هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

هشت بهشت زندگی

بهشت را که ندیدیم اما هشت بهشتِ خلاصه شده در یک عمارت، چشمانمان را به غایت نوازش داد

تنگ آب سوخته

نمی‌دانم گاهی برای رساندن بعضی وسایل به جایشان چه قانونهایی در سرم فریاد می‌زنند که انجام‌شان نمی‌دهم. نمی‌دانم قرار می‌شود چه تمهیدی ببینم در آن کمد یا کابینت تا یک وسیله به جایش برسد؟ آنوقت مدتها آن وسیله بیرون می‌ماند که می‌رسد به امروز ساعت پنج که متوجه شدم لبِ تنگ آب مورد علاقه ام از دو جا پریده است. مرتب با خودم مرور می‌کنم که اینجا چیزی به لبه اش نخورده!!! ...  از صبح افکارم را بهم ریخته و مدام دارم خودم را سرزنش می‌کنم که چرا کار به این سادگی را به تعویق انداختی تا چون شود. بسوزد پدر آن قرار و قانونهای بی پدر ذهن که تمام شدنی نیستند. به این احوالات سردی شدید هوا را هم اضافه کنیم که حوصله هر کاری را از من گرفته است و فقط در حال یخ زدنم و همچنین متنی که تمام این مدت دست و پایم را برای هر کاری بسته است و امیدوارم امروز جانش بالا بیاید و جمع و جور کردن یک خانه زلزله که نمی‌دانم قبل از رفتن موفق به انجامش می‌شوم و آرایشگاه رفتن در این سرمای شدید و .... همه با هم مرا هول کرده اند اما راستش قضیه آن تنگ آب لب پر بیشتر از هر چیزی روی مغزم پاتیناژ می‌رود.

وسط افکارم گیر افتاده ام که ذهنم کشید  می‌شود سمت آنهایی که در کربلا شهید شدند و آنهایی که دیروز در قطار سوختند. آنقدر ناخودآگاهِ ذهنم درگیرشان است که صبح خواب آوردن جنازه می‌دیدم و تصادف و ماشینم که دزد برد. چقدر خشم برانگیز است حیوان صفتی آنهایی که بمب می‌گذارند و چقدر تاسف برانگیز است، سهل انگاری یک آدم که با جان این همه آدم دیگر بازی کرد و به آتش‌شان کشید. فقط چون فکر کرد از شدت سرما، چراغ خراب شده که مدت طولانی قرمز مانده است. بدون اینکه علت را جویا شود. در فکرم به خدا می‌گویم: " خدایا دوست ندارم توی سرمای شدید یا گرمای شدید بمیرم. دوست دارم هوا معتدل باشد تا آنهایی که برای تشیع می آیند به زحمت زیاد از حد نیفتند." و دوباره این وسط ها یاد آن تنگ آب لب پریده‌ام می‌افتم و دلم می‌سوزد و دوباره یاد آنهایی که سوختند و دلم کباب می‌شود و با خودم می‌گویم این دنیا که ارزش هیچ چیز ندارد؛ چرا برای یک چیز کوچک اینقدر ذهنم درگیر می‌شود؟


+ خدا رحمت کنند تک  تک شان را و صبر ببخشد به دل عزیزانشان. 

نظرات 3 + ارسال نظر
مینا دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 18:44 http://posiiiitive-enerrrgy.mihanblog.com

چقدر وحشتناک ، ماجرای قطار رو میگم ....
من هر وقت ذهنم شلوغ باشه زندگیم به شدت بی نظم میشه ... یعنی هنه چیز به شدت بهم میریزه

آره طفلکیا

منم همین شلوغی مغزم خونه رو بهم ریخته بود

آبگینه شنبه 6 آذر 1395 ساعت 13:02 http://abginehman.blogfa.com

ماجرای انفجار حله و تصادف قطار واقعا ناراحتم کرده. کلی ترسیدم و حتی اشک ریختم
ناراحته تنگ نباش البته شاید یادگاری بوده و ارزشمند ولی چند صباح دیگه خودت از اینکه واسه تنگ اینهمه غصه خوردی خنده ات میگیره
امروز ترجمه ها تمومه؟

سلام آبگینه جان
واقعا ناراحت کنندست این اتفاقات انسانی. امروز خجالت کشیدم از حقارت افکارم اما همچنان خودخوریها ادامه دارد.
یادگاری که هست. خیلی بی نهایت دوستش دارم. پریدگیش خیلی واضح نیست ولی خوب هست.
امیدوارم تموم شه
ذهنم زیادی بازیگوشه و این سرعتم رو کم میکنه

ستاره شنبه 6 آذر 1395 ساعت 10:51

آخه حتما خیلی دوسش داشتی. عزیزم فدای سرت ولی من برعکس تو اصلا نمیتونم تحمل کنم چیزی سر جاش نباشه. اصلا اگر همه چیز سر جاش نباشه شب خوابم نمیبره

خیلی خوبه این اخلاقت
من گاهی به شدت شلخته میشم. یعنی نه که شلخته باشم. یهو همه چیز برام بی اهمیت میشه و افکارم که بهم ریخته باشه (مثل پست آخر تو) نتیجه اش میشه این
حالا من موندم اصلا کِی و چطوری چیزی بهش خورده؟ که اینطوری شده. یک گوشه ای بوده که اونجا معمولا کاری ندارم
خیلی دوسش دارم خیلی و بیشتر اعصابم خورده که چرا سهل انگاری کردم. بیشتر به خاطر رفتار خودم ناراحتم
خیلی زیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد