هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلخوشی های کم نیست... مثلا این خورشید

با خودم روزهای گذشته را مرور می‌کردم و اینکه آنقدر روزها سریع می‌گذرند که بعضی اتفاق‌ها به نظرم خوابی بیش نبوده. به دو هفته پر از جنب و جوشی که قبل از این هفته گذشت... به خریدهای دلچسب و مناسبت‎ها و مهمانی‌ها و گشت و گذار‌های بی مثال‌ش... به همه اتفاق‌هایی که فقط بخشی از آنها در اینجا ثبت شده است... به ماه‌اک کوچکم که در عرض سه هفته آنقدر بزرگ شده است که خودم هیجان زده شده‌ام... به تغییرات خودم که 13 خرداد مادرک گفت چقدر لاغر شده ای و به حالا که عکس‌هایم را می‎بینند و می‌گویند کمی لپ آوردی و آبی زیر پوستت آمده... به تکان‌های ماه کوچکم که آنقدر قوی شده که تکان خوردن کل شکمم گواه رشد این معجزه عظیم است و همسرک از آن طرف سالن می‌تواند تکان‌ها را ببیند... به...

راستش در حیرتم از این همه سرعت... از این که روزها آنقدر سریع می‌گذرند که حس می‌کنم عقب‌ام. خاطرم هست که قبل از ازدواج صبح‌ها وقتی چشم باز می‌کردم و می‌دیدم که روز دیگری رسیده؛ استرس می‌گرفتم و با نگرانی بیدار می‌شدم که وای یک روز دیگر هم آمد. اما وقتی سه سال پیش در برنامه اردیبهشت دکتر بابایی‌زاد گفت:" دلیل چنین استرس‌هایی، زندگیِ نکرده است."... من تازه فهمیدم تمام آن روزها به جای آن که تلاش کنم بهتر باشم و شاد؛ فقط ایام گذرانده‌ام و سردرگمی‌ها مجال اندیشیدن و زندگی کردن را از من گرفته بوده است.  یادم نیست بعد از ازدواج هم این حس‌ها را داشتم یا نه!!! اما از زمانی که دلیلش را فهمیدم سعی کردم زندگی کنم. چون آن روزهایی هم که دلیلش را فهمیدم دوباره دچار اضطرابهای شدیدی شده بودم؛ البته این بار از فکر نداشتن همسرک؛به خصوص به دلیل ترددش در راه‌های دور و خطرهای راه و ترس دور شدن خودم از خانواده و تنها شدن و افسرده شدن....

تا دو هفته بعد از عروسی آن نگرانی‌ها در ابعاد کوچکتر در درونم خودنمایی می‌کردند. نشان به آن نشان که سه شنبه دوم به محض باز شدن چشمانم، به همسرک گفتم حالم بد است. به او نگفتم اما که وحشت‌زده بودم از اینکه آن حس ترسناک دوباره تشدید شود. فقط حاضر شدم و از خانه زدیم بیرون. مجبور بودم سر کلاس حاضر شوم. شب که خسته و کوفته به خانه برمی‌گشتم؛ لبخند پهنی روی لبم نشست وقتی متوجه شدم که به خاطر مشغله‌های مثبت؛ حس ترسناک صبح همان صبح زود بار و بندیلش را جمع کرده و رفته است.

بعد از عروسی زندگی‌ام از این روز به آن رو شد. تمام برنامه زندگی‌ام عوض شده بود... خانه‌داری! چیزی که آرزویش را داشتم. چرخ زدن و کار کردن در خانه‌ای که خانمش من باشم. محیط کار جدید زمین تا آسمان با محیط‌های قبلی فرق داشت. حس مفید بودن به منِ اعتماد به نفس از دست داده، می‌بخشید.حس زندگی کردن در درونم جریان پیدا کرده بود. استرس‌های تهیه جهیزیه تمام شده بود و حالا هر چیزی به بهترین شکل در جای خودش قرار داشت. یک خانه بزرگِ پر نور و روشن با ته مانده‌ی بوی رنگ و وسایل نو که همه‌اش مال من و همسرک بود. خاطرم هست دست به هر چیزی می‌زدم اول می‌گفتم خدایا شکر و دعا می‌کردم برای پدرک، مادرک و حتی خانواده همسرک. دو ماه اول از صبح تا شب در خانه کار می‌کردم اما کارها تمام نمی‌شد. یادم هست روزی که از خرید سوپر مارکت برمی‌گشتم، خانمی با یک بسته سبزی جلوی من راه می‌رفت و من با حسرت در دلم می‌گفتم کی می‌شود سرم خلوت شود و من هم بتوانم سبزی بخرم!! من تا دو ماه بعد از عروسی که خانواده‌ام آمدند؛ سبزی فریز شده نداشتم :). روز جهاز چینی جای یخچال درست نشد و در یخچال باز نمی‌شد که بشود روشن‌اش کرد.

همان روزها تمام درونم متحول شد. همه ترس‌ها رفتند و من ماندم و تنهایی‌های دلچسب و این خانه آرزو... حالا دو سال است که همان تنهایی که در حد مرگ از فکرش ترسیده بودم؛ بهترین همنشین این روزهای زندگی من شده. با همه وجود دوستش دارم اما حقیقتش از این وابستگی بین‌مان می‌ترسم. البته به نظر می‌رسد با آمدن ماهک بین ما هم فاصله عمیقی بیفتند.

داشتم از ترس گذر روزها می‌گفتم!! حالا که نزدیک دو سوم راه طی شده... حالا که ماهک هر روز بزرگتر می‌شود... حالا که به چند ماه گذشته فکر می‌کنم... حالا که فکر می‌کنم کم گذاشته‌ام... حالا که فکر می‌کنم باید ذکرهای بیشتری می‌گفتم و دعاهای بیشتری می‌خواندم... حالا که غمگینم از نخوردن ماهی در سه ماهه اول(به دلیل سردی شدید آن روزها و فراری بودن از ماهی)... حالا که هنوزم که هنوز است به ندرت با ماهک حرف می‌زنم... حالا که هنوز هم درست غذا نمی‌خورم چون هیچوقت علاقه وافری به غذا خوردن نداشته‌ام... حالا که قوت روزانه‌ام میوه است... حالا که بادام‌ها دست نخورده مانده‌اند... حالا که وقت کمی باقیمانده و می‌ترسم هنوز هم نتوانم چله بگیرم برای دعاها و نیایش‌هایی که دلم می‌خواهد انجام بدهم و حس می‌کنم حق ماهک است به گردن من... حالا که هنوز نمی‌دانم کجای این کره خاکی و زیر دست چه کسی ماهک به دنیا می‌آید... حالا که کم کم شمارش روزها دو رقمی می‌شود... حالا که فکر می‌کنم وقتم برای تنها بودن و انجام دادن کارهایی که تنها بودنم آنها را پیش می برد کمتر و کمتر می‌شود... حالا که می‌ترسم از روز زایمان... حالا که هزارجور فکر خوب و ناخوب در ذهنم می‌چرخد... دوباره صبح‌ها که بیدار می‌شوم نگرانم از آمدن یک روز جدید... شدت  این حس به اندازه قبل از ازدواج نیست اما هر روز که بیدار می‌شوم حس می‌کنم چقدر وقت رفتن نزدیک است. چقدر وقتم تا آمدن ماهک کم است... چقدر کار نکرده دارم... چقدر راه نرفته... چقدر..... کاش این روزها کش می‌آمد... کاش کــــــــــــــــــــــــش می‌آمد

دوست نوشت:
+فتانه جان کجا رفتی بانو؟ خوبی؟
+ دکتر رخساره عزیز هنوز هم اینجا می‌آیی؟ خوبی؟
نظرات 12 + ارسال نظر
رخساره دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 08:50

کامنت من نیس؟؟؟

سلاااام خانومی
روبه راهی؟
نه عزیزم
ازت کامنتی نداشتم
اتفاقا این چند روز منتظرت بودم

فرانک یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 00:52

سلام غزل جون....
حالت خوبه ایشالا؟
نی نیمون چطوره؟
بهش بگو خالش داره لاغر میشه....

سلام فرانک عزیز
من و نی نی خوبیم
شما و نی نی چطوری؟
آفرین به خاله

Reyni شنبه 17 تیر 1396 ساعت 20:20 http://rainy-day.blogsky.com/

ایشالا وقتی ماهک خوشگلتو برای اولین بار بغل می کنی همه ی این استرس هایت از بین بره و فقط خوشحالی برات باقی بمونه

ممنونم رینی جان
ان شالله

:) پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 20:21

خدایا براى دوستانم

سهم دستانشان بخشایش

سهم چشمانشان عشق

سهم قلبشان محبت

سهم لحظاتشان شادى

سهم زندگیشان را آرامش ببخشاى

و سهم هرروزتان نگاه خدا ...

سهم هر روز شما هم.... لبخند عزیزم
عاشق این طبع لطیفتم هااا

شارمین پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 13:50 http://behappy.blog.ir

رافائل پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 08:53 http://raphaeletanha.blogsky.com

ببین غزل جان پدرم همیشه میگفت سعی کردن برای انجام هدفی از رسیدن به اون هدف مهمتره. چون در سعی و تلاش روح انسان متعالی میشه. پس به اینکه وقت داری یا میتونی کارهایی رو که دلت میخواد انجام بدی یا ندی، فکر نکن. فقط سعی کن. حتی شده یه قسمت از اونها رو انجام بده.
به نظر من این قوانینی که خودمون برای خودمون وضع میکنیم، زندگی رو برامون سخت تر میکنه. چرا همش به دینی که ماهک به گردنت داره فکر میکنی؟ این دین رو کی به وجود آورده؟ تو به عنوان یه مادر باید سعی کنی خوشحال باشی و به خودت و فرزندت برسی، همین. جزئیات رو برای خودت قانون نکن. مادر من برای موها چله نگرفت اما ما آدم های بدی از آب بیرون نیومدیم. مادرم رو در بارداریش برای خواهرم یادمه. هروقت فرصت میکرد قرآن و کتاب میخوند. موطیقی ملایم گوش میداد و تا جایز که میتونست به دیگران کمک میکرد.
خوبه که چیزهایی که دلت میخواد رو بتونی انجام بدی. ولی اگر فرصت نشد، اصلا مهم نیست. نگران نباش و از این دوران لذت ببر.

دقیقا همینه ... خدا رحمت کنه پدرتو عزیز دلم... شروع کردم انجام کارهایی رو که انجام دادنشون بهم آرامش میده و خوشحالم میکنه رافائل جان... رفتم تو دل نگرانی های الکی این روزا و شکمشو پاره کردم الانم حس خیلی خوبی دارم

راستش دلم میخواد ماهک یک انسان ویژه باشه... دلم میخواد از وقتی به دنیا میاد بتونم اعتماد به خدا رو نهادینه کنم... نه اونطوری که هی خودم ناامید میشدم... یه طوری که هیچ وقت به خدا شک نکنه... دلم میخواد با همه وجودش امنیت رو حس کنه و چون نمیدونم از چه راهی میشه پناهم شده قرآن و همین دعاها

من شروع کردم و تا جایی که بتونم انجام میدم و بقیه اشو می سپارم به خدای بی همتا
اون خوب میدونه من تو دلم چه چیزی برای ماهک یکدونه ام میخوام

میبوسمت رافایل جان
الهی همیشه شاد و سلامت باشی گلم

مینا چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 23:27

دختر جان به خودت مسلط باش همه فکر و خیالات طبیعیه ...شاید منم بودم بابت اینهمه کار استرس میگرفتم اما من میدونی چیکار میکنم وقتی این جوری پریشونم؟
یه کاغذ بزمیدارم و مینویسم اون وقت ذهنم خالی میشه و میفهمم اوووو چقد زمان اضافه دارم....
امتحانش کن

من خوب اینجا نوشتمشون
بعدش شروع کردم به انجام دادن
الان روبراهم شکر خدا

زهرا چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 19:25 http://pichakkk.blogsky.com

سلام
به نظرم این نگرانی ها و استرس ها پیش از هر گذر طبیعیه. احتمالا همه مون درجه هایی ازش رو تجربه کردیم.
البته اعتقادات هر کس محترمه. ولی این چله ها واسه آرامش و سلامتی خودت و کوچولوی تو راه هست. اینقدر به خودت فشار نیار براشون. تا هر جایی که تونستی اجرا کن
من که هیچکدوم رو نخوندم. من بیشتر از همه ی اینا سختگیرم روی پولی که میاد تو خونه که حلال و از راه درست باشه. ذهن و فکر زیبا و عمل درست برام مهمه. و هر دومون، هم من و هم همسر، تمرکزمون رو گذاشتیم رو این موردا و بازبینی اخلاق و رفتارمون و تصحیح شون. امیدوارم عمل خوب ما پیامد خوب واسه بچه داشته باشه و البته از همین الان یاد بگیره لطفا
راستش اونقدر هم توصیه ها بود که ال بخور بچه ت خوشگل شه، بل بخور باهوش شه ووو .. و منم هیچکدوم رو اجرا نکردم! چون اعتقاد عجیبی دارم به اینکه بچه این چیزا رو از پدر و مادر به ارث می بره. فقط سعی کردم روی خورد و خوراکم بیشتر دقت کنم. مواد تازه و میوه بخورم. خوراکی های غیربهداشتی مثل پفک رو حذف کردم. قند، شکر، شکلات رو کلا حذف کردم از خوراکی هام. و دارم سعی می کنم روزانه حداقل نیم ساعت رو پیاده روی داشته باشم.
کلا خیلی سخت نگرفتم من. یعنی در واقع دارم به سبک و سلیقه خودم می گذرونم این دوران رو. خدا رحم کنه به نتیجه ش
ایشالله که خدا فرزاندان صالح و سالم بده بهمون

سلام زهرا جان
همینطوره... این تازه اولین و ساده ترین دلنگرانی های ما واسه بچه هامونه

تلاشمو می کنم... من از بابت پولمون خیالم راحته اینقدر که این همسرک زحمت کش و پر تلاشه و معتقد... اخلاق و رفتارم هم سعی ام رو کردم...
اون به ارث بردن سر جاشه
به نظرم توصیه های خوراکی بیشتر برای تقویت و حفظ سلامتی بچه است. وگرنه من کارایی که کردم نه برای خوشگل شدن که برای سلامتی اش کردم و میکنم... میگن ژنتیک بچه تو همون لحظه های اول بسته شدن نطفه اش شکل میگیره و رنگ چشم و پوست و مو وهمه چیز معلوم میشه

ان شالله ..

فرانک چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 13:40 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

به هیچی جز ماهک عزیزم فکر نکن....
این ترسارو هم از خودت دور کن....
به چیزهای خوب فکر کن....
باخرید واسه نی نی خودت و سرگرم کن....
هم خودت گناه داری و هم نی نی.....
لطفا غذاهای مقوی هم بخور، دلم نمیخواد نی نیمون که دنیا اومد ضعیف باشه.....باید مثل خاله فرانکش تپلی باشه....

چشم فرانک جان
خرید واسه نی نی هم برنامه ایه واسه خودش ها
تنهایی نمیچسبه بهم
غذای مقری هم میخورم چشم
عزیزم خاله اش هم یه کم تپله عمه اش هم

م مرضیه چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 13:19 http://because-ramshm.blogfa.com/

سلام غزل بانو جان
جقدر این حرفهاتون برام اشناس عید وقتی که زن دایی جانم شش ماه باردار بود و هنوز اتنا جون بدنیا نیومده بود تمام این حرفها و نکرانی ها را داشت اما حالا اتنا کوجولوی ما یازده روزه شده و زن دایی جانم از این نکرانی ها نجات اومدن
روزهای جدیدت مبارک بانو:) توکل بخدا

سلام مرضیه جانم
عزییییزم خدا حفظ کنه اتنا خانومو
چشمتون روشن دختر عمه جان
ممنونم گم ان شالله روزیه خودت گلم
بله توکل به خدا

آبگینه چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 12:17 http://abginehman.blogfa.com

بنظرم این ترسا زود اومده سراغت. من تا رسیدن به ۱۰۰روزگی روزشماری میکردم ولی الان سعی میکنم زیاد به گذره زمان فکر نکنم چون واقعا میترسم.
ببین چله ها رو من تا جاییکه تونستم گرفتم. اگه وقت داری هرکدوم رو بعد یکی از نمازها بخون. اینطوری هر۴۰روز۳تاچله واسه دعا رو انجام دادی.
من زیارت عاشورا٫حدیث کسا٫سوره یس و الرحمن٫ زیارت آل یاسین و زیارت جامع کبیره و ۵سوره ای که با سبح الله شروع میشه و دعای عهد رو اینطوری خوندم. تو ریحانه های بهشتی اینارو گفته بود.
بادوم رو هم تو ورود به ماه۷یه سوره انعام بهش بخون و هر روز ناشتا بخور. ماهی منم کم خوردم بخاطره جیوه اش میکن نخوری بهتره
به روزهای شیرین اومدن دخترت فک کن و از این لحظات لذت ببر و اصلا به گذره زمان فک نکن

خیلی هم زود نیست‌ها. من نمی‌تونم هی تاریخ تعیین شده میاد تو ذهنم. نمی‌شمارم ها اما خوب فاصله تا امروز منو میترسونه
راستش حدیث کسا زیاد خوندم اما نه بصورت 40 روز پشت سر هم. یک سری خواستم چله بگیرم و یک روز وسطش یادم رفت و چله حدیث کسا و زیارت عاشورا که تا وسطش رفته بود منهدم شد
ماشالله خوب فعال بودیا... من نمیدونم چرا نگرانم نرسم بخونم
سعی امو میکنم آروم تر باشم

عزیزم فکر کنم اینجور فکر ها و نگرانی ها برای همه خانوم ها قبل زایمان پیش میاد
نگران نباش همه چیز عالی پیش میره
به خدا بسپار

فکر کنم همینطوره فقط دلم میخواد بتونم کنترلش کنم با بهتر زندگی کردن و زرنگ بودنم که تند تند کارامو انجام بدم
راستش من یه مقدار کمال طلبم و این کمال طلبی نگرانیامو تشدید میکنه

ممنونم سپیده جان
توکلمون به خدا نباشه که دیگه هیچی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد