هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

ای قد تو چون شجر

دارم همه تلاشم را می‌کنم که آرام باشم. که صبور باشم. که دعا کنم. که امیدوار باشم. اما حالم بد است ... خیلی بد... شوک شنیدن خبر اورژانسی شدن حال پدرک تازه دارد خودنمایی می‌کند...نه که اثری نداشت اما ندیده می گرفتمش... اما حالا تمام تنم کرخت شده... دستهایم بی جان است... کم خوابیمزید برعلت شده... تصمیم گرفتم بخوابم  که شاید هم بدنم آرام گیرد هم روانم!... نشد... تلفن نگذاشت... و این شد شروع یک طوفان... زدم بیرون... رفتم تا پاساژ محبوبم که بچرخم و برای بهتر شدنم خودم را ناهار مهمان کنم. اما بعد از غرغرهایم به خواهرک برای نرفتنم ... خواهرک گفت رودروایسی که نداریم... به ظاهر مشکل بابا حاد نیست... اما حالش خوب نیس... نمیدانیم چه می شود... الان 6 روز است لب به غذا نزده و دکتر هم هنوز اجازه غذا خوردن نداده... بیا که جای پشیمانی نماند... آنچنان از ترس از دست دادن پدرک برآشفتم که نرفته برگشتم... ... داد زدم... جیغ کشیدم... گریه کردم ... نه اینکه اشکهایم سرازیر شود... برای اولین بار فهمیدم چطور اشکها می پاشند ... و حالا عین یک موجود مسخ شده یک گوشه نشسته ام ... و فقط زنگ صدای پدرک توی گوشم می‌پیچد که یک ماهِ پیش وقتی پرسیدم چطورید؟ برایم خواند:

دست من گیر ای پسر خوش نیستمای قد تو چون شجر خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل استدرد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفتتا تو رفتی من دگر خوش نیستم

با این شرایط نیاز دارم کسی مرا هول بدهد... هیچ وقت بلد نبودم یکهو تصمیم به سفر بگیرم و آماده شوم... دلم میخواهد کسی برایم یک دست لباس بگذارد و ساک کوچکی ببندد و مرا راهی کند تا بروم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود... روانم پریشان است... و همسرک نابلدم چنان کمکم کرد در این که برآشفته تر شوم که خودم در عجبم با گفتن یک جمله چه ها که نمی توان کرد... دلم می‌خواهد بی دغدغه وسیله و لباس؛ یک دست لباس تنم کنم و با یک کیف دستی بدون هیچ بار اضافی بنشینم روی صندلی و بخوابم و چشم باز کنم و ببینم که رسیده ام ... آن وقت بدون هیچ وقت تلف کردنی یک راست خودم را به بیمارستان برسانم و خودم را پرت کنم توی بغل پدرکی که قهرمان بزرگ زندگی من است. پدرکی که هر چه دارم از یاری بی وقفه اوست از کودکی تا همین امروز... دلم میخواهد خودم را پرت کنم توی آغوشش و نه از نگرانی که از دلتنگی بدون هیچ خجالتی تا جا دارد اشک بریزم تا سبک شوم... و پدرک هم هیچ فکر نکند که گریه ام از نگرانی نبودنش است. 


+ جای پسر پدرک کلمه دختر را جایگزین کرد و خواند

+ همسرک گفته ساکت را ببند اما من توان حرکت کردن ندارم

+ همچنان مشکل نت دارم و دل و دماغ تایید نظرات را هم ندارم ببخشید

نظرات 3 + ارسال نظر
رافائل سه‌شنبه 21 دی 1395 ساعت 10:15 http://raphaeletanha.blogsky.com

غزل جان، پاشو یه بسم الله بگو و ساکت رو ببند و با اولین وسیله ای که جور میشه برو شهر خودتون و دست دست هم نکن. با یه گوشه نشستن چیزی حل نمیشه. ان شاءالله که حال پدرت خوب میشه ولی تو هم نباید زیاد معطل کنی. منتظر همسر و شرایط و ... نباش. الان زمان عمل کردنه نه فکر کردن. توکلت به خدا باشه. ان شاءالله که میری و با خبرهای خوب برمیگردی

آخ رافائل جان
ساک هم نمیخواست ها
یک روزه میخواستم برم و بیام که آخر هفته و اول هفته که کار دارم به برنامه هام برسم
اما زیادی آشفته بودم نرفتم
هم نمیتونستم تو راه باشم از بدحالی
هم نمیخواستم اونا تازه نگران من هم بشن

مینا دوشنبه 20 دی 1395 ساعت 22:55 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

عزیزم حالا که انقدر دلنگرانی داری برو .... نگران نباش .
من مطمینم این همه دلشوره همش خیاله ، بری ببینیذخیالت راحت میشه مطمین باش همه چیز بهتر و آروم تر از حد تصورته .... ما همیشه بدترین حالت و تصور میکنیم در حالی که همیشه دنیای واقعی و واقعیت خیلییی خیلییی بهتره .
دعا میکنم نگرانی هات تموم شه و لبت بخنده

مینــــــــــا مرسی گلم
دقیقا همین تصور بدترین حالت داغون میکنه آدمو
مرسی عزیزکم
ان شالله به زودی میرم ملاقات پدرکم

ستاره دوشنبه 20 دی 1395 ساعت 18:49 http://setareha65.blogsky.com

عزیزم نگران نباش زود زود خوب میشن، برو پدرت رو ببین که مطمئن بشی خوبه، دعاهای دوستانت بدرقه ی راهت عزیزم...

ممنونم ستاره جون از بودنت از دلداریهات
راستش نشد برم
با اون روحیه داغون اگر میرفتم روحیه همشون خراب میشد
ترسیدم برم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد