بعد از دو ماه و بعد از گذشت دو هفته از بدحالی وحشتناک پدرجان بالاخره برنامههایمان ردیف شد و زمان دیدار رسیده بود. روز بعد از دادن آزمایش با افکاری پر از وحشت، عازم دیار مادری شدیم. جواب آزمایش دوشنبه آماده میشد اما من پنجشنبه برمیگشتم. تمام آن روزها فکرهای وحشتناک را از خودم دور کردم و لذت دنیا را بردم. بعد از ترس و وحشت از دست دادن پدرجان، حالا میتوانستم همه عزیزانم را در کنار هم ببینم و این از هر چیزی در آن لحظه ها ارزشمندتر بود. خوبیِ زمانِ رفتنم این بود که همه اقوام برای عیادت پدرجان بعد از مرخص شدن از بیمارستان می آمدند و من در آن چند روز کم، همه کسانی را که ماهها موفق به دیدارشان نشده بودم ملاقات کردم. حال پدرک به غایت بهتر بود. با قاطعیت تمام پیگیر امورات پزشکی اش شدم که عمل مربوطه قبل از عید انجام شود. نوبت گرفتن از دکترش کار سختی بود و وقتی فهمیدم موفق شدم برق تشکر در چشمهایش موج می زد.
روز ملاقات با پزشک که رسید؛ خجالت را کنار گذاشتم و تقریبا نصف بیشتر راه دست پدرک را محکم در دستم گرفتم و چنان از این کار هیجانزده بودم که برای بقیه تعریف کردم. لمس گرمای دست پدر و حس محبتش که او هم دستانم را گرم در دستانش گرفته بود؛ آنقدر شیرین بود که هنوز مزه اش در وجودم جان میدمد. با مادرک و خواهرک جان چندبار رفتیم خرید و البته یک شب هم با خالهاک دردانهام. یک شب بسیار سرد اما با دلهایی گرم. راهی مغازه های ورزشی فروشی شدیم برای خرید لباس باشگاه و آنقدر آن شب خندیدیم که سرما فراموشمان شد.روز آخر بالاخره بعد از یک سال و چند ماه موفق به گرفتن آلبوم عروسیمان شدم. و برای برگشتن به خانه یک چمدان بستم؛ سنگینتر از تمام این چهارسال دائم السفر بودنم. همه اتفاقهای قبل از آمدنم به خانه پدری در ذهنم کمرنگ شده بود. تنها چیزی که هر از گاهی ذهنم را قلقلک میداد جواب آزمایش بود.
موقع رفتن که رسید دلم نیامد کسی آن چمدان سنگین را بلند کند. هر کدام به نوعی مریض بودند و برادرک هم نبود. چمدان را بلند کردم و هنوز به در خانه نرسیده بود که فکر مثل برق در ذهنم جرقه زد و یکباره ترسیدم. اما دیگر کار از کار گذشته بود و دلم درد گرفته بود و ته دلم دلخور بودم که چرا هیچکس قوی و سالمی نبود که این چمدان سنگین را بلند کند. خانه که رسیدم همچنان دلم درد میکرد. اینجا هم نوشته بودم :). دوباره دست به دامن نت شدم و علائم مثلا حال بدم را سرچ کردم. راستش دو هفته ای بود حس میکردم چیزی در گلویم گیر کرده و از جایش تکان نمیخورد. ته جستجوها متوجه شدم که من چیزی را اشتباه جستجو کردم و با خیال راحت از اینکه سالمام راهی آزمایشگاه شدم.
جواب را که گرفتم سریع صفحه ها را ورق زدم تا رسیدم به آزمایش مورد نظر و از مسئول آزمایشگاه پرسیدم non reactive یعنی منفی؟ گفت بله و بعد هر دو زدند زیر خنده. کاملا مشخص بود که به من میخندیدند اما من آنقدر آرام و خوشحال بودم که هیچ چیز دیگری برایم مهم نبود. من سالم بودم و تمام آن فکرهای وحشتناک فقط و فقط زاییده ذهن بدبینم بود.
ُلام
چه خبر خوبی
واقعا خوشحال شدم
ایمدوارم حال پدرت روز به روز به سمت بهبود بره و سالیان سال سایشون بالای سر تو و خانواده
سلام نازلی جانم
مچرکم عزیزم
فدای شما گلم بابا که فهمیدی؟! عمل کردن؟ خیلی بهتره خدا رو شکر. فقط پا درد امونشو بریده
خدا پدر مادرت شما رو هم حفظ کنه نازلی عزیزم
خدارو شکر ان شاا... همیشه سالم باشی عزیزم
ممنونم رخساره جانم
به همچنین
نگفتی اون چمدون سنگین رو بلند میکنی بعدش ....
الان همه چی خوبه؟
خدا رو شکر آبگینه جان
خوبم
خدا رو شکر
بله خدارو شکر
غزل جان دیگه دارم مطمئن میشم که نی نی داری.
خداروشکر همیشه کنار هم سلامت و برقرار باشید انشاءالله
:)
انشاءالله سال آینده هم برات پر از آرامش و سلامتی و خوشبختی باشه :)
ممنونم لبخندجانم
ان شالله برای شما هم یکی از بهترین سالهای زندگیت باشه
پر از برکت سلامتی و آرامش
خدا رو شکر که همه چیز عالی پیش رفته ....
بله میناجون خدارو شگر
خصوصا برای پدرجان