
منم گاهی همین نیاز رو حس می کنم. اینکه فقط یکی باشه که بشه باهاش صحبت کرد. در حد همین صحبتای روزمره
انشالله که ارامش به زندگی شون برگرده.
چه خوب که دختر دار میشی غزل. بعدا خیلی همدم خوبی میشه

واقعا باور نمیکردم حالم اینقدر تغییر کنه
الهیییییی آمین
وای زهرا خیلی خوبه اصلا از تصورش دلم ضعف میره
گاهی حتی گریه ام میفته

:) دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 23:40

سلام غزل عزیز

خیلی به یاد خودت و ماهک بودم انشاءالله به سلامتی و شادی به دنیا بیاد

سلام لبخند جانم
زیارت قبول
رسیدن بخیر
میبوسمت

مینا دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 21:24

آخی عزیزززم میفهمم حالتو

ممنونم که هستی مینا جان

ماه بارانی دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 09:16 http://mahebarani.blogfa.com/

وای، تهوع، فاجعه اس، میگم کاش بجای تعارف کردن بپزه و برات بیاره البته اگه حساس نباشی و بخوری( میگن توی بارداری از دست غریب چیزی نخورید که نکنه حلال نباشه!)

من به تعارفش راضی ام چون خودم خیلی احتیاط میکنم که کجا و چی میخورم
تازه از کجا معلو دستپختشو بپسندم؟

ستاره یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 19:43

آخه چه خوب که حالتو بهتر کرد این حرف زدن. دخترت که بیاد حسابی از تنهایی درت میاره

خودمم باورم نمیشد ستاره جان
ولی عجیب حالم بهتر شده بود
امیدوارم اینطوری باشه

فرانک یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 14:58 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

سلام غزل عزیزم....
خوب کردی که رفتی گفتی....
خودشون اذیت نمیشن با اون صدا؟؟؟
واسه ریز کردن گوشتها و تمیز کردن زیاد سرپا نمون ...
یا یه صندلی بزار...
یا اینکه یه مقدارو آماده کن و بقیش و چند ساعت بعد

سلام فرانک جان
جالبه که خونه اونا اصلا صدا نمیومد
مطمین نیستم ولی حدس زدم کولر اونا باشه
شاید چون ما بالاتریم صداشو میشنویم نمیدونم!
اصلا نه سر میز میتونم نه سر پا
باید روی زمین بشینم تا تسلط داشته باشم
موندم ماه اک بیاد چطور باید با یه بچه شیطون روی زمین بشینم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد