هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

یک اتفاق اردیبهشتی

همه چیز از همان لحظه ای شروع شد که به مادرک گفتم اینجا یکی از پاتوق‌های ما بود و بعد سرک کشیدم تا برای اطمینان اسم رستوران پاتوقمان را ببینم و همان بود که به همسرک گفته بودم. چهارراه ولیعصر، شاهراه مسیرهای همسرک در دوران دانشجویی‌اش؛ رستوران پاتوقمان، خوابگاه همسرک، خیابان فرعی خوابگاه و لحظه‌های انتظار، خوابگاهی که می‌رفتم و از همه مهتر میــدان ولیــعصر. انگار یک سر همه مسیرها، به میدان ولیعصر ختم می‌شد. هرجا که می رفتیم آخرش می‌رسیدیم به میدان ولیعصر و من هنوز هم این میدانِ پر از خاطره‌ را عاشقم. فست فودی بزرگ نزدیک میدان، پاتوق زمان‌هایی بود که یا وقتمان کم بود یا غذاهایی غیر از رستوران دلمان می‌خواست. تکه تکه ولیعصر، یکی‌یکی لحظه‌های رفته را زنده کرد و این یکی از اردیبهشتی ترین اتفاقهای روزگار بود که عامل‌اش تو بودی نازدانه‌ام.

روزهای خوابگاه، روزهای رفت و آمد به تهران، روزهای سخت و سرد؛ پر از درد و تردید و اندوه، روزهای شیرین و اردیبهشتی. به پارک ساعی که رسیدیم دلم می‌خواست همانجا  پیاده شوم و تمام پارک را قدم به قدم بغل کنم و نفس بکشم و تک تک خاطرات‌اش را زنده کنم. گاهی روزها برایت آنقدر سخت می‌گذرند که باورت نمی‌شود روزی هم می‌رسد که آن روزهای سخت گذشته راه مرور بکنی و از سرعت گذشت زمان دهنت باز بماند که 5 سال از آن روزهای تلخ و شیرینِ سخت گذشته است. دوباره پرت می‌شوم توی دالان خاطرات؛ نیمکت روبروی صنوبرِ بلند پارک و لحظه‌ای که سرم روی شانه‌اش بود، بعد از چند ماه انتظار. همان روزی که ترسیدیم ولی فهمیدیم ترسمان الکی بود و خندیدیم. بی درنگ گوشی را درآوردم و برایش نوشتم از روزی که بعد از چندماه مرا دید و محکم در بغلش فشرد و من هنوز نفهمیده بودم چه مرد بی‌نظیری است و با  بهت شرایط را زیر و رو می کردم و با خودم می‌گفتم چرا؟! و حالا با خودم آرزو  می‌کردم که ای کاش من هم از همان زمان، عاشق‌اش می‌شدم و محکم در آغوش می‌کشیدم‌اش . و او بی آنکه جواب مرا بدهد، مرا غرق در خاطرات گذاشته بود. 

به این فکر می‌کردم که مدتهاست ولیعصر را طی نکرده ام که یادم آمد همین قبل از عید بود که آمده بودیم  اما درست همان روزهایی بود که تهوع به اوج خودش رسیده بود  و از ولیعصر هیچ چیز ندیده بودم. فقط رفته بودم تا برسم به ونک و دوباره رفته بودم تا برسم به خانه.

دوست داشتم او باشد و تکه تکه خیابان را دونفره مرور کنیم. تمام 5 سال پیش را. شیرینی راهم این بار حضور مادرک یکدانه بود و چه دلچسب بود بعد از مدتها با مادرک بودن. یادم نمی‌آمد آخرین بار کی بود که من و مادرک دونفره بیرون رفته بودیم. بخش اعظم این حال اردیبهشتی به دلیل حضور آرامبخش مادرک بود. رسیده بودیم به پل همت. محل آزمایشگاه یک جای دنج و قشنگ بود. فضای سبزی پر از درخت که پیچکها تمام تنه‌شان را با عشق آراسته بودند و اردیبهشت در دومین روزش تمام قد خودش را به رخ می‌کشید. آنقدر ولیعصر حالم را خوب کرده بود که دیگر نگران آزمایش و جوابش نبودم. 


غ‌ـزل‌واره:

+ بعد از خواندن  و امضا کردن رضایت‌نامه مثل یک آزمایش ساده خون دادم و بی خیال و آرام یک گوشه کنار مادرک نشستم و آبمیوه خوردم که ضعف نکنم. تنها انرژی منفی آن روز پسرک کوچکی بود که عقب مانده ذهنی بودو به قدری بهم ریخته شدم که مدت زیادی بغضم  را فرو می دادم مبادا که سردرد سر و کله اش پیدا شود.


+ با عرض معذرت، به دلایل کاملا شخصی از تائید نظرات آقایون معذورم. 


مادرانه:

کوچکم ایمان دارم که تو سالمترین بچه دنیایی و من سعی می‌کنم با آرامش منتظر جواب باشم مبادا که تو نگران شوی.


نظرات 8 + ارسال نظر
مه سو دوشنبه 11 اردیبهشت 1396 ساعت 12:39 http://mahso.persianblog.ir

نه حالا خوبه به خودتم بگیم مامانک!! خب تو شاید مامانک باشی ولی مامانت که مادرک نمیشه!!!مادربزرگک میشه
نگران نباش مامان کوچولو....همه چیز به خیر و خوشی میگذره....اینروزا بچه های مشکل دار زیاد شدن و این استرس حاملگی رو شدید بالا میبره...ولی تو توکل کن به خدا و از خودت و نوزادت خوب مراقب کن ان شا الله سلامته سلامته...

از دست مه‌سو جان
کلی خندیدم با کامنتت.... راست میگیا بهش فکر نکرده بودم که منم میشم مامانک
چشم مه‌سو جان تلاشمو می‌کنم که آروم باشم.... بخش اعظم این مشکلات برمیگرده به سن بالای بارداری ها و این پارازیتها ...
توکلم که اگر به خدا نبود الان نبودم شاید
مرسی مه‌سوجان
ممنونم از کامنت پر از امید و بامزه است که خنده آورد رو لبهام
دلت شاد، تنت سلامت و لبهات خندون دوست گلم

:) شنبه 9 اردیبهشت 1396 ساعت 22:13

سلام بر غزل جان مادر ؛)))
خانوم مامان اعیاد شعبانیه مبارک
انشاءالله همیشه شاد باشی و سلامت ؛)
التماس دعا

سلام لبخند جانم
ممنون عزیزم به شما هم مبارک باشه ان شالله
به همچنین گلم

لی لا شنبه 9 اردیبهشت 1396 ساعت 20:20 http://lilaliana.persianblog.ir

مامان غزلک جان...خودت ونی نی رو به خدا بسپار ...چشمانم رو می بندم واز صمیم قلبم از خداوند می خواهم که به خودت ونی نی سلامتی کامل عنایت کنه...آمین
گر خداوندمن آنست که من می دانم
شیشه را دربغل سنگ نکه می دارد

تمام تلاشمو کردم لی لا جان اما لعنت به دل سیاه شیطون که گاهی بد بهم میریزه آدمو
الهی آمیـــــــــــــن
الهی نی نی همه مادرها سالم باشن

دخترخوب شنبه 9 اردیبهشت 1396 ساعت 12:47

آخی چقدر قشنگ بود این پست...همه لحظاتت پر از شادی عزیزم

مرسی عزیزم
به همچنین گلم

رافائل جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 13:26 http://raphaeletanha.blogsky.com

چه به موقع ماما اومد پیشت. مطمئنم با این همه انرژی که بهت داده ، همه چیز به خوبی پیش میره. منتظر خبرهای خوبم.

خیلی خوب بود رافائل جان
خیلی نیازش داشتم
ان شالله که خوبه

مینا جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 00:46

چه پست خوبی بود....
بد به دلت نیار همه چیز عالیه انقدر عالی که باور نمیکنی ....

دارم تلاشمو می کنم مینا جان

آبگینه پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 23:28 http://abginehman.blogfa.com

چقد خوب مادرت پیشت هست. آدم با بودنه مادرش دل گرم میشه
اووووه ۵سال از ازدواجتون میگذره!!!
الهی نی نی تون صحیح و سالم باشه و تو از هرگونه فکر ناراحت کننده ای به دور باشی دوستم

آبگینه جان تو پست قبل نوشتم که داره میره... چند روزه که رفته
اما خیلی بهم انرژی داد
حقیقتا یکی از اردیبهشتی ترین اتفاقهای زندگیم بوده تا این سن

یک جورایی آره

الهی آمیــــــــــــــن
ان شالله نی نی شما هم صحیح و سلامت بیاد تو بغل مامانش

ستاره پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 23:05 http://setareha65.blogsky.com

منتظرخبرهای خوبت هستم عزیزم

ممنونم ستاره جان
خیلی گلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد