هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

دلم تنگ می‌شود

آخرین امتحانات را گرفتم... آخرین برگه‌ها را تصحیح کردم... آخرین نمره‌ها را ثبت موقت کردم... و حالا منتظر آخرین اعتراضات به نمره‎ها در این دوره شیرین رو به پایان زندگی‌ام هستم....

به جرات می‌توانم بگویم که این دوران شیرین‌ترین دوران کاری زندگی من بود... دورانی که از همین حالا دلتنگ‌اش هستم... دلتنگ خانم خودم بودن بدون اینکه بالاسری با تحقیر و غرور تمام مرا زیر سوال ببرد... دلتنگ اختیاراتی که با اعتماد به من واگذار شده بود... دلتنگ روزهایی که کسی حتی نپرسید چرا فلان موقع آمدی و فلان موقع رفتی... دلتنگ مرخصی‌های بی منت... دلتنگ وقت آزادهای بی دغدغه که کنار دوست‌ها و همکارها نشستیم و گفتیم و خوردیم و خندیدیم.... دلتنگ احترام‌هایی که دیدم... دلتنگ احترام‌هایی که گذاشتم.... دلتنگ حریم‌هایی که حفظ شده... دلتنگ همکاری‌هایی که دوستی صمیمی شد... دلتنگ بحث‌های دسته جمعی آخر وقت، داخل دفتر اساتید... دلتنگ روزهای سرد دانشگاه که از ته دل می‌لرزیدم و نیم ساعتی باید به شوفاژ می‌چسبیدم تا گرم شوم... دلتنگ شلوغی های کلاس... دلتنگ آن کلاس پر جمعیتی که به هیچ صراطی مستقیم نبودند... دلتنگ باهوش‌ترین کلاسم که باهوش‌ترین دانشجو را داشتم و لذت می‌بردم از دیدن کدهای بهینه و پر از خلاقیت‌اش... دلتنگ کم هوش‌ترین کلاسم که با وجود طلب حلالیت در جلسه آخرش، هنوز عذاب وجدان دارم که این ترم آخری چقدر سرشان بداخلاقی کردم چون به شدت بی نظم بودند و غیر فعال؛ آنقدر که حتی دلم نمی‌خواست درسی بدهم... دلتنگ گستاخی دانشجوها مثل آن روزی که برای اعتراض به سر و صدای کلاس بغلی آمدم و دیدم دانشجوی گستاخ کلاس پشت سرم است و وقتی پرسیدم تو اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: "استاد گفتم یک مرد پشت سرتون باشه" و من از گستاخی و جسارتش نمیدانستم بخندم یا عصبانی باشم... دلتنگ اولین جلسه‌ای که تدریس داشتم و دستها و صدایم می‌لرزید و هول کرده بودم که چه باید بگویم... دلتنگ توصیه های همسرک که این را بگو و این کار را بکن... دلتنگ آن کلاسی که به اجبار به من انداختند و سه‌شنبه‌های آن ترم بدترین روز هفته‌ام بود چون فردایش کلاسی را داشتم که نمی‌خواستمش... دلتنگ چهارشنبه‌هایی که بچه ها را تا آخرین لحظه نگه می‌داشتم و می‌گفتم اگر نتیجه عملی کار را ارائه ندهید؛ یک نمره از میانترم را از دست دادید... دلتنگ چالش‌هایم برای اینکه ببینم چه روشی باید در پیش بگیرم که بچه‌ها را مشتاق‌تر کنم... یا منِ بد نمره باید چه ترفندی در نظر بگیرم که به بچه ها امتیازهای بیشتری بدهم تا نمره های بهتری بگیرند... دلتنگ شبهای زمستان که از داخل پارک نزدیک خانه رد می‌شدم و هلاک بودم از خستگی اما خوشحال... دلتنگ آن خستگی‌های شیرین که تمام وجودم را لبریز رضایت خاطر می‌کرد... دلتنگ روزهایی که اعتماد به نفس از دست رفته‌ام در محیط کاری قبلی را رفته رفته ترمیم می‌کرد... دلتنگ صبح زودها بیدار شدن که خودش استرس بزرگی بود... دلتنگ شبهای قبل از کلاس که استرس رفتن داشتم که ای وای باز هم باید صبح زود بیدار شد... دلتنگ هدیه گرفتن از دانشجوها... دلتنگ استاد استاد گفتن‌ها (نه برای اینکه احساس استاد بودن داشتم... من فقط یک مدرس بودم. لحن گفتن‌شان شیرین بود.. گاهی با التماس... گاهی با مهربانی و شاید گاهی با حرص و غیض). دلتنگ می‌شوم برای اردیبهشت سر سبز‌اش... برای زمستان‌های خیلی سردش... دلتنگ می‌شوم برای خیلی از چیزهایی که حالا در خاطرم نیست و همه اینها به خاطر داشتن شیرین‌ترین معجزه خداست که این روزها در دلم لانه کرده است. دلم برای خیلی چیزهای این زندگی بی دغدغه‌های مادرانه تنگ می‌شود و می‌دانم از حالا به بعد هرچقدر هم شاد باشم همیشه یک دلواپسی و دل‌نگرانی برای قلبی که قرار است خارج از سینه‌ام بطپد خواهم داشت. آه چقدر دلم تنگ می‌شود...


غ‌ـزل‌واره:

+ با اینکه دانشگاه یک رئیس از نظر من بیمار روانی دارد که مرض تحقیر و ترور شخصیت افراد را دارد اما خدا را شکر من همیشه دور از وظایف مهم به غیر از تدریس ایستادم و همین باعث شد برخورد ناخوشایندی بین من و او پیش نیاید.


نظرات 12 + ارسال نظر
بهار شیراز چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت 09:33 http://baharammm.blogsky.com/

یاد دانشگاه و روزهای قشنگش بخیر....کلاس های ارشد بهترین دوران زندگی ام بود.دوستانی پایه و همفکر....بعضی از استادها که عزیز دل بودند...با عشقی بی نهایت و در اوج استرس بابت مرخصی سر کلاس ها حاضر می شدم و خرخون کلاس هم بودم
وروجک ها میگفتن تو آبروی همه دانشجوها رو بردی...معدل نوزده دیگه کدومه
بهترین ها رو برات آرزو می کنم

خدا رو شکر که یاد روزای خوش افتادی
خیلی حس خوبیه داشتن دوستای همفکر و استادای خوب
چه جالب که اینقدر درس میخوندی
الهی همیشه همه جای رندگی در رتبه های بالا سیر کنی بانو

منم بهترینها رو براتون از خدا میخوام

سایه دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 16:01 http://www.new-mylife.mihanblog.com

یهووو دلتنگ.دانشگاه و استادام شدم یادش بخیر ج دورانی داشتیم

آخی چه دلتنگیه قشنگی
هرچند من دلتنگ روزای دانشگاه نیستم
نمیدونم دوستشون دارم یا نه

رافائل شنبه 27 خرداد 1396 ساعت 21:18 http://raphaeletanha.blogsky.com

من یه دوره ای تدریس میکردم. تدریس رو دوست نداشتم. شاید برای اینکه دانشجوها دانشجو نبودند. بیشتر برای تفریح و سرگرمی میومدند دانشگاه. ولش کردم. من آدم تدریس نیستم.
ولی به تو خیلی میاد که مدرس باشی. موفق باشی عزیزم.

عوضش من فکر میکردم اصلا آدمش نیستم
اما وقتی پا تو این راه گذاشتم تازه فهمیدم چقدر ابن کار رو دوست دارم
اما برای تدریس راه زیادی باید رفت تا بشی معلم واقعی ... حیف که تا من بیام به یه جایی برسم که خودمو به عنوان یک معلم واقعی بپذیرم مجبورم ازش دست بکشم

سپاس گزارم دوستم

:) جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 22:25

یعنی میشه منم یروز تدریس کنم؟!

با آرزوی موفقیت و خوشبختی برای دوست گلم :)

چرا. نشه لبخند جان!
خیلی کار و حس خوبیه تدریس کردن
حس اینکه چیزی به کسی یاد بدی

و با آرزوی سعادت و سلامتی برای لبخند یکدانه مان

ممرضیه جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 16:48 http://because-ramshm.blogfa.com/

سلام
حالا از این به بعد همه اش شبها خواب دانشجو و دانشکاه و کلاس میبینید:)
مامانم با اکراااااه بسیار زیادی خودش رو بخاطر خانوادش با ٢٥ سال بازنشست کرد و حالا شبها مدام خواب اداره و همکارها رو میبینن:))
منم زیاد خواب محیط قبلیم رو میبینم:)
تندرست باشید غزل بانو:)

سلام
پس منتظر باشم!
من به ندرت از این خوابها میبینم
و شما نیز هم مرضیه جان و پاینده

سلام پست قبل رو خوندم
دلم خیلی گرفت برای دوستت
انشالله براش خیر پیش بیاد
مواظب خودت باش

ممنونم سپیده جان
ان شالله
تو هم مراقب خودت باش

ستاره جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 15:28 http://setareha65.blogsky.com

چه جالب. نمیدونستم تدریس میکنی. یعنی دیگه کلا نمیخوای بری؟ حیفه...

عه قبلا بازم راجع بهش نوشته بودم البته شاید فقط یه پست

ستاره جون شرایطش نیست دیگه.من تنها و غریب دست تنها با یه فرشته کوچولو
ترجیح میدم تو بغل خودم بزرگ شه تا بزارمش مهد یا برنامه های این مدلی
از آب و گل در بیاد منم یه فکری به حال خودم میکنم

دریا جمعه 26 خرداد 1396 ساعت 00:09

سلام عزیزم.. حالت خوبه؟ نی نی چطوره؟
غزل جان شما استاد دانشگاه هستی؟ ارشد خوندی؟

سلام دریاجان
خدا رو شکر ما خوبیم
شما چطوری؟
استاد که نه مدرس

مینا پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 21:38

به به غزل بانو ....
جالب بود این پستت ....

چه خوب که خوشت اومد

آبگینه پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 18:11 http://abginehman.blogda.com

به به خانم استاد
حتما دانشجوهات هم دلتنگت میشوند. ان شاالله نی نی بدنیا اومد و بزرگتر شد باز میتونی فعالیتت رو شروع کنی

خدا کنه اون ها هم دلشون تنگ بشه
امید به خدا. امیدوارم بشه

شارمین پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 14:46 http://behappy.blog.ir

راستی با اجازه این پست رو تو وبم لینک می کنم

صاحب اختیارید بانو جان

شارمین پنج‌شنبه 25 خرداد 1396 ساعت 14:45 http://behappy.blog.ir

این پست رو با یه لبخند دلچسب خوندم و اکثر جملاتش رو با پوست و گوشت و خونم حس می کنم. منم اگه یه روز مجبور بشم تدریس رو بذارم کنار برای اکثر همین چیزا دلم تنگ میشه به اضافه یه سری چیزای دیگه.

+ آغا تو چه قدر زرنگی! من دیروز آخرین امتحان رو گرفتم؛ ولی برگه ها همه دست نخورده رو میزن!
+ یه مرد پشت سرتون باشه! از دست این دانشجوهای دهه هفتادی!

شارمین به جرات میتونم بگم هیچوقت تو مخیط کارم تا این حد نشاط نداشتم. منم خیلی چیزاشو ننوشتم چون پستم زیاد طولانی میشد اما شیرین تر از این رو هیچوقت تجربه نکرده بودم
لذتش رو ببر شارمین جان که معلمی شغل انبیاست
یکی از دلایلی که دوستش داشتم همین بود

امتحان منم حدود یک هفته قبل از این پست بود

ولی یکجا همه درسا رو رد کردم

یعنی شارمین از شدت گستاخی مسخره اش بین خنده و عصبانیت گیر افتاده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد